کینو

10.00

عنوان: کینو

نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: مریم حسین نژاد

ناشر: بوتیمار

موضوع: داستان های ژاپنی قرن 20

رده ی سنی: بزرگسال

تعداد صفحات: 40

Out of stock

Comparison
Categories: ,

Description

معرفی کتاب کینو

«کینو» کتابی نوشته هاروکی موراکامی( -۱۹۴۹) نویسنده ژاپنی و یک «داستان بلند» (داستانی بین رمان و داستان کوتاه) است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «مرد همیشه روی دورترین صندلی از صندوق می‌نشست. وقتی کاری نداشت به آن بار می‌رفت و حالا تقریباً همیشه بیکار بود. بار اغلب خلوت بود و آن صندلی، رنگ و رو رفته‌ترین و ناراحت‌ترین صندلی بار بود. سقف کنار راه‌پله کج و کوتاه بود، طوری که به‌سختی بدون خم کردن سر می‌شد آنجا سرپا ایستاد، اما مرد با اینکه قد بلندی داشت، همچنان ترجیح می‌داد کمی خم شود و همان‌جا بنشیند. کینو اولین روزی که مرد به بار آمد را در ذهنش تداعی کرد. بلافاصله ظاهرش موردتوجه کینو قرار گرفت. سر تراشیده‌ی که به آبی می‌زد، شانه‌های پهن، اشتیاق و گرما در چشمانش، گونه‌های برجسته و پیشانی‌بلند. به‌نظر سی‌ساله می‌آمد و حتی در روزهای غیر بارانی، بارانی بلند خاکستری می‌پوشید. اولین بار که کینو او را دید فکر کرد “یاکوزا” است، نگهبان محافظی هم همراهش بود. عصری سرد در نیمه‌ی آوریل بود. بار خالی بود. مرد روی دورترین صندلی در انتهای پیشخوان نشست. کتش را درآورد و با صدایی آرام و یک لیوان آبجو سفارش داد، سپس خاموش و بی‌صدا شروع به خواندن کتابی با صفحات زیاد کرد. نیم ساعت بعد که آبجو تمام شد، مقداری دستش را بلند کرده و به کینو سفارش یک ویسکی داد».

 

مشروحِ داستان:

کینو، یکی از نمایندگان فروشِ، یک شرکت فروش لوازمِ ورزشی بود. هفده سال بود که به این کار می پرداخت. کارش این بود که به فروشگاه های ورزشی برود، کفش های ورزشی مارک مورد نظرش را تبلیغ کند و از قهرمانان بخواهد آنها را امتحان کنند. درآمد زیادی نداشت ولی کارش را دوست داشت و راضی بود. این سَروتهِ زندگی کینو بود. تلاش می کرد و تلاش می کرد و تلاش. اما راضی بود. همیشه ساکت و آرام. اما از روزی، که یک روز جلوتر از سفر کاری برگشت و یک راست به توکیو و محل زندگی اش در کاسایی رفت و همسر و دوستش را- در خانه- در کنار هم دید، دیگر آرام نشد. کینو سرش را پایین انداخت، در را بست. آپارتمان را ترک کرد و هرگز به آنجا برنگشت. او همان روز از کارش استعفا داد. به دنبال خودش گشت اما، دیگر خودش را پیدا نکرد. انگار، خودش را توی آن خانه و توی آن اتاق خواب و روی آن تخت جا گذاشته بود. کسی چه می داند؟.

 

– مریم حسین نژاد- مترجم این اثر- در این رابطه نوشته:

داستان بلند کینو روایت عشق، تنهایی و رنج دورافتادگی انسان معاصر از علائق خویشتن است.

حقا که راست گفته..

 

کتاب داستانیِ کینو را اگر بخواهیم در دسته ی کتب مشابهش قرار دهیم، باید بگویم، کینو یک روایت معمول و محسوس به تمام معناست. جملات در عین سادگی پر از احساسات درونی نویسنده اند. کینو از متن منسجم و داستان زیبایی برخوردار است و این نکته را، نمی شود -هیچ جوره- در نظر نگرفت.

 

حس می کنم کینو باید براساس دیدگاه شخصی نویسنده و چیزی که به عینه دیده و لمسش کرده است، نوشته شده باشد.

یک جایی می خواندم که موراکامی قبلا صاحب یک بار بوده. یک بار، که شاید چهار دیواری اش به مثل بارِ کینو می مانسته و خودِ او هم برای فرار از ازدحام خلق و جمع به آنجا پناه می برده.- ما که بخیل نیستیم-.

 

کتاب به صورت رسمی نوشته شده؛ و جملات در حد لزوم و نیاز رسمی و صامت اند. (فکر می کنم کافیست).

نکات اصلیِ کتاب بسط داده شده و برجسته اند. به طوری که با خواندن متون می توانید نکات اصلی را جدا کرده و آن را روی کاغذ بیاورید.

راستی، تا یادم نرفته بگویم: کتاب به هدف نهایی اش می رسد. که آن هم ترغیب آدمی برای خوب و شاد و سالم زیستن است.

این کتاب سربسته با خوانندگانش بازی می کند.

وقتی که مطالعه اش می کنی و می خوانی اش، پر از توصیه های “زیر میزی است اما موراکامی – انگار- که قصدش چاره جویی و حلاجی نبوده باشد، از توضیحات اضافه و گزاف صرف نظر کرده و توصیات را در قالب داستان نمایش داده است. نه بیشتر.

کتاب را مقایسه کنم؟. اگر بخواهم این کار را بکنم – اگرچه برخی مقایسه ها همیشه نتیجه ی عکس دارد- باید با قاطعیت بگویم که کینو کتابی خوش آواست. یا اگر بخواهم دوستانه بهتان توصیه ای بکنم باید بگویم: چهار خط کتاب که دیگر این حرف ها را ندارد!. _گفتم اگر…_ .

 

نمی توان با جسارت اظهار داشت که: کینو بهترین کتابی است که خواندم اما جدا از اینگونه موارد، با افتخار می گویم که: کینو از آن دست از بهترین کتاب هایی ست که از موراکامی خواندم.

. بهتر شد؛ نه؟.

 

– در این کتاب نیز انتشارات بوتیمار وظیفه ی چاپ را برعهده گرفته. مترجم این کتاب مریم حسین نژاد بوده که ترجمه شان پر تعریف است. پیش از این هم گفته ام که اهل خوانش چند ترجمه ی متمایز از یک اثر نیستم اما این ترجمه، قابل قبول بود.

حداقل نیاز بنده را که مرتفع کرد.

 

یک سری از افراد کُلُّهُم اَجمَعین حوصله ی خواندن کتاب را ندارند. تازه ادعا شان هم می شود که کتاب خواندن حرکت قبیح و بی فایده ای ست و… بقیه اش با شما. فکر می کنم بدانید.

– خوب، منظورمان این دست افراد نیست.

یک سری عزیز هم از کتاب استفاده ی ابزاری می کنند. که آن هم بماند.

یک دسته از افراد هم که کلا بازی با ژانر و نام نویسنده و… را می پسندند و اساسا و اصولا تا یک چیزی به قول معروف “مُد” نشود، سراغی ازش نمی گیرند. – که البته این دسته ی سوم، فرقی با دسته ی دوم ندارند-.

– منظورمان به دوست داران کتاب است. فارغ از جنس و رنگ و طرح و نام؛ آنهایی که با دل و سلیقه می خوانند و البته که کار بدی نمی کنند؛ که این کار در مقایسه با نکات بالا بسیار صحیح و زیباتر است؛یعنی آن چیزی را خوانی که می خواهی بخوانی. به این دسته چهارمی ها باید بگویم که یک سری از کتابها، با دل که نه، با ذهن انسان بازی می کنند. کینو از این دست کتابهاست.

وادارتان می کند فکر کنید. به داستان؛ به اشخاص؛ به اسامی جاده ها، حتی؛ و به شغل ها؛ به مکان ها؛ به نام ها؛ به اتفاق ها؛

و شما، تمام مدت خوانش کتاب را فکر می کنید، اما خبری از خستگی نیست.

کینو از آن دست از کتاب هایی است که جدا از حجم کمش، وقتتان را پر می کند.

قرار بود برایتان از نکات اصلی کتاب بگویم؛ نه؟.

 

در کشاکش خشم و آزردگی:

کینوی خسته و زار رفت تا به خودش برسد. رفت و رفت و رفت، و دم آخر، یک جایی را حول و حوش آئویاما یافت.

تصمیم گرفت که زندگی تازه ای را شروع کند؛ هرچند که به این امر، خوشبین نبود.

یک بارِ کوچکِ مهجورِ، حول و حوش آئویاما را به خانه و کار دوست داشتنی اش در کاسایی ترجیح داد.

حرف دلخوری نبود. آزرده شده بود:

کینو نصف پس اندازش را صرف تبدیل کافه به بار کرد. مبلمان ساده ای خرید و بار زیبایی بنا کرد. دیوارها را با رنگ آرامی رنگ آمیزی کرد و وسایل پخش موسیقی شامل یک استریو، یک صفحه گرامافون تورن، یک آمپلی فایر لوکسمن و دو اسپیکر کوچک را که در زمان مجردی خریده بود نصب کرد. شاید این مجموعه خریدی غیرعادی در آن زمان محسوب می شد، ولی از گوش دادن به جازهای قدیمی لذت می برد و این تنها سرگرمی اش بود که با هیچ یک از آشنایانش تقسیم نمی کرد./ص10/

 

گاه انسان به سرحدی از افول احساسات می رسد که یک سری نکات، ناخواسته از ذهن دور می شوند. در یک تعریف ساده تر، انسان حسش را بهشان از دست می دهد. بهشان بی توجه می شود. نه که فراموششان کند ها؛ نه. ولی، قبول کنید که برای بی توجهی اش دنبال سوال و جواب نمی گردد:

 

نمی دانست چرا، اما خشم و رنجشی از همسر و حتی دوستش که به او خیانت کرده بودند نداشت. بدون شک این خیانت برایش شک بزرگی بود، اما به مرور زمان فهمید که چاره ای ندارد و باید سرنوشتش را بپذیرد. باقی زندگی اش بی فایده و بی نتیجه بود. دیگر نمی توانست باعث خوشحالی کسی و حتی خودش شود. خوشحالی؟ دیگر حتی معنی اش را هم نمی دانست. حس مبهمی مثل خشم یا درد، ناامیدی یا سرافکندگی داشت. تنها کاری که می توانست بکند خزیدن به گوشه ای خلوت بود تا این احساس عمیق بیهودگی را کمی مهار کند.

 

می گویند موراکامی و افکار نهیلیستی- پوچی گرایی- اش، هردو، معروف اند. بی اینکه در تایید و تصدیق و یا تکذیب این موضوع چیزی بگویم یا اظهار نظری بکنم باید بگویم که پیرو این موضوع باید موراکامی را نه به خاطر عقاید و افکارش، که به خاطر به تصویر کشیدن این عقاید سپاس گذاشت. او، در این نکته، دانشوری خبره و چیره دست است. بوی نای نوشته هایش را از سه فرسخی می شود شنید. حس کرد. و بویید.

 

 

و؛ باز هم عشق:

 

 

می دانم که ممکن است تا به حال بیش از هرچیز به این مقوله پرداخته باشم؛ اما قبول کنید که این بخش را نمی شود در هر داستانی قلم گرفت و از جا انداخت. حالا که می خواهم سر و تهش را هم بیاورم می گویم: نویسنده ها دو دسته اند؛ یا از عشق و عشق نویسی می گریزند که نهایتش می شود مسخِ کافکا و ادامه ی ماجرا. یا در کنار این گریز کوتاه گذری نیز بر عشق می دارند که ته اش می شود گریز دلپذیر و دوستش داشتم و… .

القصه، که این قصه ی همیشه مبهوت -عشق- همیشه سر دراز دارد. -پس از من و نوشته هایم درگذرید-.

به قول سعدیِ جان که می فرماید: گویند مگو سعدی، چندین سخن از عشقش؛ می گویم و بعداز من، گویند به دوران ها.

اصلا جهان بدون عشق؛ رنگ نمی گرفت…

 

” کینو مدت ها بود که فراموشش کرده بود. هم خودش را، و هم عشقش را؛ و مصرانه بِین زندگی و متعلقاتش و معضلاتش و دل مشغولی هایش، بی خیال، پیچ و تاب می خورد. ولی مگر می شود بی خیال بود؟. مگر می شود دید و ندیده رفتار کرد؟.

نه. پس برای او هم چنین نشد. به هم ریخت. از خود و تمام زندگی اش ناامید شد. از وجودش و از خوده درونش گریخت. رمید. سرگشته ماند. اما سرانجام این عشق بود که پیروز می شد. این عشق بود که کینو را وادار می کرد تا برای شروع و از سرگیری یک زندگی جدید و نو، پیش قدم شود و پاپیش بگذارد. الحق که زورش زیاد هم هست. نه؟.

و فروغ چه خوب می گفت:

“دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد؛

دیدم که حجم آتشینم،

آهسته آب شد.

و ریخت ، ریخت ، ریخت…”

 

– خودمانیم ها، انگار همیشه یک نفر باید باشد. یک نفر باید بالای سرِ- ما- انسان ها باشد. یک نفر که زورش، به من و تو بچربد.

 

در فراز پایانی داستان ما شاهد رخدادهای جالبی هستیم که کنکاش کینو در وجود و هستی خودش که منجر به تغییر او می شود؛ یکی از آنهاست:

وقتی بیدار شد ساعت کنار تختش دو و ربع را نشان می داد. کسی در اتاقش را می کوبید…انگار این ضربه ها همان چیزی بود که در آن زمان انتظارش را داشت…همسرش پرسید: تو کمی اذیت شدی، اینطور نیست؟

او جواب داد:  به هر حال من هم انسانم. بله. اذیت شدم.

کینو با خود گفت: “اما این درست نبود. لا اقل نیمی از این حرف دروغ بود. آنقدری که باید اذیت نشدم. آنجایی که باید احساس درد واقعی می کردم، آن را خاموش کردم. نمیخواستم چنین حسی داشته باشم و از رو در رو شدن با آن فرار می کردم. چرا قلبم اینقدر خالیست؟ ماننده مارهایی که در آن نقطه می گشتند و سعی داشتند قلب شان را که بسردی می تپید در آنجا پنهان کنند.”

 

این قسمت اش را که اتفاقا سطر نهایی اش هم هست – بسیار- دوست می داشتم:

دستی گرم به او رسید. چشمانش را بست، آن دست نرم و محکم را روی خودش حس کرد. دوست داشتن را فراموش کرده بود و نیاز به نوازش را، انگار مدت ها حس دوست داشتن درون او فراموش شده بود. با خودش گفت: بله، اذیت شدم. بسیار زیاد.

این را گفت و اشک ریخت.

در حالیکه بارش بی وقفه باران اجازه نمی داد او از جا برخیزد، دنیا در خیسی و سرمای غریبی فرو رفت.

 

شاید به طرز غریبی پایانش را باز حس کردم. از آن پایان هایی که سه نقطه هم برایش کفایت می کند بس که پراست از روایات مجزا از هم.

این کتاب زیبا را- به شخصه- به تمامی هاروکی خوانان، دوست داران کتب کوتاه، علاقه مندان به کتب ترجمه شده و این چنینی توصیه می کنم. باشد که بخوانند و بدانند و لذت ببرند.

 

هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی در ۱۲ ژانویه سال ۱۹۴۹ میلادی در توکیوی ژاپن چشم به جهان گشود. پدر و مادر او، هر دو معلم بودند و در مدارس مختلف، ادبیات ژاپنی تدریس می‌کردند. پدرِ هاروکی از سربازان جنگ دوم امپراتوری ژاپن و چین بود و در طی این درگیری‌ها به‌شدت دچار جراحت شده بود. موراکامی بعدها در مقاله‌ای به نام از «پدرم که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» بیان کرد که آسیب‌های وارده بر پدرش در زندگی او تأثیر به‌سزایی داشته است.

 

در قسمتی از این کتاب می خوانیم:

 

می خواست به توصیه خاله اش گوش دهد و برنامه های آموزشی تلویزیون را ببیند، اما آنها هم اطلاعات مفیدی به او ندادند. روز دوم اقامتش در تاکاماتسو، پنجشنبه بود. بنابراین از فروشگاه محلی کارت پستالی خرید، تمبری چسباند و برای خاله اش پست کرد. طبق توصیه کامیتا فقط اسم و آدرس خاله را پشت پاکت نوشت. کامیتا گفته بود: حواست را جمع کن. خیلی مهم است.

 

مهم نبود کینو قضیه را چقدر جدی گرفته، به هر حال نمی توانست غیر از آن کاری کند.

 

چند روز بعد کینو در یک هتل تجاری ارزان نزدیک ایستگاه کوماموتو در کوشیو اقامت کرد. اتاقی با سقف کوتاه، تخت تنگ، سیستم تلویزیون کوچک، حمام کوچک و یخچال درب و داغان. خودش را مثل یک غول زشت و گنده احساس می کرد. بجز یک دفعه که به فروشگاه محلی رفت، کل روز را در اتاق ماند…

 

آثار هاروکی موراکامی

 درخت بید کور و دختر خفته

کتابخانه غرایب

اول شخص مفرد

 سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیامفرد

میل

کلید واژه:

معرفی کتاب کینو

شرح داستان کینو

در قسمتی از کتاب کینو می خوانیم

آثار هاروکی موراکامی

کتاب های مرتبط

1- معرفی کتاب  در یوتیوب

2- معرفی کتاب  در آپارات

Reviews

There are no reviews yet.

Show only reviews in English (0)

Be the first to review “کینو”

Your email address will not be published.