توضیحات
معرفی کتاب تعلیق اثر ژان پل سارتر
تعلیق رمانی نوشته ی ژان پل سارتر است که اولین بار در سال 1945 به انتشار رسید. داستان این رمان در سپتامبر سال 1938 اتفاق می افتد؛ زمانی پرتلاطم که در طول آن، تمام اروپا منتظر نتیجه ی کنفرانسی در مونیخ است که مشخص خواهد کرد آیا جنگی در کار خواهد بود یا خیر. در پاریس هم مردم به انتظار نشسته اند و در میان آن ها، متیو، ژاک و فیلیپ به چشم می خورند که هر کدام در حال دست و پنجه نرم کردن با روابط عشقی، تردیدها و خشم های مختص به خود هستند و هیچ کدامشان، آمادگی رفتن به جبهه های جنگ را ندارند.
کتاب تعلیق با پرداختن به مکان ها و شخصیت هایی مختلف تلاش می کند تا کُلاژی هنرمندانه از امیدها، ترس ها و خودفریبی های مردمان یک قاره خلق کند؛ مردمی که خطر وقوع جنگی خانمان سوز را از هرچیزی به خود نزدیکتر می بینند.
این اثر یکی از رمانهای سهگانهی «راههای آزادی» است که در سال 1945 منتشر شده است. «دوران عقل» و «عذاب روح» دو جلد دیگر این مجموعه هستند. این مجموعه سهگانه از مهمترین رمانهای سدهی بیستم دربارهی جنگ به شمار میآید.
بخشی از «تعلیق» را که نمونهی رمان اگزیستانسیالیستی محسوب میشود، میخوانیم: «در ساعت پانزده و سی دقیقه، ماتیو هنوز در مرز آیندهای وحشتناک را انتظار میکشید؛ در ساعت شانزده و سی دقیقه، “میلان” دیگر آیندهای نداشت. پیرمرد از جا برخاست، با پاهای خشکیده و گامهایی شمرده و موقر طول اتاق را پیمود و گفت: “آقایان!” و لبخند پریدهرنگی زد. اسناد را روی میز گذاشت، اوراق را یکییکی با مشت نیمبستهاش صاف کرد.
“میلان” مقابل میز ایستاده بود؛ اسناد باز شده، تمامی عرض رومیزی مشمایی را میپوشاند. میلان برای هفتمین بار این عبارات را مرور کرد: “رئیسجمهور و همصدا با او، هیئت دولت، در مورد مبنای جبههگیری برای آینده، چارهای جز پذیرش پیشنهاد دو ابرقدرت نداشتند، چارهای نیست، چون تنها ماندهایم.” “نوویل هندرسون” و “هوراس ویلسون” به میز نزدیک شده بودند.
پیرمرد به آنان رو کرد و با حالت سرخورده و بیهیجانی گفت: “آقایان این تنها کاری است که میتوانیم بکنیم”، و “میلان” میاندیشید که: “کار دیگری نمی شد کرد.” صدای همهمههایی از پنجره شنیده میشد و “میلان” در این اندیشه بود که “ما تنها ماندهایم.” صدای جیغمانندی از خیابان به گوش رسید: “زنده باد هیتلر!”» رمان«تعلیق» از سوی انتشارات «جامی» منتشر شده و در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است.
قسمت های زیبایی از کتاب تعلیق
«نه دختر کوچولوی من، نه. من نمی ترسم. یک مرد از جنگ نمی ترسد.
موضوع این است که انسان نمی خواهد از رو به رو به حقیقت نگاه کند. به خصوص زن ها که وقتی به چیزی فکر می کنند، اصرار دارند که فورا از چیز دیگری حرف بزنند.»
«ساعت شانزده و سی دقیقه به وقت برلین، پانزده و سی دقیقه در لندن، هتل خالی و تک افتاده ای واقع بر بالای تپه، همچون پیرمرد مهمانش، بی حوصله شده بود. در آنگولم در گاند مارسی و دوور همه در این فکر بودند که آخر این پیرمرد چه کار دارد می کند؟»
ژان-پل شارل ایمار سارْتْرْ (۱۹۸۰- ۱۹۰۵)، فیلسوف فرانسوی است.
هدف سارتر از مجموعه رمانهای «راههای آزادی»، طرح تصویری خلاصه و اجمالی از روشهای گوناگونی است که مردم برای نیل به آزادی بر میگزینند.
در بخشی از کتاب تعلیق میخوانیم:
در ساعت پانزده و سی دقیقه، ماتیو هنوز در مرز آینده ای وحشتناک را انتظار می کشید؛ در ساعت شانزده و سی دقیقه، میلان دیگر آینده ای نداشت. پیرمرد از جا برخاست، با پاهای خشکیده و گام هایی شمرده و موقر طول اتاق را پیمود و گفت: «آقایان!» و لبخند پریده رنگی زد. اسناد را روی میز گذاشت، اوراق را یکی یکی با مشت نیمه بسته اش صاف کرد.
میلان مقابل میز ایستاده بود؛ اسناد باز شده، تمامی عرض رومیزی مشمایی را می پوشاند. میلان برای هفتمین بار این عبارات را مرور کرد: «رئیس جمهور و همصدا با او، هیئت دولت، در مورد مبنای جبهه گیری برای آینده، چاره ای جز پذیرش پیشنهاد دو ابرقدرت نداشتند، چاره ای نیست، چون تنها مانده ایم.» نوویل هندرسون و هوراس ویلسون به میز نزدیک شده بودند.
پیرمرد به آنان رو کرد و با حالت سرخورده و بی هیجانی گفت: «آقایان این تنها کاری است که می توانیم بکنیم»، و میلان می اندیشید که: «کار دیگری نمی شد کرد.» صدای همهمه هایی از پنجره شنیده می شد و میلان در این اندیشه بود که «ما تنها مانده ایم.» صدای جیغ مانندی از خیابان به گوش رسید: «زنده باد هیتلر!»
«بعضی ها هستند که غیر از جان شان چیزی ندارند… هیچ کسی هم برای آن ها کاری انجام نمی دهد… هیچ کسی… هیچ حکومتی… هیچ رژیمی.
انسان همیشه نوعی تأثر شرم آور و اشباع نشده را در گوشه ای از اعماق وجود خویش حفظ می کند. تأثری که صبورانه منتظر یک خاکسپاری، یک مجلس یادبود یا یک ازدواج می ماند تا سرانجام اشک هایی را به دست آورد که هیج گاه جرأت ابرازش را نداشته است. »
«ساعت شانزده و سی دقیقه. همه به آسمان نگاه میکنند، من هم به آسمان نگاه میکنم. دومور میگوید: «هواپیما تأخیر ندارد» پیشاپیش، دوربین عکاسیاش را آماده کرده و چشم به آسمان دوخته است. به خاطر نور شدید خورشید اخم کرده. هواپیما سیاه است و گاه برق میزند؛ به تدریج بزرگ و بزرگتر میشود، ولی صدایش تغییر نمیکند، یک صدای خوب و پر و پیمان که شنیدنش لذت دارد.
من میگویم: «فشار ندهید.» همه حضور دارند و از پشت به من فشار میآورند. رویم را بر میگردانم، همه سرهاشان را به عقب انداخته و گویی شکلک در آوردهاند. زیر آفتاب سبز رنگ به نظر میآیند و بدنشان حرکات بیمفهومی دارد، درست مانند مرغ سر بریده، ورجه، ورجه میکنند. دومور میگوید: «روزی میرسد که همین طوری دماغ به هوا در میدان جنگ میایستیم؛ فقط فرقش این است که آن روز، لباس کماندویی پوشیدهایم و هواپیما هم یک مسراشمیت است».
«ساعتْ شانزده و سی دقیقه در برلین، پانزده و سی دقیقه در لندن. هتلِ تشریفاتی و خلوتِ روی تپه همراه با پیرمردی که داخلش بود، هر دو، کلافه شده بودند. در آنگولِم، مارسی، گان و دووِر، همه با خودشان میگفتند «پس چهکار میکند؟ ساعت از سه گذشته، چرا پایین نمیآید؟» توی سالنی با کرکرههای نیمهباز نشسته بود؛ با چشمهای خیره زیر آن ابروهای کلفت و دهانِ نیمهباز، انگار داشت خاطرهای بسیار قدیمی را به یاد میآورد.
دیگر روزنامه را نمیخواند؛ دست پیرِ زمختش برگهها را گرفته بود و در امتداد زانوهایش آویزان بود. رو کرد به هوراس ویلسون و پرسید «ساعت چند است؟» و هوراس گفت «نزدیکِ چهار و نیم.» پیرمرد چشمهای درشتش را بالا آورد، لبخندی دوستداشتنی زد و گفت «هوا گرم شده.» گرمایی سوزان و خفهکننده بر اروپا سنگینی میکرد. مردم این گرما را روی دستها، عمق چشمها و درون شُشهای خود حس میکردند.
همه، دلزده از گرما و غبار و اضطراب، انتظار میکشیدند. خبرنگارها در سرسرای هتل انتظار میکشیدند. توی حیاط، سه راننده پشت فرمان اتومبیلشان بیحرکت نشسته بودند و انتظار میکشیدند. آنسوی رود راین، پروسیهای سیاهپوشِ بیشماری بیحرکت در سرسرای هتل دریسن انتظار میکشیدند. میلان هلینکا دیگر انتظار نمیکشید. از پریشب به این طرف دیگر انتظار نمیکشید. آن روزِ سنگینِ سیاه با این یقین هولناک سپری شده بود. «آنها رهایمان کردهاند!» و بعد چرخ روزگار چرخش بیهدفش را از سر گرفته بود؛
روزها دیگر برای خودشان سپری نمیشدند، بلکه به فرداها وابسته بودند؛ حالا دیگر فقط فرداها بودند و بس. ساعت پانزده و سی دقیقه، ماتیو هنوز در لبهی آیندهای وحشتناک انتظار میکشید. همان لحظه، در ساعت شانزده و سی دقیقه، میلان دیگر آیندهای نداشت. پیرمرد روی زانوهای خشکش بلند شد و با گامهایی موقر و چالاک به آن طرفِ اتاق رفت و گفت «آقایان!» و لبخند گیرایی زد؛ روزنامه را گذاشت روی میز و برگهها را با مشتِ بستهاش صاف کرد.
میلان جلوِ میز ایستاده بود. روزنامهی بازشده تمامِ پهنای رومیزیِ مشمایی را پوشانده بود. میلان برای بار هفتم خواند «رئیسجمهور و به همراه او حکومت، در خصوص آیندهی کشور، چارهای جز پذیرش پیشنهادهای دو ابرقدرت نداشتند. کار دیگری نمیشد کرد چرا که دیگر تنها ماندهایم.» نِویل هندرسون و هوراس ویلسون نزدیک میز آمده بودند. پیرمرد رو کرد به آنها و با حالت دوستانه و بیرمقی گفت «آقایان، این تنها راهی است که مانده.» میلان با خودش میگفت «اصلاً راه دیگری نبود.» همهمهی گنگی از پنجره به گوش میرسید و میلان به این فکر میکرد که «ما تنها ماندهایم.» صدای ضعیفی شبیه جیرجیرِ موش از خیابان بلند شد، «زندهباد هیتلر!» میلان دوید به سمتِ پنجره و فریاد کشید «یککم صبر کن! صبر کن بیایم پایین!» یک نفر هیجانزده، با صدای تقتقِ کفش، فرار کرد.
پسربچهای بود. در انتهای خیابان برگشت، جیبهای پیشبندش را وارسی کرد و بعد دستش را در هوا چرخاند. و سپس صدای برخورد دو چیز خشک به دیوار بلند شد. میلان گفت «لیبکنشت کوچولوست. دارد گشت میزند.» خم شد: خیابان مثل یکشنبهها سوتوکور بود. شنهوفها پرچمهای قرمز و سفیدی با نشان صلیب شکستهی نازیها از پنجرهشان آویزان کرده بودند.
تمام کرکرههای خانهی سبز بسته بود. میلان با خود فکر کرد، «ما کرکره نداریم.» گفت «باید همهی پنجرهها را باز کنیم.» آنا پرسید «چرا؟» «وقتی پنجرهها بسته باشند، شیشهها را هدف میگیرند.» آنا شانه بالا انداخت و گفت «بههرحال…» آواز و جاروجنجالِ مبهمی از دور به گوش میرسید. میلان گفت «هنوز توی میداناند.» دستها را روی درگاهیِ پنجره گذاشته بود و با خود فکر میکرد، «همهچیز تمام شد.» سروکلهی مرد چاقی در کنج خیابان پیدا شد. کولهپشتی بزرگی به دوش داشت و وزنش را روی عصایی انداخته بود. خسته به نظر میرسید؛ دو زن، که کمرشان زیر بار بقچههای بزرگی خم شده بود، دنبالش میآمدند. میلان، بدون آنکه برگردد، گفت «خانوادهی یِگِرشمیت دارند برمیگردند».
1-معرفی کتاب تعلیق در یوتیوب
2- معرفی کتاب تعلیق در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.