توضیحات
معرفی کتاب شرق بهشت اثر جان اشتاین بک
شرق بهشت (انگلیسی: East of Eden) رمانی از جان استاینبک نویسندهٔ آمریکایی برندهٔ جایزه نوبل است که در سال ۱۹۵۲ به چاپ رسید.
در این رمان استاینبک زندگی پیچیده دو خانواده ترسک (به انگلیسی: Trasks) و همیلتون (به انگلیسی: Hamiltons) و داستانهای در هم گره خورده آنها را به تصویر میکشد.
استاینبک این رمان را در اصل خطاب به دو پسر کوچکش تام (به انگلیسی: Thom) و جان نوشت که در آن زمان به ترتیب شش و نیم و چهار و نیم ساله بودند. وی میخواست جزئیات دره سالیناس را برای آنها توصیف کند.
درباره ی شرق بهشت، اثر جان اشتاین بک
صفات منفی انسانی و نبرد بیپایان خیر و شر همچنان یکی از مضامین اصلی نوشتهها و آثار هنری است.
در رمان شرق بهشت، جان اشتاین بک با الهام از داستان «هابیل» و «قابیل» سعی در نشان دادن تبعیضهای خانوادگی و حسد بین برادران دارد.
جان اشتاین در کتاب شرق بهشت تلاش کرده است تا دوباره انسان را در موقعیت انتخاب بین خیر و شر قرار دهد و نشان دهد که نیکی همیشه برندهی این میدان مبارزه نیست.
کتاب شرق بهشت یکی از شاهکارهای نویسندهی آمریکایی، جان اشتاین بک است. او در این رمان زندگی پیچیدهی دو خانواده به نامهای همیلتون و تریسک را توصیف میکند که با تبعیضهای رفتاری در قبال فرزندان خود چگونه موجب از هم گسستگی آنها میشود.
کتاب شرق بهشت یکی از بهترین آثار جان اشتاین بک است. با اقتباس از این رمان، فیلمی با عنوان شرق بهشت توسط الیا کازان کارگردان برجستهی آمریکایی ساخته شد.
این قیلم توانست جوایز زیادی از جمله اسکار بهترین بازیگر مکمل زن و اسکار بهترین بازیگر مکمل زن در جشنواره «گلدن گلاب» و «کن» را از آن خود کند.
خلاصه داستان شرق بهشت
شرق بهشت داستان دو نسل را در دو بازه زمانی متفاوت روایت میکند. خانواده اول، خانواده سایروس تراسک و خانوادهی دوم همیلتونها هستند .
در هر دو خانواده توصیف شده، پدران به یکی از فرزندان خود بیشتر توجه دارند. در خانواده تراسک، سایروس، آدام را به چارلز ترجیح میدهد و آدام هم زمانیکه که پدر میشود به مانند سایروس، به یکی از فرزندان خود به نام آرون نسبت به دیگری توجه بیشتری میکند.
در همین جای داستان زمینههای ناتوریستالی کتاب مشخص میشود و کتاب تبعیض بین فرزندان را وراثتی نشان میدهد.
جان اشتاین بک در داستان خود نشان میدهد هر یک از پدرها دلیل خاصی برای این تبعیض ندارند و ما رفتار او موجب ایجاد حسادت و اختلاف میان فرزندانشان میشود و شخصیتهای داستان بر اساس همین تبعیضها تصمیمات درست و غلط اتخاذ میکنند.
دربارهی جان اشتاین بک نویسندهی رمان عاشقانه شرق بهشت
جان اشتاین بک، در سال 1902 در «سالیناس» کالیفرنیا به دنیا آمد. او ابتدا به دانشگاه استنفورد رفت تا ادبیات انگلیسی بخواند اما درس را رها کرد و به نیویورک رفت.
اشتاین بک در نیویورک مدتی روزنامه نگاری کرد اما دو سال بعد دوباره به کالیفرنیا بازگشت و شغلهای کارگری را امتحان کرد. مدتی نگهبانی خانهای را پذیرفت و در همین زمان بود که توانست کتابهای زیادی بخواند.
جوانی اشتاین بک همزمان با انقلاب صنعتی و مدرنیسم شده بود و چون اشتاین بک خود مشغول به کارهای کارگری بود بسیار به درد و رنج انسانهای طبقات پایین جامعه میاندیشید و این موضوع دستمایهی تمام آثار او به شمار میآید.
سبک، آثار و افتخارات جان اشتاین بک
جان اشتاین بک یکی از بزرگترین نویسندگان مکتب «ناتورالیسم» آمریکا است که در آثارش زندگی روزمره مردم و جبر مسلط بر آنها نشان داده میشود.
رمانهای جان اشتاین بک یکی از انسانیترین داستانهای جهان است که رنج طبقات پایین و کارگری را به خوبی بیان میکند.
از دیگر آثار مهم او میتوان به «خوشههای خشم» و «چمنزارهای بهشتی» اشاره کرد. پس از انتشار رمان «خوشههای خشم»، جان اشتاین بک موفق به کسب جایزه «پولیتزر» شد.
همچنین او به دلیل انتشار کتابهای انسان دوستانه و سبک نوشتن منحصر به فردش در سال 1962 برنده جایزه «نوبل» شد.
ترجمهی رمان عاشقانه شرق بهشت به فارسی
پرویز شهدی از مترجمین پیشکسوت ایرانی است که در سال 1315 در شهر مشهد به دنیا آمد.
او تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستان در مشهد خواند و در رشتهی زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه تهران پذیرفته شد.
شهدی مدرک کارشناسی ارشد خود را از دانشگاه سوربن فرانسه اخذ نمود و سالها در این کشور اقامت گزید.
این مترجم برجسته آثار زیادی را به زبان فارسی ترجمه کرده است که از میان آنها میتوان به کتابهای «طاعون» نوشتهی آلبر کامو، «نمایشنامه باغ آلبالو» اثر آنتوان چخوف و «جنایت و مکافات» نوشتهی ایتالو کالوینو اشاره کرد.
انتشارات مجید کتاب شرق بهشت را با ترجمهی پرویز شهدی عرضه کرده و در اختیار علاقهمندان قرارداده است.
چرا باید کتاب شرق بهشت را خواند؟
کتاب شرق بهشت در دستهی کتابهای داستانهای آمریکایی قرن بیستم قرار دارد.
کتاب شرق بهشت مناسب برای گروه سنی بزرگسال است. تعداد صفحات نسخهی چاپی کتاب 784 صفحه است که با مطالعهی روزانه 20 دقیقه میتوانید این کتاب را در 39 روز بخوانید.
کتاب شرق بهشت جزو کتابهای حجیم و بلند با موضوع داستانهای آمریکایی قرن بیستم است.
این کتاب برای افرادی که وقت بیشتری برای مطالعه دارند و میخواهند در زمینهی داستانهای آمریکایی قرن بیستم زمان بیشتری را به مطالعه اختصاص دهند انتخاب مناسبی است.
در بخشی از کتاب شرق بهشت میخوانیم:
اعضای خانواده هامیلتون مردمان عجیبی بودند. عصبی و حساس مثل سیمهای یک ساز. بعضی از آنها اگر کمی بیشتر کشیده میشدند، از هم میگسستند.
همه جای دنیا چنین آدمهایی پیدا میشوند. میان دخترها، اونا از همه بیشتر مایه نشاط ساموئل بود. از همان بچگی اشتهای عجیبی به دانستن داشت مثل اشتهایی که همه بچهها به نان برشته کره و مربا مالیده شده به هنگام عصرانه دارند.
اونا و پدرش با هم تبانی میکردند؛ کتابهایی میخریدند. آنها را میخواندند و نظرهاشان را درباره مطالب آنها با یکدیگر رد و بدل میکردند.
او جدی ترین فرزند خانواده هامیلتون بود. با پسر جوانی آشنا شد که انگشتهایش از مواد شیمیایی لک شده بود – بیشتر وقتها از نیترات نقره – و با او ازدواج کرد.
شوهرش از آن آدم هایی بود که با تهیدستی زندگی میکنند تا دچار کودنی ناشی از ثروت نشوند.
رشته مورد علاقهاش عکاسی بود. چنین عقیده داشت که دنیای بیرون میتواند با رنگهایی که چشم تشخیص میدهد. روی کاغذ عکاسی ثبت شود.
اسمش اندرسن بود و کمتر اهل معاشرت. مثل بسیاری از محققها از خطر کردن هراس داشت. روش مکاشفه را نمیپسندید. پلهای برای خودش میتراشید.
روی آن مینشست و به تراشیدن پله بعدی میپرداخت. مثل کوه نوردانی که از یخچالهای طبیعی بالا میروند. نسبت به افراد خانواده هامیلتون که گمان میکردند بال دارند و خیلی وقتها هم سقوط میکردند و سرشان به شدت به سنگ میخورد احساس انزجاری ناشی از نوعی ترس داشت.
اندرسن هرگز نه سقوط کرد نه لغزید و نه پرواز کرد. به کندی به سوی قله رفت. و این طور که تعریف میکنند. آنجا به هرچه میخواست رسید: فیلم رنگی.
به این علت با اونا ازدواج کرد که جدیتر و خوددارتر از دیگران بوده و این امر باعث اطمینان خاطر او بود. از آنجا که از خانواده همسرش هم میترسید و هم نگران بود، زنش را به نقطه ای دورافتاده، نزدیک مرز آریگون برد.
در آنجا کنار شيشههای دارو و کاغذهای عکاسیاش زندگی گوشه گیرانهای را گذراند.
جان اشتاین بک را همه میشناسیم، همسن و سالهای من خیلی بیشتر، جوانها شاید کمتر. ولی کمتر کتابخوانی است که «خوشههای خشم» را نخوانده باشد، یا «موشها و آدمها» و «در نبردی مشکوک».
پس صحبتی درباره او ندارم، همینقدر بگویم که در ۱۹۰۲ در سالیناس، در کالیفرنیا بهدنیا آمد، جایزه پولیتزر را در ۱۹۳۹ بهخاطر «خوشههای خشم» گرفت و «شرق بهشت» را به سال ۱۹۵۲ نوشت. در سال ۱۹۶۲ جایزه نوبل گرفت و در ۱۹۶۸ در نیویورک درگذشت.
اما نام اشتاین بک در دنیا به درستی مترادف شده است با «خوشههای خشم» که در ادبیات نیمه اول قرن بیستم امریکا بینظیر است.
در این حرفی نیست. ولی شاهکار دیگری هم دارد به همان عظمت و شکوهمندی «خوشههای خشم» که همین یکی دو ماه پیش جزو پرخوانندهترین ده کتاب امریکا بود، و آن «شرق بهشت» است که در ایران غریبانه مهجور مانده است.
البته ترجمهای از آن در سال ۱۳۶۱ شد و بعد در محاق فراموشی قرار گرفت، حال آن که شاهکار دیگرش «خوشههای خشم» مرتبا تجدید چاپ شده است (حتی همین یکی دو سال پیش.) اگر «خوشههای خشم» حماسهای است از زندگی تهیدستان امریکا و دردها و رنجهاشان، آن هم در کشوری که ثروتمندترین کشورهای دنیاست، «شرق بهشت» حماسهای فلسفی است، از قلمی به پنجاهسالگی رسیده، سرد و گرم چشیده و پخته.
زندگینامه دو نسل است، نسلی که برای فرار از دشواریها و تعصبهای مذهبی و اجتماعی به امریکا مهاجرت کرده و نسلی که در طلوع قرن بیستم، میان تحولات، پیشرفتهای صنعتی و اجتماعی زاده شده، یک نوع زندگینامه است، که نویسنده به عنوان عضوی از این خانواده بزرگ و پیکرهای از نسل دوم، حدیث نفس میگوید و چگونگی پاگرفتن دنیایی جدید را روایت میکند.
روایتی نمادین از آفرینش انسان به روایت کتاب مقدس، خوردن میوه ممنوعه، اخراج از بهشت و سرگردانی در پهنه زندگی، آنطور که ما شاهدش هستیم و در درد و رنجها و خوشیهایش شریک و سهیم.
«پس خداوند خدا او را از باغ عدن بیرون کرد تا کار زمینی را که از آن گرفته شده بود بکند. پس آدم را بیرون کرد و به طرفِ شرقی باغ عدن کروبیان را مسکن داد…» (کتاب مقدس. باب سوم. سفر آفرینش، آیه ۳۳ و ۳۴)
عنوان کتاب خود گویای مطالب فلسفی آن است، ولی زندگی آدمها و سرگذشتشان از هر داستانی شیرینتر است.
در پیچ و خم این سرگذشت که از نسلی تا نسل دیگر ادامه مییابد، اشتاین بک، ماهرانه و استادانه، مسائلی را مطرح میکند که همه افراد بشر از زمانی که بودهاند تا زمانی که باشند با آن دست به گریبانند، انسانهایی که اگرچه از باغ عدن بیرون رانده شدند ولی در شرق آن سکنا کردند و جهنمی را هم که وجود نداشت بهوجود آوردند، تا اینکه تا ابد در حسرت آن بهشتی که از آن رانده شدهاند بسوزند.
زیبایی کتاب در سادگی و روانی آن است، ماجراهای معمولی و ساده زندگی آدمها وقتی به دست نقاش چیرهدستی رقم میخورد شگفتیآفرین میشود.
اشتاین بک چنان خودمانی و بیریا حرف میزند که انگار آدم با دوستی قدیمی نشسته و دارد خاطرات گذشته را زنده میکند.
بیپروایی و روراست بودن اشتاین بک در بیان حقیقتها به مذاق خیلیها خوش نیامد.
چپگرایانی که پس از کتابهای «خوشههای خشم»، «موشها و آدمها» و «در نبردی مشکوک» او را خودی میپنداشتند، در کتابهای دیگرش ازجمله «مروارید» و «اتوبوس سرگردان» او را به بدبینی، سیهفکری و تمایل به دنیای سرمایهداری متهم کردند.
ولی اشتاین بک جز بیان حقیقت که از زندگی و تجربیات شخصی خودش یا کسانی که با آنها آشنایی پیدا کرده بود سرچشمه میگرفت، چیز دیگری نمیگفت.
به همین جهت هم کتابهایش صفحه درخشانی از تاریخ ادبیات امریکا و نیز ادبیات جهان را تشکیل میدهد و دو شاهکارش: «خوشههای خشم» و «شرق بهشت» پساز گذشت سالها همچنان خوانندههای زیادی را به خود جلب میکند.
بسیاری از کتابهایش، ازجمله: زندهباد زاپاتا، شرق بهشت، خوشههای خشم، مروارید، اتوبوس سرگردان و غیره از طرف کارگردانان بزرگ امریکا به فیلم درآمده است. «شرق بهشت» در سال ۱۹۵۵ به وسیله الیا کازان و با شرکت جیمز دین روی پرده سینما رفت.
بخشی از کتاب:
فصل اول
دره سالیناس(۱) در کالیفرنیای شمالی قرار دارد. شیاری است بلند با کف پهن میان دو رشته کوه. رودخانه با انشعابهای کوچک و بزرگش، تا خلیج مونتری(۲) در آن جریان دارد.
نامهایی را که در بچگی به هر یک از گیاهها و گلهای نهفته آن داده بودم هنوز بهیاد دارم، و نیز مخفیگاه هریک از وزغها و ساعت تابستانی بیدار شدن پرندههایش را.
فصلهایش و درختهایش، مردمانش و رفتار و کردارشان و حتی رایحههایش هم در خاطرم هست. خاطرههای مربوط به حس بویایی بسیار غنی و پردوام است.
قلههای گابیلن(۳) را یادم هست که در سمت خاور بر دره مشرف بودند، قلههایی روشن و شاد، آفتابگیر و زیبا، قلههای افسونکنندهای که آدم دلش میخواست از کورهراههای ولرمش با تلاش بالا برود، انگار از زانوان مادری عزیز بالا بلغزد.
کوههای دلفریبی بودند که زینتشان علفهای سوخته از هُرم آفتاب بود. در طرف باختر سلسلهکوههای سانتا لوچا(۴)، در دل آسمان نقش بسته بودند، تودهای تیره و مرموز که میان دریا و دره حائل بودند ــ غیر دوستانه و خطرناک.
از باختر همیشه میترسیدم و خاور را همیشه دوست داشتم.
نمیتوانم بگویم چرا. شاید به این دلیل که روز از قلههای گابیلن میدمید و شب بر فراز بلندیهای سانتالوچا فرود میآمد. شاید هم احساسی که من نسبت به این دو رشته کوه داشتم به تولد و مرگ روز پیوند داشت.
از هر سوی دره تندآبهایی از فراز گلوگاهها فرومیریختند تا به رود اصلی بپیوندند. در زمستانهای پر باران، تندآبها حجم بیشتری پیدا میکردند، در نتیجه رود طغیان میکرد، و خشمگین و خروشان بسترش را ترک میکرد تا همهچیز را سر راهش نابود کند.
زمینهای کشاورزی دو طرفش را با خود میبرد، خانهها و انبارها را از جا میکند و شخم میزد، گاوها، خوکها و گوسفندها را به دام میانداخت، در امواج گلآلودش غرق میکرد و آنها را بهطرف دریا میغلتاند.
سپس با پایان گرفتن بهار، رود به بسترش برمیگشت و زمینهای پوشیده از ماسه در دو سویش پدیدار میشدند.
در تابستان رو به خشکی میرفت. از آن جز برکههایی کوچک در محلهایی که گردابهای زمستانی به وجود آورده بودند، چیزی باقی نمیماند.
علفزارها عقب مینشستند و درختهای بید که شاخههاشان تا آن موقع در آب خوابیده بودند، پر از پسماندههایی که آب با خود آورده بود در هوا آویزان میماندند.
سالیناس جز رودخانهای فصلی و بولهوس چیزی نبود، گاهی خطرناک و گاه کمرو و بیحال. ولی ما فقط همین رودخانه را داشتیم و به آن افتخار میکردیم.
آدم میتواند به هر چیزی، اگر تنها چیزی است که دارد، افتخار کند. هرقدر تهیدستتر باشد، بیشتر لازم میشود به آنچه دارد ببالد.
کف دره، میان دو رشتهکوه و در پای دامنههای صخرهای آنها مسطح است، چون قرنها پیش، کف فیوردی بوده که صدها مایل طول داشته است.
مصب رود ــ که در حال حاضر در محل موس لندینگ قرار دارد ــ قرنها سال پیش، مدخل تنگ این باریکه راه آبی را تشکیل میداده است.
روزی پدرم، توی زمینهایش چاهی کند. کمی که پایین رفت، ابتدا به طبقهای خاک برگ فشرده و بعد به سنگریزهها برخورد کرد.
بعد ماسههای سفید ظاهر شد، که با صدف نرمتنان و حتی استخوانهای نهنگ آمیخته بود. زیر بیست پا ماسه، دوباره طبقهای زمین حاصلخیز پیدا شد.
چاه از میان قطعهای از بقایای درختهای سکویا گذشت، درختان قرمزرنگی که هرگز نمیپوسند. دره سالیناس پیشاز اینکه جزو دریا شود، جنگل بوده است.
بعضی شبها من جنگل سکویا را پیش نظر مجسم میکردم که دریا آن را بلعیده بود.
روی زمینهای مسطح، طبقه خاکبرگ ضخیم و حاصلخیز بود. یک زمستان پرباران کافی بود تا از گل و گیاه پوشیده شود.
شکوفایی گلها در سالهای مرطوب در این زمینها چشماندازی باورنکردنی بهوجود میآورد. ته دره و دامنههای تپهها را فرشی از گلهای باقلای مصری و خشخاش میپوشاند.
زنی یک روز به من گفت، برای اینکه دستهگلی رنگارنگ جلوه بیشتری داشته باشد، باید تعدادی گل سفید هم داخل آن بگذاری.
هر کاسبرگ گل باقلا حاشیهای سفید دارد، و در زمین جایی که بهطور انبوه میروید، رنگ آبی دلپذیر و وصفناپذیری را جلو چشمها میگستراند.
گلبرگهای گلهای خشخاش، با رنگهای تند، اینجا و آنجا همچون جزیرههای مرجانی سر برمیآوردند. اگر طلا در حال ذوب شدن بخارهایی ایجاد کند و بتوان آنها را جمعآوری کرد، رنگ گلهای خشخاش کالیفرنیا، شاید به رنگ این بخارها باشد.
بعد نوبت خردلهای زرد میرسید. اینها چنان بلند میشدند که وقتی پدربزرگم به این دره آمد، اگر مردی سوار بر اسب از میانشان میگذشت، فقط سرش دیده میشد.
در زمینهای مرتفع، گلهای اشرفی، پامچال و بنفشه فرنگی که وسطشان سیاه بود میرویید. کمی بعد نوبت روییدن دستههای انبوه گلهای زرد و سرخ محلی میرسید. گستره پهناوری بود از گلهای گوناگون که زیر نور خورشید میدرخشید.
…
چنین بود وصف حال دره بلند رودخانه سالیناس. تاریخچهاش نظیر همه سرزمینهای دیگر بود. ابتدا سرخپوستها بودند، ولی از نژادی رو به زوال، ضعیف، که نه میتوانستند چیزی اختراع کنند و نه زمینشان را بکارند، از حشرات، ملخها و صدفها تغذیه میکردند، تنبلتر از آن بودند که پی شکار یا صید ماهی بروند، هرچه گیرشان میآمد میخوردند، و ریشههای غدهدار را میساییدند و بهجای آرد مصرف میکردند. حتی جنگهاشان هم ادا و اصولی مسخره و ترحمانگیز بود.
بعد فاتحان اسپانیایی آمدند، مردمانی خشن، آزمند و واقعگرا. آنها مردان غیور و گوهرشناسان چیرهدستی بودند. هم روانها را جمعآوری کردند و هم سنگهای گرانبها را. درهها و کوهها را زیر پا گذاشتند، افقها را هموار کردند.
عدهای از آنها در زمینهای بزرگی که پادشاه اسپانیا به آنها هدیه کرده بود مستقر شدند، بیآنکه از ارزش این هدیهها باخبر باشند. زندگی ملوکالطوایفی فقیرانهای را میگذراندند.
گلههاشان آزادانه میچریدند و بر تعدادشان افزوده میشد. مالکان گهگاه تعدادی از دامهاشان را میکشتند تا از چرمشان چکمه و از پیهشان شمع درست کنند، و گوشت آنها را میگذاشتند برای لاشخورها و گرگها.
اسپانیاییها وقتی رسیدند، ناچار شدند روی هر چیزی که میدیدند اسمی بگذارند. این اولین وظیفه هر سیاحی است ــ هم وظیفهاش و هم امتیازش. روی هر محلی باید اسمی گذاشت تا بتوان آن را روی نقشهای که با دست کشیده شده ثبت کرد.
اینها آدمهای پارسایی بودند، و فقط کشیشهای خستگیناپذیری که همراه سربازها آمده بودند، خواندن و نوشتن بلد بودند و میتوانستند نقشه سرزمینها را بکشند و شرح رویدادها را یادداشت کنند.
بنابراین اولین نامها از قدیسها و اعیاد مذهبی مشهور گرفته شد، بر حسب اینکه چه روزی، کجا توقف کرده باشند. قدیسها زیادند ولی تقویم هم بیپایان نیست، به همین جهت در اولین نامگذاریها اسمها تکرار شد: اسمهای قدیسهایی که داریم عبارتند از سان میگل، سان میکائل، سان آردو، سان برناردو، سان بنیتو، سان لورنزو، سان کارلوس، سان فرانسیس کیتو، و جشنهای مذهبی: ناتیویداد ـ عید میلاد مسیح؛ ن
اسی مینتو: میلاد؛ سوله داد ـ تنهایی. ولی بعضی سرزمینها هم بنا به وضع روحی گروه اعزامی نامگذاری شد، مثل: بوئنا اسپرانزا ـ امیدنیک؛ بوئنا ویستا ـ برای چشماندازها، یا چوآلار ـ چون منطقه زیبا بوده است. بعد نوبت نامهای توصیفی شد: پازو دولوس روبلس ـ بهعلت وجود درختهای بلوط؛ لوس رورلس ـ برای درختهای غار؛ تولار چیتوس ـ برای نیهای یک مرداب؛
و سالیناس بهخاطر مواد قلیایی که مثل نمک سفید بوده است. بعد منطقه دیگری را بهنام حیوانی که در آن دیده بودند اسمگذاری کردند: گابیلن؛ بهخاطر شاهینهایی که در این کوهها پرواز میکردند؛ ال توپو ـ برای موشهای کور؛ لوس گاتوس ـ بهخاطر گربههای وحشی؛ تاساجارا ـ یک فنجان با نعلبکیاش؛ لاگوناسکا ـ دریاچهای خشک شده؛ کورال دی تییرا ـ سدی خاکی؛ پارزو ـ بهشت.
1-معرفی کتاب شرق بهشت در یوتیوب
2- معرفی کتاب شرق بهشت در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.