توضیحات
کتاب «شاهد خاموش» Dumb Witness یک اثر تخیلی کارآگاهی نوشتهی آگاتا کریستی اولین بار در 5 جولای سال 1937 از سوی باشگاه جرایم کالینز در انگلستان منتشر شد. این کتاب دربارهی زنی پیر به نام خانم ارندل Emily Arundell است که ثروت بسیار زیادی دارد. او در اول ماه مه از دنیا میرود و از خود یک وصیتنامهی عجیب به جا میگذارد. مرگ او در سن هفتاد سالگی امری طبیعی در شهر است ولی مفاد وصیتنامهاش بهقدری باورنکردنی است که تعجب همهی اقوام و آشنایان را به دنبال دارد. چارلز Charles و ترزا Theresa، برادرزادههای خانم ارندل که در انتظار ثروتی هنگفت هستند، پس از مطالعهی وصیتنامه بسیار عصبانی و خشمگین میشوند.
آنها بر این باور هستند که خانم ولهلمینا لاوسون، ندیمه خانم ارندل از چرایی این وصیتنامه باخبر است به همین دلیل به سراغ او میروند. اتفاقهای مربوط به زندگی خانم ارندل و وصیتنامهی او منجر به حضور «هرکول پوآرو» Hercule Poirot کارآگاه تخیلی بلژیکی میشود. او به میان این داستان میآید و سرنخها را کنار هم قرار میدهد و معماها را حل میکند.
کتاب «شاهد خاموش» در اواخر دههی سی میلادی با استقبال خوبی از سوی علاقهمندان به آثار آگاتا کریستی روبهرو شد. این اثر همانند سایر آثار این نویسنده روایت داستانی اسرارآمیز و معمایی است که کنجکاوی و تخیل خواننده را تحریک میکند. این نویسنده این اثر را طی چندین فصل به نگارش درآورده است که عبارتاند از:
-
فصل اول: بانوی لیتل گرین هاوس
-
فصل دوم: روابط
-
فصل سوم: حادثه
-
فصل چهارم: نامهنگاری خانم ارندل
-
فصل پنجم: رسیدن نامه به دست پوآرو
-
فصل ششم: بازدید از لیتل گرین هاوس
-
فصل هفتم: ناهار در کافه جورج
-
فصل هشتم: داخل لیتل گرین هاوس
-
فصل نهم: بازسازی صحنه توپ باب
-
فصل دهم: ملاقات با خانم پیبادی
-
فصل یازدهم: ملاقات با خانمهای تریپ
-
فصل دوازدهم: گفتگوی من و پوآرو درباره این موضوع
درباره آگاتا کریستی و آثارش
آگاتا کریستی نویسندهی برجستهی انگلیسی بانام اصلی آگاتا مری کلاریسا میلر Agatha Mary Clarissa Miller در تاریخ 15 سپتامبر سال 1890 به دنیا آمد. او در جوانی که همزمان با جنگ جهانی اول بود مدتی را در بیمارستان فعالیت و به مجروحین کمک کرد. او تحصیلات دانشگاهی را دنبال نکرد و در سال 1914 با «آرچی کریستی» Archie Christie تاجر انگلیسی معروف ازدواج کرد. او از دههی بیست میلادی نوشتن داستان را آغاز کرد و در مدت زمان کمی داستانهای بسیار خواندنی و پرکششی به چاپ رساند.
او تمام زندگیاش را وقف نوشتن داستان کرد و حدود شصت و شش اثر جنایی معمایی از خودش به یادگار گذاشت. او علاوه بر داستانهای پلیسی چندین اثر رمانتیک تحت نام مستعار مِری وستماکوت Mary Westmacott نیز منتشر کرد و در ۱۲ ژانویه ۱۹۷۶ در هشتاد و پنج سالگی درگذشت.
کتاب «شاهد خاموش» از این نویسنده با ترجمهی «مجتبی عبداللّه نژاد» از سوی انتشارات هرمس در سال 1391 منتشر شد. «مجتبی عبداللّه نژاد» از مترجمان ایرانی فعال در زمینهی ترجمهی داستانهای فانتزی کارآگاهی است. او ترجمهی تعداد زیادی از آثار «آگاتا کریستی» نویسندهی برجسته و به نام انگلیسی را در کارنامهی کاریش دارد.
در بخشهایی از کتاب شاهد خاموش میخوانیم:
گرینجر با حالت فکورانهای سر تکان داد. پوآرو گفت:
– خواهش میکنم عصبانی نشوید، دکتر گرینجر. به نظرم شما مطمئنید که خانم آندل به مرگ طبیعی فوت کرده. ولی من امروز به مدارکی دست یافتم که …
حرفهای اگنس و ماجرای علاقه چارلز آرندل به سموم گیاهی و تعجب پیرمرد از خالی بودن قوطی سم را به تفصیل تعریف کرد. گرینجر با دقت گوش کرد. حرف پوآرو که تمام شد، آرام گفت: – متوجهم. بارها پیش آمده که کسی با آرسنیک مسموم شده، ولی مشکل او را التهاب روده تشخیص دادهاند و برای او گواهی فوت صادر کردهاند.
مخصوصاً در مواردی که قضیه عادی به نظر میرسیده و چیز مشکوکی وجود نداشته. تشخیص مسمومیت با آرسنیک آسان نیست. چون این نوع مسمومیت اشکال مختلفی دارد. مثلاً گاهی فرد دچار حالت تهوع و دردهای شکمی میشود، ولی ممکن است چنین علائمی وجود نداشته باشد. برعکس خیلی ناگهانی زمین بخورد و مدت کوتاهی بعد از آن فوت کند. ممکن است فلج شود یا حالت خواب آلودگی پیدا کند. همه این احتمالات وجود دارد.
پوآرو گفت:
– بسیار خوب… با در نظر گرفتن همه این موارد، نظر شما چیه؟
دکتر گرینجر چند دقیقه ساکت بود. بعد خیلی آرام گفت:
– اگر بخواهم همه چیز را در نظر بگیرم و دچار پیشداوری نشوم، باید بگویم در ماجرای خانم آرندل هیچ نشانهای از مسمومیت با آرسنیک وجود ندارد. به عقیده من علت مرگش فقط آتروفی کبد بوده. همان طور که میدانید من مهرومومها پزشک او بودهام و میدانم که قبلاً هم دچار این بیماری شده. عقیده من این است، آقای پوآرو.
با این پاسخ حرف دیگری باقی نماند. قضیه داشت پیچیدهتر میشد. پوآرو ناگهان بسته استوانکهایی را که از داروخانه گرفته بود از جیبش درآورد و گفت: – خانم آرندل از این استوانکها هم مصرف میکرد؟ ضرری برایش نداشت؟
– اینها؟ ضرری نداشت. اینها آلوئس… پودوفیلین است. چیز خوبی است و ضرری ندارد. دوست داشت اینها را هم امتحان کند.
از نظر من اشکالی نداشت. برخاست. پوآرو گفت:
– بعضی داروها را هم خود شما برایش میساختید، نه؟
– بله. مثلاً قرص کوچولویی که گفته بودم بعد از غذا مصرف کند.
پلک زد و ادامه داد: یک بسته کامل هم که از این قرصها میخورد، اشکالی پیش نمیآمد. من عادت ندارم بیمارانم را مسموم کنم، آقای پوآرو.
بعد با لبخندی دست داد و خداحافظی کرد. پوآرو بستهای را که از داروخانه خریده بود، باز کرد. داخل بسته استوانکهای شفافی بود که سه چهارمش از پودر قهوهای رنگی پرشده بود. من گفتم: – مثل قرصی است که من یک بار برای دریازدگی استفاده کردم.
بخشی دیگر از کتاب شاهد خاموش
فکر کردن به دختری که اینطور ناگهانی وارد زندگی ما شده بود میتوانست من را تا مرز جنون بکشاند که خدا را شکر مایک و تایلر کمتر از نیم ساعت بعد به من پیوستند، هر دو دربارهٔ میهمان جدید و این که چه چیزی در سرش میگذرد صحبت میکردند و به این فکر میکردند که خودش میآید پایین یا باید بروم بالا و بیدارش کنم.
بلاخره – و بعد از این که قول دادند به من در تدارکات کمک کنند – دربارهٔ بالا رفتن و پایین آوردن او سربهسرم گذاشتند. که بیربطم هم نبود. برای این که قرار بود او بخش مهمی از زندگی ما در روزهای پیشرو و شاید هم مدتها بعد تا زمانی که کسی نمیدانست قرار است چقدر طول بکشد باشد. پس هر چه زودتر او را وارد جمع خود میکردیم تا با ما آشنا بشود – و ما هم او را بشناسیم – روزهای بهتری رقم میخورد.
وقتی به پاگرد بالا رسیدم درب اتاق بلا بسته شد، پس فکر کردم باید بیدار شده و حمام کرده باشد اما وقتی به درب اتاق کوبیدم، جوابی نشنیدم. یکی دو دقیقهای صبر کردم تا اگر مشغول لباس پوشیدن است کارش تمام بشود اما وقتی گوشم را گذاشتم روی درب و باز هم صدایی نشنیدم، دوباره به درب زدم و اینبار آن را به آرامی باز کردم.
سرم را از لای درب داخل کردم و ازش پرسیدم: «بیداری عزیزم؟»
ظاهراً بیدار بود. برای این که در تختخوابش نبود. در واقع تخت کاملاً مرتب شده بود و عروسک پارچهای عجیبی که دیشب دیده بودم به بالشتها تکیه زده و نشسته بود.
گفتم: «خُب، آن کیِ؟» در حالی که جواب سؤال اولم دیگه مشخص شده بود با زیرکی ادامه دادم: «باید رسماً بهم معرفی بشویم؟»
تنها جواب بلا لبخندی مضطرب هرچند مؤدبانه بود. جلوی میز توالت با شلوار راحتی صورتی و پیراهن خوابی که ظاهراً از کولهپشتی خودش درآورده بود نشسته بود و مشغول شانه کردن موهایش با یک شانهٔ خالخالی صورتی (که آن موقع به خاطر رنگ صورتیاش به نظرم طرح پر از تیک آمد) بود. موهایش پرپشت و بور بود. و خیلی بلندتر از چیزی که به نظرم رسیده بود. از جنس موهایی بود که در آینده حسادت دوستانش را برمیانگیخت. دوستان. تو ذهنم یادداشتی گذاشتم تا دربارهٔ دوستانش از او بپرسم. دوستانی که میتوانستند ازش حمایت کنند تا بتواند دوام بیاورد.
1- معرفی کتاب شاهد خاموش در یوتیوب
2- معرفی کتاب شاهد خاموش در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.