در این رمان کازانتزاکیس افسانه و تاریخ را ماهرانه در هم آمیخته و داستانی جذاب از کوشش همیشگی آدمی برای دست یافتن به «آزادی» خلق کرده است. از نظر کازانتزاکیس تنها با «آزادی» – آزادی جسم و جان – است که آدمی میتواند پای از حد جانوران فراتر نهاده و نان و سنگ و آهن را به هنر و زیبایی و معنویت تبدیل کند. این رمان توصیف شگفتانگیز دیگری است از تقلای توانفرسای انسان برای رسیدن به آزادی.
کتاب به سوی آزادی
همانطور که در ابتدا اشاره کردیم این رمان برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است اما اگر با نویسنده کتاب، یعنی نیکوس کازانتزاکیس، آشنا باشیم میتوانیم نشانههای همیشگی نثر او را در کتاب پیدا کنیم. در این رمان هم میل به تجربه زندگی، جستجو برای حقیقت و جنگیدن برای آزادی در سراسر کتاب وجود دارد.
کتاب به سوی آزادی افسانههای یونان باستان و تاریخ را در هم آمیخته است. داستان کتاب درباره شاهزاده تسئوس، پسر پادشاه آتن است که رویای آزادی کشورش را در سر میپروراند. آتن زیر سلطه کرت و پادشاه پیر آن – یعنی مینوس – است که علاوه بر همه مالیاتهایی که باید بپردازند هر سال نیز باید افرادی را برای قربانی کردن به کرت بفرستند. هفت پسر و هفت دختری که هر سال از آتن میآیند در هزارتویی رها میشوند که مینوتور، هیولای ترسناک در آنجاست.
این مینوتور هیولایی ترسناک بود، و شاه به ندرت پایین میآمد تا او را ببیند. از وقتی که به یاد میآورد این هیولا در کاخ زندانی بود – موجودی هیولاوار با بدن انسان و سر گاو نر. با آمدن بهار، میبایست هفت پسر و هفت دختر جوان را طعمه او کنند. مدتی با آنها موش و گربهبازی میکرد و وقتی از این تفریح خسته میشد آنها را میخورد. (کتاب به سوی آزادی اثر نیکوس کازانتزاکیس – صفحه ۱۶۲)
قدرت عمده پادشاهی کرت از سلاحهای آهنیاش است که به شدت از راز صنعتگری آن حفاظت میکند. اما با این حال شاهزاده تسئوس مصمم است که آتن را آزاد کند. تسئوس پشتوانه خود را آتنا، الهه خرد و مقدس، میداند و با وارد شدن به کاخ مینوس میتواند با یکی از صنعتگران که اسیر است به آتن برگردد و… .
اگر از طرفداران جدی نیکوس کازانتزاکیس هستید مطالعه کتاب به سوی آزادی را پیشنهاد میکنم اما اگر از این نویسنده کتابی نخواندهاید پیشنهاد میکنم به سراغ کتابهای دیگر این نویسنده بروید. در قسمت بالا کتابهای متعدد و مهمی از این نویسنده معرفی کردیم که هر کدام از آنها انتخاب خوبی برای مطالعه است. این کتاب با وجود اینکه نشانههای نثر کازانتزاکیس را دارد اما به هر حال برای کودکان نوشته شده و ممکن است برای همه جذاب و خواندنی نباشد.
جملاتی از رمان به سوی آزادی
لحظهای کوتاه هریس خود را از یاد برد و مجذوب ثروت بیکرانی شد که مقابل چشمهای او بود. زمین چقدر بزرگ بود! چقدر ثروتمند، چقدر زیبا، چقد پرتنوع! دوستش ایکاروس راست میگفت. چه بهتر که بادبان برکشیم و سر در جهان نهیم تا این که چون درخت بنشینیم و در جایی ریشه کنیم. (کتاب به سوی آزادی – صفحه ۵۵)
شاه هنوز بر سر میز بود و ناهار میخورد که ناخدا و دو نگهبان به کاخ رسیدند و از پلهها بالا رفتند و وارد تالار سلطنتی شدند. چهار برده بر سر میز در خدمت بودند؛ اولی غذا را تا در اتاق شاه میآورد، دومی آن را برمیداشت و جلوی شاه میگذاشت، سومی آن را میچشید تا مطمئن شود که زهرآلود نیست و چهارمی جام زرین شاه را از شراب پر میکرد. (کتاب به سوی آزادی – صفحه ۱۴۳)
از پدر و پدربزرگش شنیده بود که مینوتور هیولایی مقدس است که پادشاهی کرت را پاسداری میکند، و هر شاه کرتی موظف است که هرچه مینوتور میخواهد به او بدهد، و او را راضی و خشنود نگه دارد. اگر مینوتور خشنود نمیشد پادشاهی نابود میگشت. (کتاب به سوی آزادی – صفحه ۱۶۳)
قرنها تجارت با این سرزمینهای مغلوب، تحت قوانین سختی که پادشاهان کرت بر آنها تحمیل کرده بودند، کرت را سرشار از ثروت کرده و به مملکتی چنان توانگر تبدیل کرده بود. و اکنون این مستعمرهها، برای نخستینبار در تاریخ خود، با شاه کرت به مبارزه برخاسته بودند و آزادی خود را طلب میکردند. آنها میگفتند که از بندگی به تنگ آمدهاند و میخواستند اداره سرزمین و تجارتشان را خود به دست گیرند و به سود خود کار کنند. (کتاب به سوی آزادی – صفحه ۲۱۰)
بر سر راه جوانان ایستاده بود و نمیگذاشت که آنان آثار بزرگ خود را پدید آورند. پس باید نابود میشد. (کتاب به سوی آزادی – صفحه ۲۲۸)
به حرف من گوش نکرد. ما با فاصله کمی از سطح دریا پرواز میکردیم… اما او کمکم به آفتاب نگریست و خواست بالاتر برود. فریاد کشیدم و التماس کردم که پایین بماند. اما گوش نمیکرد، دیوانه شده بود… بالاتر و بالاتر رفت و هرچه بیشتر به آفتاب نزدیک شد تا اینکه آفتاب موم روی بالهایش را آب کرد و به دریا افتاد. (کتاب به سوی آزادی – صفحه ۲۶۲)
بخش هایی از کتاب به سوی آزادی
زمانی من به دنیا آمدم، پدرم نام مرا « رولیهلاهلا » ( ۷) گذاشت که به معنی از ریشه در آورنده ی درخت و یا به زبان سادهتر به معنی آدم دردسرساز است. پدرم نمی دانست که آینده چه اثری برای من رقم زده اما زمانی به گذشته بر می گردم و به تمامی دردسرهایی که به وجود آوردم فکر می کنم، می بینم که انصافا اسم بامسمایی رویم گذاشته است! مادرم « نوسکنی فانی » ( ۸) سومین همسر از چهار همسر پدرم بود.
مادرم چهار بچه از پدرم داشت. سه دختر و یک پسر. پدرم کلا از همسرانش ۱۳ بچه داشت؛ چهار پسر و نه دختر. من کوچک ترین پسر بودم. زمانی من هنوز نوزاد بودم، پدرم گرفتار مسئله بزرگی شد که زندگی ما را کاملا زیر و رو کرد. او به دلیل یک گاو، ریاست قبیله را از دست داد! روزی مردی نزد قاضی از پدرم شکایت کرد؛
چون یکی از گاوهای پدرم به قلمروی او تجاوز کرده بود. قاضی پدرم را به استواره فراخواند اما پدرم که مرد مغروری بود، از رفتن به استواره سرباز زد؛ چون فکر می کرد که این موضوع بایست در قبیله و به صورت کدخدامنشی حل و فصل شود.
بازی دوست داشتنی ما پسرها جنگ بازی بود که ما آن را تین تی می ندلگرمییم. بازی این نوع بود که دو تا چوب به فاصله صد گام در زمین فرو می کردیم و بعد دو دسته می شدیم و هر دسته تلاش می کرد که چوب طرف مقابل را زمین بیندازد.
بعد از بازی با دوستانم، غروب ها برای صرف شام به خانه می رفتم. مادرم بعد از شام، کنار آتش برای مان قصه می گفت، قصه های شگفت انگیزی که فراتر از یک داستان بودند و درس های اخلاقی استثنائی باارزشی برای ما داشتند. یکی از این قصه ها، داستان مرد مسافری بود که در طول سفر با پیرزنی آشنا می شود که چشمانش آب مروارید آورده و نابینا شده است.
پیرزن از مرد مسافر یاری می خواهد اما او رویش را بر می گرداند و به راه خود می رود. در دنباله پیر زن با مرد مسافر دیگری آشنا می شود. این مرد که مردی رئوف و مهربان است، به آرامی و ملایمت چشمان پیر زن را می مالد و ناگهان در کمال تعجب، پیر زن به دختر جوان خیلی زیبایی تبدیل می شود. آن دو با هم عروسی می کنند و سالیان سال به مناسبی و خوشی کنار هم زندگی می کنند.
چند روز بعد مادرم گفت که بایست کونو را ترک کنیم. نپرسیدم چرا بایست این کار را بکنیم یا قرار است به کجا برویم؟ بعد از بستن بار و بنهی مختصر، پای پیاده راه افتادیم. ساعت ها راه رفتیم؛ از میان جاده های خاکی، تپه ها، دره ها و از عرض رودخانه ها گذشتیم تا که زمان غروب به دهکده ای رسیدیم که در انتهای یک درهی نسبتا ممیزان قرار داشت.
در وسط دهکده با خانه ای مواجه شدم که بزرگ ترین و مجلل ترین خانه ای بود که در تمام زندگیم دیده بودم. آن جا کاخ « مکو کوزوینی » ( ۱۶) ندلگرمیه می شد؛ کاخی که رئیس قبیلهی تومبو در آن زندگی می کرد. چشمانم که از دیدن مدیدهی این کاخ فراخ شده بود، با دیدن اتومبیل بزرگ و براقی که تا به حال نظیرش را ندیده بودم، فراخ تر شد. از داخل آن ماشین که فورد V۸ بود، مرد چاقی پایین آمد. او « جونجینتابا دالیندیبو » ( ۱۷) قدرتمندترین مرد قبیلهی تومبو بود.
کتاب های مرتبط
1- معرفی کتاب به سوی آزادی در یوتیوب
2- معرفی کتاب به سوی آزادی در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.