توضیحات
معرفی کتاب دالان بهشت اثر نازی صفوی
دالان بهشت نوشتهی نازی صفوی هم یکی دیگر از داستانهای عاشقانه است. نکته قابل توجه اما این است که برخلاف کلیشههای همیشگی، داستان کتاب از زبان دختری روایت میشود که سعی در توصیف اشتباهات و واکاوی رفتارهای غلط خود در رابطه احساسیاش دارد و با روایت صادقانهای که دارد حس همذاتپنداری را در خواننده برمیانگیزد.
ادبیات عاشقانه از پرطرفدارترین گونههای ادبی است و کتابهای کمی یافت میشوند که در آنها داستانی عاشقانه و احساسی روایت نشده باشد.
بسیاری از آنها شرح وصال و بسیاری دیگر شرح فراق و جدایی را توصیف میکنند.
خلاصه داستان رمان دالان بهشت
نازی صفوی در کتاب دالان بهشت (Dalan behesht) داستان زندگی دختری از خانوادهای بازاری به اسم مهناز را روایت میکند.
مهناز در خانوادهای مذهبی بزرگ شده است و زندگی راحتی دارد. پسر همسایهشان محمد عاشقانه او را دوست دارد.
محمد از مهناز زمانیکه تنها 17 سال دارد خواستگاری میکند و این دو زندگی مشترک خود را آغاز میکنند.
اما سن کم مهناز باعث بروز رفتارهای ناشیانه از او میشود. رفتارهای خام اخلاقی، عاطفی و فرهنگی مهناز باعث بههم خوردن رابطهی آنها میشود.
محمد پس از طلاق به خارج از کشور مهاجرت میکند.
در تمام سالهایی که او در خارج از کشور هست مهناز به اشتباهات خود در زندگی مشترکش فکر میکند و سعی دارد شخصیت خود را رشد دهد.
محمد بعد از 8 سال به ایران باز میگردد. این دو همدیگر را ملاقات میکنند و متوجه میشوند همچنان عاشقانه یکدیگر را دوست دارند.
شخصیت پردازی رمان دالان بهشت
مهناز راوی داستان کتاب است. دختری که یکباره از زندگی نوجوانی و بازیگوشی خود به زندگی زناشویی و تعهدات آن وارد میشود؛
بدون آنکه هیچ درکی از آن داشته باشد.
اما این داستان از کلیشههای مرسوم پیروی نمیکند. مهناز نه به اجبار خانواده تن به این ازدواج داده است و نه فقر خانوادگی در تصمیم او تاثیری گذاشته است؛
بلکه او با میل و ارادهی خود با محمد ازدواج کرده است.
در ابتدای داستان محیط امن و شیرین میان آنها و خانوادههایشان ترسیم میشود.
پس از آن مشکلات محمد و مهناز در داستان مطرح میشود.
محمد برخلاف مهناز پسری جاافتاده و باتجربه است.
او با وجود اینکه در خانوادهای سنتی رشد کرده است و عقاید سنتی دارد، در برخورد با مشکلات زناشوییاش و اشتباهات مهناز منطقی عمل میکند.
اشتباهات مکرر مهناز سرانجام باعث طلاق این دو میشود. مهناز پس از انجام اشتباهاتش، برخلاف کلیشههای مرسوم در داستانهای عاشقانه که هر دو طرف زوجهای جدیدی پیدا میکنند، روی اشتباهات خود متمرکز میشود.
طلاق، زمینه ساز خودشناسی مهناز میشود و او را در مسیری قرار میدهد تا نقاط ضعف خود که منجر به از بین رفتن رابطهاش با محمد شده است را برطرف کند.
از دیگر نقاط مثبت کتاب میتوان به خلق شخصیتهای زنده و خاکستری کتاب اشاره کرد. انسانهایی که لزوما بد یا خوب نیستند اما مصون از خطا و اشتباه نیز نیستند.
همین مسئله باعث شده است که شخصیتها بسیار باورپذیر شوند و مخاطب با آنها بهراحتی ارتباط برقرار کند و داستان را دنبال کند.
نویسنده در مورد شخصیتهای کتاب گفته است: «شاید اون عشقی را که من نسبت به مادربزرگ خودم داشتم به خانمجون دالان بهشت هم منتقل شده؛
اون شیطنت و حاضرجوابیهایش. خوشحالم که خانم جون دلنشین است. همه دوستش دارند. فرق نمیکند مرد و زن و سن بالا و سن پایین؛ همه دوستش دارند.»
نظر منتقدان درباره دالان بهشت
نظرات در مورد کتاب اما همگی مثبت نیستند. بسیاری نگاه کتاب به مسئلهی طلاق شخصیتها و همچنین مشکلات جامعشناسانهی زندگی آنها را بر اساس نظریات روانشناسی و تربیتی قلمداد نمیکنند و آنها را صرفا نظر شخصی نویسنده میدانند.
به همین دلیل این دسته از منتقدین عقیده دارند کتاب، اثری تربیتی نیست. نکتهی مورد انتقاد دیگر، ترسیم چهرهی وابستهی زن در خانوادهی ایرانی است.
زنی که بدون حضور یک مرد هیچ هویت و معنایی ندارد.
از سویی دیگر این اثر نگاهی منفی نسبت به زن سنتی ایرانی داردکه با شخصیت وابستهای که از زن به تصویر میکشد، متناقض است.
مهناز در قسمتی از کتاب میگوید: «هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی» که حس وابستگی و تعلق او را نشان میدهد.
در قسمت دیگری از کتاب، محمد به مهناز میگوید که نمیخواهد مثل زنهای قدیمی فقط در خانه باشد و نگاه انتقادی خود را نسبت به زنان سنتی ایرانی بیان میکند.
نویسنده در ئاکنش به این انتقادات گفته است: «اگر شعار بدهیم و بگوییم اینجور بودن بد است که فایده ندارد. باید قصهی این آدمها را نوشت تا شاید عبرت بگیرند.»
»
قسمت هایی از کتاب دالان بهشت (لذت متن)
نمیدوانستم همه ی آدم هایی که از تازگی و تحول و حرف های جدید و دنیاهای تازه میترسند به نوعی از برملا شدن ضعف های خودشان در هراسند .
این را هم نمیدانستم که ذهن برای اعتراف نکردن به این حقایق ، بهانه های جور واجور و اسم های مختلف می تراشد ، یا منکر ارزش چیزهای تازه می شود و به کل نفی شان میکند یا به مسخره و استهزا پناه می آورد و اسم هر چیزی که غیر از باور خودش است بیهوده گویی و حماقت میگذارد ….
سالها وقت لازم بود که بفهمم آدمیزاد چه معجون عجیب و غریبی است که برای اثبات حقانیت افکار خودش ، حاضر است همه ی عالم را زیر سوال ببرد ، نفی و انکار کند ، الا خودش ….
به این نتیجه مهم پی نبردم که آدم های حقیر ،افکار پوسیده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پایه و اساس همیشه از مواجه و مقایسه و مباحثه فراری و عاصی اند و این خود دلیل مهم و محکم بی ارزش بودن آن هاست …
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی.
اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم.
ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم: در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنند، واسه باز کردن در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه می کرد گفت: این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم: اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت. از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم.
داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم.
ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت: ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن. ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یک دفعه خشکم زد.
فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟» و با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم.
هرکاری می کردم نمی توانستم خودم را جمع وجور کنم. دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود.
با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام».
. بخشی از کتاب
وقتی آدم از درون، راضی و خوشحال است، وقتی قلبش گرم و دلش شاد است، احساس میکند همهچیز زیباست و همه خوشبختند.
برعکس مواقعی که از درون تکیده و غمگین و درمانده است، قشنگترین منظرههای دنیا برایش تیرهوتار است و رنگ غم دارد، چون خودش دلش گرفته، فکر میکند همه غمگینند. این هم یکی از اشتباههای همیشگی بشر است که همهچیز را قیاس به نفس میکند.
ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود. اختیارم را از دست داده بودم. فکر کردم، حالا که دارد میرود، بگذار لااقل حرفهایم را بزنم. اینبار دیگر زیر آوار نمیمانم.
فریاد میزدم و خودم نمیفهمیدم چه جوری تمام حرص و غصهام را بیرون ریختم. من یه بچه بودم. فقط شونزده سالم بود.
تو برام از محبت گفتی. از عشق گفتی و اینکه دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سالهای عمرمو با حرفهایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید.
دیگه نه بچه بودم نه دختر، نه یه زن، می فهمی؟! نه، نمیفهمی. نمیفهمی چقدر سخته بهترین سالهای عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بندبند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یه آشغال بندازه دور، بیچاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچکس نتونی بگی.
فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا، مردونگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برات مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای اینکه نتونستم… برای اینکه هنوز
نازی صفوی؛ نویسنده کمکار و پرمخاطب
نازی صفوی (Nazi Safavi) نویسندهی معاصر ایران در سال 1346 در تهران به دنیا آمد.
او بیشتر علاقمند به خواندن کتابهای روانشناسی و آثار کلاسیک ادبیات فارسی مانند حافظ و مثنوی معنوی است.
صفوی نوشتن را از زمانیکه سن بسیار کمی داشت شروع کرد اما در سال 1378 با نوشتن رمان دالان بهشت به طور رسمی وارد بازار نشر و ادبیات ایران شد.
او در نوشتن چندان به اصول و قواعد نویسندگی پایبند نیست و بدون اینکه از مکتب خاصی پیروی کند، بیشتر از حس خود کمک میگیرد.
او در اینباره میگوید: «نوشتن برای من شغل نیست. نتوانست من را مجاب کند. برای من کسب نشد. برای من عشق بود. احساس کردم که این چه وسیلهی قشنگی است که میشود به وسیلهی آن با خیلی ارتباط برقرار کرد
. این آدمهایی که اینقدر صحبت میکنند، دغدغه فرهنگی دارند. که ندارند. مثل همه چیز دغدغهیابی که خیلی هنر است. حل دغدغه مهم نیست. همه میگویند ما دغدغهی فرهنگی داریم. کو دغدغه فرهنگیتان؟ من ادعای نویسندگی ندارم برای همین هم خیالم راحت است. خیلی به جمعهای نویسندگی و روشنفکری که مینشینند و دربارهی کتابها صحبت میکنند رفتم اما خودم را بر اساس تعاریف موجود، نویسنده ندیدم. نوشتن برای من این بود. به نظر من اسلوبی که برای نوشتن هست، وحی مُنزل نیست، سلیقه است. عقیده است. شاید نوشتن هم نوعی راه برای رسیدن به خداست. میبینیم همه جا میخواهند مهندسی نوشتن را یاد بدهند، من جزو آدمهایی نیستم که بخواهم مهندسی یاد بگیرم. نوشتن، یک جور خلاقیت است؛ مثل شعر گفتن. خودش میآید. شما را مجبور میکند به نوشتن. شما نمیتوانید به خودتان فشار بیاورید و بنویسید، به نظرم چیزی میشود که برای دیگران قابل توجه نمیشود.»
صفوی پس از رمان دالان بهشت، کتاب «برزخ اما بهشت» را روانهی بازار کرد که توجه مخاطبان زیادی را به خود جلب کرد و در آخر هم با انتشار رمان «تا بهشت راهی نیست» سهگانهی خود را تکمیل کرد.
او همچنین در مورد فضای سالم و عوامانه کتابهایش و راحتی ارتباط با مخاطبان ایرانی میگوید: «ذهن من خودش سانسور دارد. یک حیای خاصی نسبت به یک سری چیزها دارد.» …
1-معرفی کتاب دالان بهشت در یوتیوب
2- معرفی کتاب دالان بهشت در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.