توضیحات
آلبر کامو در کتاب بیگانه که یکی از رمانهای مشهور او محسوب میشود، به روایت سرگذشت مردی بیاحساس میپردازد که نگاهی متفاوت به دنیای اطرافش دارد. شخصیت اصلی داستان مرسو نام دارد و به خاطر قتلی که انجام داده در انتظار مراسم اعدامش است.
رمان بیگانه (The Stranger) از دو قسمت تشکیل شده است. در قسمت اول، قهرمان داستان در مراسم کفن و دفن مادرش بدون هیچ غم و اندوهی از این اتفاق نشان داده میشود و سپس شما در طول داستان با زندگی این فرد آشنا شده و متوجه میشوید که او به هیچ عنوان با اطرافیانش رابطهی عاطفی برقرار نکرده و در بیتفاوتی کامل سیر میکند.
این شخصیت که نامش مرسو است از این روند زندگی خشنود بوده و رضایت دارد. اما این شیوه از زندگی و تأثیرش بر دیگران بعدها به ضررش تمام میشود و او را در موقعیت سختی گرفتار میسازد. چرا که وقایع بسیار ناخوشآیندی سبب میشود تا مرسو مرتکب جنایتی هولناک شود.
در ادامه داستان شما وارد قسمت دوم رمان شده که مربوط به محاکمهی مرسو است. قسمتی که مرسو برای اولین بار ماحصل رفتارش با دیگران را میبیند. داستان از آن طرف مرزها برای شما آمده، از آن طرف دریاها. و برای شما از آفتاب و از بهار خشن و بیسبزهی آنجا صحبت میکند.
افتخارات کتاب بیگانه:
– جزء فهرست 100 کتاب قرن لوموند
– نویسندهی رمان برندهی جایزه نوبل ادبیات سال 1957
– فیلمی سینمایی با همین عنوان، بر اساس این کتاب در سال 1967 ساخته شده است.
آلبر کامو را بیشتر بشناسیم:
آلبر کامو در سال 1913 به دنیا آمده و از نویسندگان برجسته و شاخص فرانسه محسوب میشود. آثار او غالبا عادی نبوده و جهت سرگرمی نیستند. بیشتر داستانهای کامو فلسفی هستند و سعی دارند تا شما را به تفکر در مورد مسائل مختلف مجبور کنند.
کامو در سال 1957 موفق به دریافت جایزهی نوبل شد. اما دو سال بعد از کسب این موفقیت بر اثر یک حادثه درگذشت. شاید عمده شهرت این نویسندهی مشهور به خاطر همین کتاب باشد، اما از میان دیگر آثار برجستهی او میتوان به طاعون و سوءتفاهم هم اشاره کرد.
نکوداشتهای کتاب بیگانه:
– یکی از پرمخاطبترین رمان های قرن بیستم. (Amazon)
– شاهکار کامو. (Guardian)
– یک رویداد فرهنگی تأثیرگذار. (Library Journal)
در بخشی از کتاب بیگانه میخوانیم:
یکشنبه به زحمت از خواب برخاستم، به طوری که «ماری» میبایست مرا صدا کند و تکانم بدهد. چیزی نخوردیم، زیرا میخواستیم صبح زود به شنا برسیم. حس میکردم از همه چیز خالی هستم و کمی سردرد داشتم. سیگار به دهانم مزهی تلخی داشت. «ماری» مرا مسخره کرد، زیرا که میگفت «قیافهی عزا گرفتهای» دارم. لباس نخی سفیدی پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود. به او گفتم که قشنگ شده است. او از شادی خندید.
وقتی پایین میآمدم، در اتاق ریمون را زدیم. به ما جواب داد که الان خواهد آمد. توی خیابان، به علت خستگیام و نیز چون پنجرهها را باز نکرده بودیم، روز که از آفتاب انباشته شده بود، همچون کشیده به صورتم خورد. ماری از شادی میجهید و پشت سر هم میگفت چه هوای خوبیست. حالم بهتر شده بود و حس میکردم که گرسنهام.
به ماری این مطلب را گفتم و او کیف مشمعی خود را نشان داد که در آن شلوارهای شنا و سفره را گذاشته بود. جز صبر چارهای نداشتم و شنیدم که ریمون در اتاقش را بست. شلوار آبی و پیرهن سفید آستینکوتاه پوشیده بود. کلاه حصیری به سر داشت، که ماری را به خنده انداخت. ساعدهایش را که سفید بود، از پشمهای سیاه پوشیده بود. که دل مرا کمی به هم زد. او همانطور که پایین میآمد، سوت میزد و خوشحال به نظر میرسید. به من گفت: «سلام رفیق» و ماری را «مادموازل» خطاب کرد.
کتاب بیگانه با عنوان اصلی L’Étranger و با عنوان انگلیسی The Stranger یکی از بهترین کتابهای آلبر کامو است. رمانی که در سال ۱۹۴۰ به پایان رسید اما در سال ۱۹۴۲ به همت انتشارات گالیمار و با حمایت آندره مالرو منتشر شد. آلبر کامو در این رمان به یک زندگی پوچ میپردازد و تجربه احساس پوچی را پیش روی خواننده قرار میدهد.
کامو سه کتاب دارد که از آن با عنوان سهگانهی پوچی یاد میشود که شامل کتابهای: بیگانه، کالیگولا و افسانه سیزیف است. مطالعه این سه کتاب در کنار هم باعث میشود خواننده درک بهتری از مسئله پوچی و نحوه برخورد با آن از دیدگاه کامو داشته باشد. پیشنهاد ما این است که در کنار کتاب بیگانه کتاب افسانه سیزیف را حتما مطالعه کنید تا با دیدگاههای نویسنده پیرامون «پوچی» آشنا شوید.
آلبر کامو در سال ۱۹۱۳ از پدری الجزایری و مادری اسپانیایی به دنیا آمد و سراسر کودکی خود را با مادرش در یک محله فقیرنشین الجزیره به سر برد. پدرش در سال ۱۹۱۴ در جنگ جهانی اول کشته شد. مادر کامو در زندگیاش نقش پررنگی داشت و اهمیت جایگاه مادر در کتابهای او نیز مشخص است.
هنگام انتشار رمان بیگانه، شهرت کامو اوج گرفت و نهایتاً در سال ۱۹۵۷ کامو توانست برنده جایزه نوبل ادبیات شود. موسسه نوبل در توصیف آثار او مینویسد: «آثار مهم ادبی او با روشنبینی و شنیدن دقیق مشکلات وجدان انسانی در زمان ما همراه است.»
کتاب بیگانه
شروع کتاب بیگانه بدون تردید یکی از ماندگارترین و حتی تکاندهندهترین شروعها در دنیای ادبیات است. جملات کوتاهی که علاوه بر نشان دادن شخصیت اصلی کتاب، بلافاصله خواننده را نیز درگیر خود میکند. این جملات چنین است:
امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. تلگرامی از خانهی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمیرساند. شاید هم دیروز بوده است. (کتاب بیگانه اثر آلبر کامو – صفحه ۵)
راوی رمان بیگانه مرد جوان مجردی است که در الجزایر زندگی میکند و کارمند یک شرکت است. کسی که نام خانوادگیاش «مورسو» است اما نام کوچکش مشخص نیست.
از گذشته مورسو چیز زیادی در کتاب آورده نشده ولی میفهمیم که او با مادرش در یک آپارتمان زندگی میکرد و پدرش را ندیده است. بعدها نیز مادرش را به خانه سالمندان فرستاده است اما این بدان معنا نیست که او مادرش را دوست نداشته و یا با او رابطهای نزدیک نداشته است.
حال مورسو باید به مراسم تدفین مادرش میرفت. بنابراین از رئیس خود مرخصی میگیرد و با اتوبوس راهی مقصد میشود. پس از بیتفاوتی مورسو به زمان مرگ مادرش، شوک دوم هنگامی به خواننده وارد میشود که میبیند او حتی حاضر نیست برای بار آخر در تابوت را باز کند و مادرش را ببیند. در عوض سیگار میکشد و قهوه مینوشد.
نکته قابل توجه در اینجاست که خود مورسو هم میداند این رفتار غیرعادی است و حتی احساس میکند دیگران به خاطر اینکه مادرش را برای بار آخر ندیده مشغول محاکمه او هستند. اما به هر حال او اهمیت نمیدهد و کاملا بیتفاوت است.
داستان با شرح روزهای بعد از مراسم تدفین ادامه پیدا میکند.
مورسو به عنوان انسانی که به همهچیز بیاعتناست در فردای فوت مادرش برای شنا به استخر میرود و وقتی در آنجا با زنی که قبلا میشناخت روبهرو میشود، همان شب با او به رختخواب میرود. حتی مدتی بعد که زن از او درخواست ازدواج میکند، مورسو با اینکه او را دوست ندارد جواب مثبت میدهد.
در بخش اول کتاب با همسایههای مورسو نیز آشنا میشویم که هر کدام بعدها نقش تعیینکنندهای در داستان دارند. مورسو در همهجا دورویی و اغراق میبیند اما در عین حال از هیچ کمکی به همسایههای خود دریغ نمیکند. مخصوصاً به رمون بسیار کمک میکند تا انتقام درستی از معشوقهاش بگیرد! نتیجه این کارها در پایان بخش اول این است که مورسو مرتکب عملی وحشتناک میشود و یک عرب را که برادر معشوقه رمون است به قتل میرساند.
سرتاسر آسمان انگار شکاف خورد و بارانی از آتش از آن بارید. تمام وجودم منقبض شد و دستم محکمتر روی هفتتیر فشرده شد. ماشه زیر انگشتم آمد؛ قبضهی صاف و صیقلیاش را لمس کردم؛ و آنجا، وسط آنهمه سر و صدای تیز و کرکننده بود که همهچیز اتفاق افتاد.
عرق و آفتاب را کنار زدم. میدانستم که جریان متوازن روز را به هم زدهام و داغان کردهام و آن سکوت فوقالعادهی ساحلی را که در آن شاد بودم شکستهام. بعد چهار بار دیگر به آن جسم بیجان شلیک کردم. گلولهها در این جسم مینشستند بدون اینکه ردی از خودشان به جا بگذارند. مثل نواختن چهار ضربهی محکم به در بدبختی بود. (کتاب بیگانه اثر آلبر کامو – صفحه ۶۳)
خش دوم کتاب در زندان و در دادگاه جریان دارد. در این بخش است که واکنش انفعالی مورسو را در دادگاه میبینیم و به فلسفه کارهای او تا حدودی پی میبریم. در ادامه بیشتر درباره بخش دوم و فلسفه موجود در کتاب، صحبت میکنیم. بنابراین در نظر داشته باشید که در ادامه ممکن است بخشهایی از کتاب را فاش کنیم.
درباره کتاب آلبر کامو
برای درک رمان بیگانه و کارهای مورسو مهمترین فصل کتاب، فصل پایانی است. یعنی جایی که مورسو در زندان با کشیش صحبت میکند و به طور مشخص به پوچ بودن زندگی اشاره میکند.
حرف مورسو این است که زندگی و کارهای ما هیچ اهمیتی ندارد چرا که در انتهای آن مرگ در انتظار همه ما است. البته باید در نظر داشت که مورسو قبلاً وجود دنیای پس از مرگ را انکار کرده و اعتقادی هم به خدا ندارد. مورسو به طور مشخص یک انسان پوچ است که به دلیل صداقتی که دارد محکوم میشود.
آلبر کامو در قسمتی از یادداشتی که بعدها درباره بیگانه نوشت، مینویسد:
برای من، مورسو مطرود نیست، بلکه آدم بیچارهی عریانی است که عاشق آفتابی است که هیچ سایهای به جا نمیگذارد. نهتنها بیاحساس نیست، بلکه درست بهعکس شوری قوی و برای همین عمیق دارد، شورِ مطلق، شورِ حقیقت. این حقیقت اما حقیقتی منفی است، حقیقتی زاده از زیستن و احساس کردن، اما بی این حقیقت منفی هرگز نه میتوان بر خود چیره شد نه بر جهان.
اما شخصیت مورسو و شفاف و صریح بودن او شاید همان چیزی باشد که بیشتر خوانندهها را جذب خود میکند. مورسو بیش از اندازه رک و راست است و همین به ضرر او تمام میشود. اما این ضداجتماع بودن او و بیان حقیقت در هر شرایطی، دقیقاً همان چیزی است که از او یک شخصیت قوی و عمیق ساخته است. ماریو بارگاس یوسا، درباره شخصیت مورسو مینویسد:
از هولناکترین جنبههای شخصیت او، بیاعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمانها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمینشیند. عجیب اینکه مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمیداند.
آنچه میکند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست. (کتاب دعوت به تماشای دوزخ – مقاله غریبه باید بمیرد، درباره بیگانه – ترجمه عبدالله کوثری)
اشاره ماریو بارگاس یوسا دقیق و درست است. مورسو همین است که هست. او هیچ ابتکار عملی ندارد و آدم منفعلی است که دنیا را پوچ میداند. تلاشی هم برای رهایی از این پوچی نمیکند. در دادگاه وقتی از او سوال میشود، مورسو فقط به سوال پاسخ میدهد و حتی تلاش نمیکند علت کارهای خود یا زندگیاش را شرح دهد. کامو در کتاب یادداشتها میگوید: بیگانه عریانی انسان را در رویارویی با پوچی توصیف میکند.
از جمله مهمترین موضوعی که کتاب بیگانه به آن نقد دارد رفتارهای جامعه است که نماینده آن در کتاب، دادگاه و هیئت منصفه دادگاه است. از نظر آنها مورسو یک هیولاست که در مراسم تدفین مادرش هیچ احساساتی از خود بروز نداده است و حتی قطرهای اشک نریخته است. به همین جهت او باید محکوم شود تا به الگویی برای دیگران تبدیل نشود.
آلبر کامو در قسمت دیگری از یادداشتی که بعدها درباره بیگانه نوشت، مینویسد:
مدتها پیش، بیگانه را در یک جمله خلاصه کردم که میدانم بسیار پارادوکسی بود: «در جامعهی ما، هر کسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند میتواند محکوم به مرگ شود.» منظور من ساده بود. منظورم این بود که قهرمان این کتاب برای این محکوم به مرگ میشود ک حاضر نیست در بازی شرکت کند. به این معنا، او با جامعهای که در آن زندگی میکند بیگانه است، در حاشیهاش پرسه میزند، در حاشیهی زندگی است، تنها و پر از تمنای لذت.
موضوع دیگری که شاید بیشتر از هرچیز در رمان بیگانه مورد بحث قرار میگیرد، چهار گلولهای است مورسو بعد از قتل مرد عرب شلیک میکند. در کتاب هم بازپرس به شدت دنبال جواب است و از مورسو میپرسد که «چرا، چرا به جسدی که روی زمین افتاده بود شلیک کردید؟» لطفا اگر در این مورد نظری دارید حتما در قسمت کامنتها برای ما بنویسید.
نکته آخر اینکه از کتاب بیگانه ترجمههای زیادی منتشر شده است و ما در کافهبوک منابع لازم برای بررسی همه ترجمهها را در اختیار نداریم. با این حال پیشنهاد میکنیم ترجمه بسیار خوب خشایار دیهیمی را تهیه کنید و با خیال راحت کتاب را مطالعه کنید.
جملاتی از کتاب بیگانه
وقتی رفتم بیرون، آفتاب سر زده بود. بالای تپههایی که بین مارنگو و دریا فاصله انداخته بودند آسمان به سرخی میزد. بادی هم که از طرف تپهها میآمد با خودش بوی نمک میآورد. پیدا بود روزِ پیش رو یک روز آفتابی است. مدتها بود که ییلاق نیامده بودم و حس میکردم که اگر به خاطر مامان نبود چهقدر الان میتوانستم از پیادهروی لذت ببرم. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۴)
پنجره را بستم و بر که میگشتم در آینه چشمم به گوشهای از میزم افتاد که چراغ الکلیام آنجا کنار تکهای نان بود. از خاطرم گذشت که بههرحال یک یکشنبهی دیگر را هم به سر آوردهام، مامان دیگر دفن شده است، و من باید برگردم سر کارم، و بالاخره، هیچچیز عوض نشده است. (کتاب بیگانه – صفحه ۲۷)
زندگیام را که نگاه میکردم، دلیلی پیدا نمیکردم که از زندگیام ناراضی باشم. (کتاب بیگانه – صفحه ۴۶)
همهی حواسم به آفتاب بود که حس خوبی به من میداد. شنهای ساحل کمکم زیر پایمان داغ میشدند. چند لحظهای باز جلوی میل شدیدم را برای رفتن توی آب گرفتم، اما دستآخر به ماسون گفتم، «بریم؟» و شیرجه زدم توی آب. (کتاب بیگانه – صفحه ۵۴)
ناگهان از جا بلند شد. با قدمهای بلند به گوشهی آن طرف دفترش رفت و یکی از کشوهای فایلش را باز کرد. یک صلیب نقرهای با شمایل مسیح مصلوب بیرون کشید و همینطور که تابش میداد بهطرف من آمد. با صدایی کاملاً متفاوت، با صدایی که تقریباً میلرزید، فریاد کشید، «میدانید این چیست؟» گفتم، «بله، معلومه.» تند و تند و با حرارت به من گفت به خدا معتقد است و معتقد است هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد، اما برای آنکه خدا گناه کسی را ببخشد آن کس باید اول توبه کند و با توبهاش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و میتواند همهچیز را بپذیرد. (کتاب بیگانه – صفحه ۷۰)
آدمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند صد سال را راحت در زندان بگذراند. (کتاب بیگانه – صفحه ۸۲)
دادستان حالا داشت از روح من حرف میزد. به آقایان هیئتمنصفه گفت، روح مرا کاویده و هیچچیز پیدا نکرده. گفت حقیقت این است که من اصلاً روح ندارم، هیچچیز انسانی در وجود من نیست و هیچیک از آن اصول اخلاقی که در دل انسانهاست در دل من وجود ندارد. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۰۴)
آنوقت، نمیدانم چرا، چیزی درونم ترکید. از بیخ گلو با همهی قدرتم فریاد زدم، فحشش دادم، و گفتم لازم نکرده برایم دعا کند. یقهی ردایش را چسبیده بودم. هرچه ته دلم بود و در گلویم گیر کرده بود بیرون میریختم. معجونی بود از شادی و خشم. پس او اینقدر از هر چیز مطمئن بود؟ این اطمینانش به یک تار موی یک زن هم نمیارزید. حتی نمیتوانست بداند که زنده است چون مثل مردهها زندگی میکرد.
شاید به نظر دست من خالی میآمد. اما من از خودم مطمئن بودم، مطمئن از همهچیز، خیلی مطمئنتر از او، مطمئن از زندگیام و مطمئن از مرگم که بهزودی سراغم میآمد. بله، این همهی چیزی بود که داشتم. اما دستکم درست همانقدر که این زندگی مرا در چنگش داشت من هم این زندگی را در چنگ داشتم. حق داشتم، هنوز هم حق دارم، همیشه حق داشتم. (کتاب بیگانه – صفحه ۱۲۳)
هیچچیز، هیچچیز اهمیت نداشت و من خوب میدانستم چرا، او هم میدانست چرا. در تمام این زندگیِ پوچی که سر کرده بودم، از آن تهِ تهِ آیندهام، از آن سر سالهایی که هنوز نیامده بودند، همیشه یک نَفَس تیره بهطرفم میآمد، نَفَس تیرهای که سر راهش هر چیزی را که آن موقع به من وعده میدادند بیتفاوت میکرد، وعدههایی برای سالهایی که هیچ واقعیتر از سالهایی نبودند که همین حالا زندگیشان میکردم. مرگ آدمهای دیگر یا محبت مادر چه اهمیتی برای من داشت؛
خدای او، زندگیهایی که آدمها انتخاب میکنند، یا سرنوشتی که برای خودشان رقم میزنند چه اهمیتی برای من داشت، وقتی که برای من مسلم بود که همهمان همان سرنوشت را داریم، من و میلیاردها آدمهای بهتر دیگر، که مثل خود او میگفتند برادر من هستند؟ نمیتوانست بفهمد. او هم یک روز محکوم میشد. چه اهمیتی داشت اگر او هم متهم به قتل میشد و بعد چون سر خاک مادرش گریه نکرده بود اعدام میشد؟ (کتاب بیگانه – صفحه ۱۲۴)
1- معرفی کتاب بیگانه در یوتیوب
2- معرفی کتاب بیگانه در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.