توضیحات
و کوهستان طنین انداز شد: صندلی آن سوی اتاق را برمیدارم و کنار تخت مامان مینشینم. حالا که چشمم به تاریکی عادت کرده، به او که نگاه میکنم، احساس میکنم چیزی درونم فرو میریزد. از اینکه میبینم مادرم اینقدر شکسته و چروکیده شده جا میخورم. لباسخواب گلگلیاش برای شانههای نحیف و سینههای تختش گشاد است. طرز خوابیدنش برایم مهم نیست. با آن دهان باز و یکوری، انگار دارد رؤیایی ترش را مزمزه میکند…
فصل اول. پاییز ۱۹۵۲
خب پس دلتان قصه می خواهد باشد، برایتان تعریف می کنم، اما فقط یکی. پس بهانه نگیرید! پری دیروقت است. فردا سفری طولانی در پیش داریم. امشب باید خوب بخوابی. عبداللّه، تو هم. پسرم، حالا که من و خواهرت بار و بندیل سفر را بسته ایم، دلگرمی ام فقط به تو است. مادرت را به تو می سپارم.
خب، این هم از داستانمان. گوش کنید، هر دوتان خوب گوش کنید و میان حرف هایم نپرید.
یکی بود، یکی نبود، روزگاری که دیوها و غول ها و اجنه در سرزمینمان پرسه می زدند، کشاورزی به نام باباایوب با خانواده اش در روستای کوچکی که میدان سبز نام داشت زندگی می کرد. بابا ایوب خانواده پرجمعیتی داشت و بایستی شکمشان را سیر می کرد.
شب ها از فرط خستگی از پا می افتاد. هر روزِ خدا، از خروسخوان صبح تا غروب آفتاب، جان می کند. خاک مزرعه اش را شخم می زد و زیرورو می کرد و به درخت های پسته بی باروبرش می رسید. آدم، هر لحظه که اراده می کرد، می توانست او را در مزرعه اش پیدا کند، که کمرش خم شده و پشتش، مانند داسی که هر روز در هوا تاب می داد، قوس برداشته.
دستانش همیشه پینه بسته و خون آلود بود و هر شب، قبل از این که سرش به بالش برسد، خواب چشمانش را می ربود.
البته فقط باباایوب این وضع را نداشت. زندگی در میدان سبز به هیچ یک از ساکنانش روی خوش نشان نمی داد. رو به شمال و در دل دره ها، روستاهایی هم بودند که بخت یارشان بود و درختان میوه، انواع گل، آب و هوایی دلپذیر و جویبارهایی از آب خنک و گوارا نصیبشان کرده بود.
اما میدان سبز مخروبه و متروکه بود و هیچ شباهتی به اسمش نداشت و حتی تصور این که این جا روزگاری سرزمینی سرسبز بوده در مخیله کسی نمی گنجید. روستا در دل دشتی هموار و خاکی لم داده بود و با رشته کوهی ناهموار محاصره شده بود.
باد داغ صحرا هم که دست بردار نبود و در چشم ها غبار می نشاند. یافتن آب جدالی هرروزه بود، چون حتی عمیق ترین چاه های روستا هم خشکیده بود. ناگفته نماند رودخانه ای هم آن حوالی جاری بود، اما
در واقع این کتاب خالد حسینی نیز راجب مسائل و مشکلات مردم و جامعه افغانستان است.
عبدالله و خواهرش پری با پدربزرگ و مادربزرگ خود زندگی میکنند. آنها در روستای کوچکی به نام شاد باغ هستند. پدرشان کارگری است که با فقر بسیار دست و پنجه نرم میکند.
عبدالله برای خواهرش برادری میکند حتی برای یکی از خواسته های پری حاضر به فروش کفش خود میشود. عبدالله و پری یک روز با پدر راهی کویر میشوند تا به کابل بروند اما دست تقدیر و سرنوشت این دو را از هم جدا میکند. عبدالله هیچ وقت پری را از یاد نمیبره تا اینکه بعد پشت سر گذاشتن مسائل سیاسی و اجتماعی بسیار، سر از کالیفرنیا در می آورد و در آنجا…..
خالد حسینی در این کتاب در حال گذر از نسل ها و قاره هاست. از سفر کابل به پاریس سانفرانسیسکو جزایر یونان و …
در واقع در این کتاب با تفکر عمیق و محبت و علاقه به ما یاد میدهد که به اطرافیانمان کمک کنیم.
نویسنده: خالد حسینی، زاده 4 مارس 1965 در کابل افغانستان است.
او از پدری تاجیک و مادری پشتون زاده شد.
عمده شهرت او به خاطر رمان بادبادک باز و هزار خورشید تابان است و درنهایت جدیدترین رمان او به نام و کوهستان طنین انداز شد.
مدرک او لیسانس رشته زیست شناسی است. او از سال 1996 به تحصیل در رشته پزشکی داخلی مشغول شد، ازدواج کرده و حاصل این ازدواج 1دختر و 1پسر است ..
خالد حسینی که بود؟
خالد حسینی Khaled Hosseini متولد 4 مارس 1965 در کابل افغانستان است. او یکی از نویسندگان پرمخاطب دنیاست که آثارش بیش از پنجاه و پنج میلیون بار و در 70 کشور به فروش رسیده است. او داستانهای خود را به زبان انگلیسی منتشر میکند. «بادبادکباز» یکی از برجستهترین آثار اوست.
خانواده و تحصیل
خالد حسینی در افغانستان در کشور مادریاش در شهر کابل بزرگ شد. پدرش دیپلمات و مادرش معلم دبیرستان بود. در سال 1976 به همراه والدینش به پاریس نقل مکان کرد تا پدرش در سفارت افغانستان مشغول به کار شود.
با حمله اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان در سال 1979 بازگشت خانواده حسینی به افغانستان غیر ممکن شد و آنها بعد از درخواست پناهندگی از آمریکا در کالیفرنیا ساکن شدند. او برای تحصیل در رشته زیستشناسی وارد دانشگاه سانتا کلارا شد و در سال 1989 تحصیلات پزشکی خود در دانشگاه کالیفرنیا سن دیگو را آغاز کرد. بعد از 3 سال او بهعنوان کارآموز پزشکی مشغول به کار شد.
زندگی پرفرازونشیب خالد
خالد از پدری تاجیک و مادری پشتون متولد شد. پدرش از کارمندان وزارت امورخارجه افغانستان و مادرش معلم ادبیات فارسی در دبیرستان بود. کودکی او در محلۀ وزیراکبرخان کابل گذشتهاست؛ همان مکانی که محل زندگی شخصیت اصلی داستان «بادبادکباز» بودهاست.
خالد حسینی بهخاطر شغل پدرش، زندگی در فرانسه، ایران و ایالات متحده آمریکا را تجربه کردهاست. زندگی خالد بهواسطۀ شغل پدر، تحتتأثیر مستقیم تحولات سیاسی افغانستان بود.
خانوادۀ او بعد از کودتای حزب کمونیست و اشغال این کشور توسط شوروی، از ایالات متحده درخواست پناهندگی کردند. او در مصاحبهای به ترس و وحشتی اشاره کرده است که در خانوادۀ آنها از رویکار آمدن کمونیستها بهوجود آمده بود.
دولت آمریکا درخواست پناهندگی آنها را پذیرفت و آنها در ایالت سنخوزه ساکن شدند. خالد تجربۀ ورود به فرهنگی متفاوت از محیط زندگی خود را «شوک فرهنگی» تعبیر میکند، اما مهاجرت بهسادگی او را در خود حل کرد. او خیلی زود وارد دانشگاه شد و تحصیلات خود را در رشتۀ زیستشناسی آغاز کرد.
از پزشکی تا نویسندگی
خالد پس از فارغالتحصیلی، در رشتۀ بیولوژی وارد دانشکدۀ پزشکی شد. او از سال ۱۹۹۳ تا یک سالونیم پس از انتشار کتاب «بادبادکباز»، بهعنوان متخصص بیماریهای داخلی مشغولبهکار بود؛ پزشکی که احتمالا هیچوقت فکرش را نمیکرد انتشار اولین کتابش آنقدر با موفقیت همراه باشد که او را مجاب به کنار گذاشتن پزشکی کند. باوجود این، دنیای ادبیات جذابتر از دنیای بیماریها و درمانها بود.
خالد که استعداد ادبیاش را از مادرش بهارث برده است، در همان تجربۀ اول نویسندگی، با موفقیت شگفتانگیزی روبهرو شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.