توضیحات
دیلماج نوشته حمیدرضا شاهآبادی است. کتاب دیلماج بررسی زندگی و افکار شخصیتی نیمهخیالی به اسم میرزایوسفخان مستوفی مشهور به دیلماج میپردازد و زندگی او را با جزئیات و با زبانی جذاب روایت میکند.
کاندیدای جایزه روزی روزگاری، برنده لوح تقدیر جایزهی ادبی واو رمان متفاوت و همچنین جایزه شهید غنیپور، بخشی از افتخارات این کتاب است.
در کتاب دیلماج قصد ما بررسی زندگی و افکار میرزایوسفخان مستوفی مشهور به دیلماج است. دربارهی او در منابع تاریخی دورهی قاجار بهطور پراکنده سخن گفتهاند؛ اما تا به حال بررسی مفصلی از زندگی او صورت نگرفته و چهرهی او همچنان ناشناخته مانده است. در منابع تاریخی میرزایوسفخان چهرهایست پیچیده و گاه غیرقابل درک.
عدهای تحسین و تمجیدش کردهاند و عدهای خوار و خفیفش داشتهاند، و هر دو به حد افراط. در نگاه گروه اول میرزا یوسف «از آن دسته دلباختگان وطن بود که در راه حصول آزادی و پیشرفت مدنیت ایران سر از پا نمیشناخت» و در نگاه گروه دیگر «خیانتی نبود که نکرد و رذالتی نبود که بروز نداد» البته در این میان عدهای هم راه اعتدال پیش گرفته و از قضاوت صریح دربارهی او خودداری کردهاند.
یکی از ایشان احمد کسروی است که دربارهی میرزایوسف نوشته است: «از کوشندگان راه آزادی بود. اگرچه گفتهاند که از همان آغاز در آخشیج میهن راه میپیموده است» در نگاه کسروی آنچه در بررسی شخصیت میرزایوسفخان باید در نظر داشت فراماسون بودن اوست. حضور او در جرگهی مخفی فراماسونها از وی شخصیتی رازآلود ساخته و بنا به اعتقاد کسروی «ما چون از اندیشه و خواست آن دسته آگاه نیستیم دربارهی میرزایوسفخان نیز داوری نخواهیم توانست».
بهترین و مهم ترین منبع ما در شناخت سال های آغازین زندگی میرزایوسف همان زندگی نامه ی خودنوشت اوست. میرزایوسف در این زندگی نامه چگونگی تولد، و خاندانش را این گونه شرح داده است:
«ولادت من مطابق ثبت پدرم در پشت جلد کلام الله تعالی در غره رجب ۱۳۰۳ در تهران محله ی عودلاجان رخ داد. به گفته مادرم من در نیمه شبی سرد از چلّه ی زمستان پا به این دنیا گذاشتم. به خاطر سردی هوا و برف و کولاک بی اندازه، آوردن قابله به خانه مشکل بوده و مادرم به سختی مرا زاییده است.
گویا در آن کولاک پدرم با پای پیاده به دنبال قابله می رود و حین بازگشت قابله زمین می خورد و پایش می شکند. پدرم او را به کول می گیرد و به خانه می آورد تا با پای شکسته من را از بطن مادر بیرون بکشد. پس از آن هم زائو و هم قابله در کنار یکدیگر می خوابند تا صبح که حکیم برسد و درد قابله را علاج کند.
پدرم میرزایونس اصلاً از اهالی سلطان آباد بود که با خاندان قائم مقام فراهانی از طریق مادر پیوستگی داشت. در زمان اقامت میرزابزرگ قائم مقام وزیر عباس میرزا نایب السلطنه در تبریز، پدرم در سپاه بود. تا آن که در نبرد ایروان با قوای روس از ناحیه ی ران زخم برداشت و دیگر نشستن بر اسب برایش ممکن نشد. پس از سپاه کناره گرفت و به کار دیوان مشغول شد.
مدتی عهده دار دفاتر دخل و خرج سپاه عباس میرزا بود؛ اما پس از مرگ او بیکار شد. خانه نشین بود تا که ناصرالدین شاه جوان بر تخت نشست و وزیرش میرزاتقی خان امیرکبیر رشته ی اوضاع را به دست گرفت. امیرکبیر که خود پیوندی با خاندان قائم داشت وابستگان این خاندان را محترم می شمرد پس پدرم نزد او رفت و مدتی در مالیه به سمت مستوفی گری مشغول کار شد.
امیر پدرم را گرامی می داشت نه فقط به خاطر آن که از خاندان قائم مقام بود. بلکه از آن جهت که اهل رشوه نبود و در کار مالیه دغل نمی کرد. پدرم بسیاری از دفاتر مالیه را اصلاح کرد. دخل و خرج ها را دقیق نوشت و مبادی دروغین خرج را فیصله داد. فی الجمله نظمی در آن بخش از مالیه که خود در آن حاکم بود برقرار ساخت لکن همین بلای جانش شد. پس از عزل امیر، فی الفور عذر پدرم را نیز خواستند و بیکارش کردند.
از آن پس او خانه نشین شد و امورات ما تنها با مختصر عایدی املاک به ارث رسیده به مادرم می گذشت که سالی خوب بود و سالی بد. اگر باران می آمد و محصول از غارت سواران لرستانی در امان می ماند به ما هم چیزی می رسید و امور یک سال مان می گذشت. و اگر خشکسالی بود یا محصول به تاراج می رفت هم رعیت به ناقه می افتاد و هم ما سالی سخت و بی چیز را می گذراندیم.
مادرم عالیه خاتون دختر ماشاءالله خان از خوانین سلطان آباد بود که زمانی ثروتی داشت و مال و منالی. در عراق عجم همه جا آوازه اش بود تا آن که تنها پسرش که از پس پنج دختر آمده بود در سنین جوانی از ناخوشی حصبه جان داد. از آن پس ماشاءالله خان از فرط غصه و زاری به بیماری دماغی دچار شد و از اداره ی املاکش باز ماند. فرزندانش هم همگی دختر بودند و از دخالت در امور ملک داری عاجز.
فقط همسرش راضیه خاتون گاه و بی گاه دستی به کار می رساند که آن هم افاقه نمی کرد و دست آخر املاک ماشاءالله خان بخشی به تاراج حاکم و نایب الحکومه رفت و بخشی فروخته شد و به خرج زندگی او رسید که در سال های واپسین عمر هیچ در بند مال و منال نبود. پس از مرگش مختصر حصّه ای ماند که آن را هم پس از کسر وجوهات شرعیه میان پنج دخترش تقسیم کردند. »
وضع مالی خانواده میرزایوسف وخیم تر از آنی بود که خود گفته است. او در این باره هم چون مواردی دیگر از بیان صریح حقیقت خودداری کرده و به پرده پوشی پرداخته است. وضع زندگی او را می توان از خلال خاطرات محمدعلی فروغی ذکاءالملک آن جا که از دیدار میرزایوسف در خانه پدری خود می نویسد دریافت:
« نوجوانی بود یازده، دوازده ساله که صورت رنگ پریده و زردش از گرسنگی های مستمر و دوری از قوت و غذای کافی حکایت می کرد. قبای مندرسی پوشیده بود خاکستری رنگ با شلوار دبیت سیاه که پایین زانوی راستش وصله ای را با سلیقه کوک کرده بودند. گیوه های سفیدش آن چنان تنگ بود که هر آن گمان می بردی انگشتانش از آن ها بیرون خواهند زد. به سبب تنگی گیوه ها راه رفتن برایش دشوار بود و گاه گژ و مژ راه می رفت.
با این همه به غایت مودب بود. چشمانی آرام داشت که اکثر اوقات از فرط حجب به زمین دوخته شده بود. روزهایی که برای تعلیم به خانه ی ما می آمد، هر وقت که سلیمان پیشکار ما طبقی خوراکی از کلوچه و باقلوا و شربت گرفته تا شکر پنیر و جوز قند به میان می آورد و روی میز می گذاشت تا بچه ها بخورند، می دیدم که علی رغم اشتیاقش به خوردن آن همه ماکولات از دست بردن به مجمعه خودداری می کند تا که اول من و برادرم ابوالحسن و دیگر بچه ها دست ببریم و چیزی برای خوردن برداریم. پس از آن او مشغول خوردن می شد. همیشه به اندازه برمی داشت و هیچ وقت افراط نمی کرد. من اگرچه در آن سال ها سنی نداشتم خوب می فهمیدم که سیر نمی شود اما اندازه نگاه می دارد تا مگر یک وقت ضعف بنیه ی خانواده و گرسنگی های گاه و بی گاهش را در چشم دیگران عیان نکرده باشد. »
میرزایوسف خود درباره ی دوران هفت ساله ی تعلیمش در خانواده ی فروغی چیز زیادی ننوشته است. او در همه جا از خاندان فروغی با احترام بسیار یاد می کند. خصوصا از پدر خانواده محمدحسین خان ذکاءالملک که معمولاً هنگام ذکر نام او جمله ی « که حق بسیار بر گردن من دارد » را بلافاصله اضافه می کند. او درباره ی چگونگی رفتنش به خانه ی فروغی ها نوشته است:
« محمدحسین خان از دوران جوانی با پدرم مراوده داشت. در سال هایی که پدرم در دستگاه مالیه ی مرحوم میرزاتقی خان امیرکبیر مشغول خدمت بود این دو یکدیگر را شناخته بودند و خصوصیتی داشتند. علاقه بی حد پدرم به حکیم طوس و شاهنامه اش رشته ی پیوندش بود با محمدحسین خان که او هم عاشق شاهنامه بود و از خواندن آن در کنار پدرم حظّ بسیار می برد.
لکن پس از خانه نشینی پدرم و عزیمت موقت محمدحسین خان به اصفهان مدتی میان این دو جدایی افتاد. شاید هفت سالی یکدیگر را ندیدند. آن زمان پدرم برای تعلیم، من و برادر بزرگ ترم یعقوب را به ملایی سپرده بود به نام کربلایی قربان که مکتب خانه ای داشت. سه سال نزد او تعلیم می دیدیم. با کودکان دیگر در یک اتاق روی تشکچه های کهنه یا تکه های نمد و گلیم می نشستیم و به درس گوش فرا می دادیم. برادرم یعقوب بیش تر از یک سال تاب مکتب خانه نیاورد و با عجز و لابه از پدر خواست که او را به شغلی در بازار بسپارد و نهایت آن شد که به شاگردی درودگری رفت. اما من ماندم. در سال اول و دوم از الفبای عربی و قرائت جزء سی ام قرآن تا حساب ابجد و باب اول و دوم گلستان را فرا گرفتم. لکن در سال سوم ملا به جای آموختن چیزی تازه دوباره از اول آغاز کرد و من که امید به آموختن معلومات دیگر داشتم دریافتم که ملا خود بیش از این نمی داند و روشن است که ما نیز بیش از آن نخواهیم آموخت.
از اقبال بلند روزی محمدحسین خان ذکاءالملک به مکتب خانه آمد. کمی با ملا خوش و بش کرد و پس از آن یک به یک از ما که شاگردان او بودیم به پرس وجو پرداخت. از هر کس چیزی می پرسید. از برخی الفبا، از برخی نام بروج سماوی و چون به من رسید خواست که حروف ابجد را برایش بخوانم. فی الفور از ابجد تا ضظع را برایش برشمردم. پس از آن خواست که باب اول گلستان را برایش بخوانم و من از حفظ شروع به خواندن کردم.
همین طور می خواندم و جلو می رفتم که گفت «دست نگه دار.» و پرسید «باب دوم را هم می دانی؟»، و من بلافاصله از باب دوم شروع به خواندن کردم. آن هم از حفظ و بدون غلط. محمدحسین خان سپس پرسید «قرآن چه؟ می دانی؟» گفتم «عم جزء را از حفظم.» پس از آن از نام پدرم پرسید و چون نام او را گفتم به شوق آمده و گفت «ما دوستان قدیم بوده ایم.» بعد از حال او جویا شد و نشانی خانه ما را گرفت و رفت.»
همین ملاقات با محمدحسین خان مسیر زندگی میرزایوسف را تغییر داد. همان شب محمدحسین خان به خانه ی میرزا یونس می رود و پس از یاد ایام گذشته پیشنهاد می کند که تعلیم فرزندش را به او بسپارد. میرزایونس نخست طفره می رود. شاید این طفره رفتن او به خاطر بنیه مالی اندکش بوده که نمی توانسته خرج تحصیل فرزندش را در خانه ی ذکاءالملک بپردازد. اما محمدحسین خان اصرار می کند و اطمینان می دهد که خرج تحصیل یوسف را با کمال میل از کیسه ی خود می پردازد. بی آن که منتی بر کسی داشته باشد. سرانجام میرزایونس قانع می شود و اجازه می دهد که فرزندش مکتب خانه را ترک کرده و به خانه محمدحسین خان برود.
محمدحسین خان در آن سال ها تلاش بسیاری در کشف کودکان و نوجوانان با استعداد و تعلیم آن ها به شیوه ی جدید از خود بروز می داد. بسیاری از شخصیت های مهم سیاسی و علمی ایران ابتدا در خانه فروغی ها آموزش دیده اند. محمدعلی فروغی خانه پدری خود را این گونه توصیف کرده است:
« در طبقه زیرین عمارت خانه ی ما کنار پلکان چوبی ای که پیچ می خورد و به طبقه بالا می رفت میز بزرگی بود از چوب آبنوس که سال ها پیش یکی از اقوام با خود از روسیه آورده و به پدرم فروخته بود. روی میز را به طرز زیبایی با نقوش مختلف از گل و مرغ گرفته تا اشکال هندسی کنده کاری کرده بودند و حاشیه ی آن به قدر گذاشتن یکی دو کتاب و دفترچه صاف و صیقلی بود. دور این میز بیش تر روزها پنج شش جوان نو رسیده نشسته بودند؛ من و برادرم ابوالحسن و دیگرانی که پدرم ایشان را به استعداد و ذکاوت می شناخت و به خانه می آورد تا تعلیم ببینند. بالای میز صندلی بزرگی بود با تشکچه مخمل حاشیه دوزی شده و پشتی چوبی که دورش گل میخ های طلایی کوبیده بودند؛
آن جای استاد بود. دیگر صندلی ها ساده بودند و کوتاه که روی آن ها می نشستیم و به سخنان استاد گوش می کردیم و هر چه امر می کرد می نوشتیم. لبه ی میز تا سینه مان بود اما نوشتن روی آن برای مان سخت نبود؛ به جهت آن که دو دست را راحت می شد روی آن گذاشت و به یک سو یله شد. آن گونه که هم صفحه را خوب ببینیم و هم قلم را به راحتی روی آن به گردش در آوریم. کنار میز چسبیده به دیوار بخاری بزرگی بود از چدن سیاه که زمستان ها با بچه های دیگر از باغ جلوی عمارت چوب سفید جمع می کردیم و یکی یکی در آن می انداختیم و به شعله های آبی اش که گرم و دلچسب بود خیره می شدیم »
درباره کتاب دیلماج
کتاب دیلماج روایت سرگشتگیهای روشنفکران در اواخر دوران قاجار است. شاه آبادی که بیشتردر رمانهایش به موضوعات تاریخی میپردازد، در رمان دیلماج سرگذشت شخصیتی خیالی به نام میرزایوسف خان مستوفی معروف به دیلماج را روایت میکند. رمان با شرح دوران کودکی و تحصیل او آغاز میشود. میرزایوسف به دلیل تحصیل و رفتوآمد با چند نفر از اساتید و روشنفکران آن زمان به فردی متجدد و آزادیخواه تبدیل میشود که باقی اتفاقات رمان را رقم میزند.
میرزا یوسف خان مستوفی، شخصیت اصلی داستان، در تاریخ، چهرهای ناشناخته و رازآلود دارد. عدهای او را به عنوان کسی میشناختند که درد وطن داشت و در راه کسب آزادی و پیشرفت مدنیت ایران تلاش میکرد. عدهای دیگر هم، او را شخص رذلی میدانستند که خیانت کرد.
ویژگی تاریخی رمان با حضور شخصیتهایی همچون «محمدعلی فروغی»، «میرزا ملکم خان ناظمالدوله»، «ناصرالدین شاه قاجار»، «عباس میرزا» و… پررنگ شده و مخاطب را بین مرز خیال و واقعیت قرار میدهد. تاثیر جریانات فراماسونری بر روشنفکران آن روزگار از دیگر موضوعات موردتوجه نویسنده در رمان است.
خواندن کتاب دیلماج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای تاریخی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دیلماج
سالهای عاشقی میرزایوسف شاید از آرامترین سالهای زندگی اوست. خلاف دیگر عشاق او از خود آشفتگی و اضطراب نشان نمیدهد و در راه وصل بیتابی نمیکند گویی پیش از آنکه به فکر وصل باشد از عاشقیکردن لذت میبرد لذت هجران در کنار امیدی آرامبخش نسبت به وصل در آینده، وجود او را لبریز کرده و او سه سال از دوران جوانیاش را سرشار از این لذت پشت سر گذاشته است. خود او در رسالهٔ عشقیه نوشته است:
«اگر امید به وصل در دل عاشق باشد و معشوق را دور از دست نینگارد در هجران لذتی است که در وصل نیست. چرا که اصل عاشقی در هجران است و عشق را معنایی جز فراق نیست.»
اگر چه میرزایوسف این رساله را در سالهای بعد یعنی پس از پایان ناخوشایند داستان عشقش به زینت نوشته است، اما از لابهلای سطور آن میتوان فهمید که او سالهای عاشقی خود را به آرامی و دور از آشفتگی و اضطراب سپری کرده است. در طول این سالها میرزایوسف فقط یک بار احساس آشفتگی و بیقراری کرده است. و آن زمانی است که زینت خانهٔ فروغیها را ترک میکند. چرا که «شهرت تعلیم آوازش به توسط مرد نامحرم در میان مردم پیچیده، سکونت بیشتر او در خانه هم برای خود او و هم برای محمدحسینخان بدنامی به بار میآورد و ای بسا بساط تعلیم نوباوگان یکسره برچیده میشد. پس ترک منزل کرده و گاه از شخص محمدحسینخان در خانه خودشان درس میگرفت»
رفتن زینت از خانهٔ محمدحسینخان، میرزایوسف را بیقرار و آشفته میکند:
«گویی چیزی گم کرده بودم. پارهای از قلبم گم شده بود. پیش از آن هر صبح به آن امید سر از بالین برمیداشتم که هنگام غروب آنگاه که مجلس درس در خانهٔ محمدحسینخان پایان میگرفت از عمارت بیرون بیایم و به بهانهٔ از بر کردن یادداشتهایم از میان باغ بروم به سمت پشت عمارت، نزدیک پنجرهٔ مشبکی که شیشههای رنگارنگ خوشمنظرهای داشت و سه گلدان بزرگ شمعدانی پای آن بود، بنشینم پای سروی بلند و تکیه بر تنهٔ آن بدهم و به دروغ دفترچهام را بگشایم و آن را ورق بزنم، اما گوشم در انتظار آوایی باشد
به نرمی ابریشم و لطافت آب که از آن پنجره پر میکشید به بیرون و چنان مستم میکرد که گاه میخواستم چون پرندگانی که بر شاخهها بودند پر بگیرم و از شاخهای به شاخهٔ دیگر بپرم. اما در همه حال نشسته بودم. او میخواند و من دفترچهام را ورق میزدم که پر بود از یادداشتهای ریاضیات و هندسه و فلسفه و گاه در سینهٔ صفحات سفید آن اشعاری مینوشتم و آن شعرها را بر تنهٔ سرو میکندم. در این اواخر بود که زینت از آن خانه، آن باغ و آن پنجره رفت.»
کتاب های مرتبط دیلماج
1-معرفی کتاب دیلماج در یوتیوب
2- معرفی کتاب دیلماج در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.