توضیحات
داستان کلاغی که با خدا حرف زد درباره کلاغی جوان و شجاع به نام جاشوآست که همواره فکر میکند زنده بودن چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن به شمار میرود و نمیخواهد همچون دیگر کلاغها یک زندگی عادی و راحت داشته باشد.
درباره کتاب کلاغی که با خدا حرف زد
شب به زودی سراسر جنگل را فرا گرفت. قورباغههای برکه آواز جمعی خود را شروع کردند. چند زاغچه مدت کوتاهی روی درخت مجاور با هم مشاجره کردند. جغدی در فاصلهای دوردست میخواند. از دور صدای گرگ میآمد.
آخرین فکر سام، وقتی به خواب فرو میرفت، این بود که هنوز برای جوجههایشان اسم انتخاب نکردهاند. با خود گفت: «باید فردا صبح در این باره صحبت کنیم.» پلکهای سام به آرامی بسته شدند و او کلاغوار تبسم کرد، همان لحظه اسمی از خاطرش گذاشت؛ اسمی برای آن جوجهای که باعث افکار گوناگون، پیشبینی و هیجان او شده بود. جآشوا. او را جآشوا میخواندند، و این نام پدربزرگ سام و همسر اسمرالدا بود. جآشوا نام خوبی برای قهرمان بود، مگر نه؟
کلاغی که با خدا حرف زد
کریستوفر فاستر در کتاب کلاغی که با خدا حرف زد، داستانی پر جنب و جوش و معنوی از سفر یک کلاغ جوان به نام جاشوآ را به تصویر میکشد که با جدیت فراوان خواهان دنبال کردن سرنوشت خود و حل سختیها و مشکلات زندگیاش است. این کتاب یکی از آثار پرفروش سایت آمازون به شمار میرود.
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد:
آیا در زندگیتان با چالشهایی روبرو هستید؟ آیا احساس میکنید که همه چیز به نوعی از مسیر خارج شده است و احساس ناراحتی میکنید؟ کریستوفر فاستر در کتاب صوتی کلاغی که با خدا حرف زد (The raven who spoke with God) داستانی الهامبخش برایتان تعریف خواهد کرد تا بتوانید براساس آن مسیر زندگی خود را پیدا کنید و از افکار و احوالات ناامیدانه خلاص شوید.
او باید تصمیمی سخت بگیرد؛ اینکه میتواند به رویای خود دست یابد؟ رویایی که او را تبدیل به یک کلاغ پیامرسان میکند و دیگر نمیتواند همچون خانوادهاش یک زندگی معمولی داشته باشد. اما به هر حال جاشوا تنها و ترسیده است و باید راهی سفری ناشناخته شود تا خودش را پیدا کند و درسهای مهمی از زندگی بگیرد.
نکوداشتهای کتاب کلاغی که با خدا حرف زد:
– این اثر کتابی عادی نیست. (The Sunday Oklahoman)
– کتابی سرگرم کننده که هر خوانندهای در هر سنی میتواند از آن لذت ببرد. (روزنامه Clarion-Ledger)
– سبک نوشتاری کتاب غناییست و داستانش الهامبخش و نشاط آور است. (Green Bay Press Gazette)
– یک رمان الهام بخش و فوق العاده! داستانی که با مهارت بالایی پیام خود را منتقل میکند. (Midwest Book Review)
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد برای چه کسانی مناسب است؟
اگر به داستان و رمانهای معنوی و اخلاقی علاقه داشته باشید، این کتاب به شما پیشنهاد میشود.
کریستوفر فاستر را بیشتر بشناسیم:
یکی از نویسندگان الهامبخش بریتانیایی، کریستوفر فاستر (Christopher Foster) نام دارد. او همواره در آثار خود درباره خوشبختی، معنای زندگی و معنویت مینویسد و تاکنون هفت کتاب از خود برجای گذاشته است.
همچنین فاستر موسس و نویسنده وبسایت www.TheHappySeeker.com است و در آن دربارهی مفهوم خوشبختی و راههای رسیدن به آن مینویسد.
در بخشی از کتاب کلاغی که با خدا حرف زد می خوانیم:
نزدیک ظهر بود. لاشهی گوزن کوچکتر و کوچکتر میشد. جاشوآ به گرگ بزرگ که زیر سایه سنگی خوابیده بود، نگاه کرد و پرسشهایی به ذهنش خطور کرد. چرا نسبت به جیمی باب انقدر احساس نزدیکی و دوستی میکرد؟ این پیوند اسرارآمیز او با گرگ چه معنایی داشت؟ «حس میکنم میتونم راجع به همه چیز باهاش صحبت کنم و اون همیشه جوابی عاقلانه و منطقی برای سوالهام داره. »
جاشوآ مطمئن بود؛ کاملا مطمئن که گرگ هیچ وقت تحقیرش نمیکند. کاری که پدرش گاه انجام میداد و باعث میشد که جاشوآ احساس حماقت و کودکی نماید.
جیمی باب یک چشمش را باز کرد. شاید حس کرده بود که جاشوآ نگاهش میکند و دربارهاش فکر میکند. بعد بلند شد و بدنش را کش داد و پرسید: «غذا برای خوردن کافی بود؟ اگه به اندازه کافی نخوردی، خودت مقصری جوون. » و با چالاکی گوشش را خاراند.
جملاتی از متن کتاب
1- صبح غالبا هوا بارانی بود.توده ای از ابر خاکستری مچاله هنوز بر فراز دره بود، اما ظاهرا بر روحیه سه کلاغ جوان شاد و شنگول که بی پروادر پی ماجراجویی های پر خطرشان می رفتند هیچ اثری نداشت.
2- شب به زودی سراسر جنگل را فرا گرفت. قورباغههای برکه آواز جمعی خود را شروع کردند. چند زاغچه مدت کوتاهی روی درخت مجاور با هم مشاجره کردند. جغدی در فاصلهای دوردست میخواند.
از دور صدای گرگ میآمد. آخرین فکر سام، وقتی به خواب فرو میرفت، این بود که هنوز برای جوجههایشان اسم انتخاب نکردهاند. با خود گفت: «باید فردا صبح در این باره صحبت کنیم.» پلکهای سام به آرامی بسته شدند و او کلاغوار تبسم کرد، همان لحظه اسمی از خاطرش گذاشت؛ اسمی برای آن جوجهای که باعث افکار گوناگون، پیشبینی و هیجان او شده بود. جآشوا. او را جآشوا میخواندند، و این نام پدربزرگ سام و همسر اسمرالدا بود. جآشوا نام خوبی برای قهرمان بود، مگر نه؟
معرفی کتاب کلاغی که با خدا حرف زد
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد نوشته کریستوفر فاستر و ترجمه مینا علاء داستانی الهامبخش و معنوی است. کلاغی که درمییابد زندگی چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن است و تصمیم میگیرد زندگی جدیدی را تجربه کند.
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد
کریستوفر فاستر در این کتاب داستان زندگی کلاغ جوانی به نام جاشوآ را نوشته است. جاشوآ روزی متوجه میشود که مفهوم زندگی باید چیزی فراتر از خوردن و بازی کردن باشد. او هیچ دوست ندارد که مانند بقیه تسلیم شرایطش شود و درگیر خوشیهای کوچکی باشد که به زودی از بین میرود.
البته که وقتی این تفکر را دارد، مخالفانی پیدا میکند. به هرحال او از تصمیم و عقیدهاش برنمیگردد. او میخواهد سفری را آغاز کند و برای اینکار لازم است پشتکاری خلل ناپذیر داشته باشد. او در طول سفرش درمییابد که برای رسیدن به آرامش، باید تبدیل کردن ناامیدیهایش به امید، باید به ندای قلبش گوش کند.
این کتاب داستانی جذاب و شیرین درباره لذت زندگی کردن در زمان حال است. منتقد نشریه میدوست این کتاب را یک رمان الهام بخش و فوق العاده میداند. داستانی که با مهارت بالایی پیام خود را منتقل میکند.
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب کلاغی که با خدا حرف زد میتواند پاسخگوی بسیاری از سوالاتتان درباره زندگی و معنا و هدف آن باشد. اگر دوست دارید در داستانی شیرین و معنوی غرق شوید، این کتاب یک انتخاب عالی برای شما است.
درباره کریستوفر فاستر
کریستوفر فاستر، یکی از نویسندگان الهامبخش بریتانیایی است. او تا به حال هفت کتاب از خود به جا گذاشته است و در آنها از خوشبختی، معنا و هدف زندگی و … مینویسد.
داستان شیرین کلاغی که با خدا حرف زد نیز یکی از آثار جذاب او است که نظر مجلات مختلف را به خود جلب کرده است و مورد تحسین آنان قرار گرفته است. کریستوفر فاستر در وبسایت www.TheHappySeeker.com نیز به گفتگو و نوشتن از خوشبختی حقیقی و راههای رسیدن به آن میپردازد.
بخشی از کتاب کلاغی که با خدا حرف زد
بارنی پرنده و کلاغ ارشد بود. سايرکلاغها با احترام به او مینگريستند و منتظر دستوراتش بودند. بارنی كه كرم چاقی را میخورد، ناگهان با حالتی شيطانی به اطراف نگاه كرد تا مطمئن شود به غير از آنها كسی در آن حوالی نيست. گفت: «من دقت كردم كه جاشوآ اغلب به سمت پايين و به انتهای درهای پرواز میكندكه آدمها در آنجا مزرعهای دارند.
شرط میبندم الان آنجاست. میرويم پيدايش میكنيم و دستش میاندازيم.» مكث كرد. از تصميمش خشنود به نظر میرسيد. البته بارنی هميشه از خودش راضی بود، اما بعضی اوقات اين احساس شدت میگرفت.
وقتی نقشهاش را برای ديگران تعريف میكرد، بدنش كاملا صاف بود. اين حالت يكی از ژستهای مردانهاش بود. در اين ژست مورد علاقهاش, پرهای سر و شانهاش را چنان پوش میداد كه به نظر بزرگتر و تهديدآميزتر رسد.
اپل فرياد زد: «آه، چقدر قشنگ و جالب!»
هريت با لحني عصبی پرسيد: «واقعا فكر میكنی اينكار به جاشوآ كمک میكند؟»
بارنی جواب داد: «البته كه كمک میكند. اينكار به نفع اوست.» و به سمت پايين دره پروازكرد. جستجويشان حدود نيم ساعت طول كشيد. به تپه كوچكی رسيدند و آنجا برادرشان را ديدندكه پشت به آنان روی ســنگی ايسـتاده است. جـاشوآ مـانند حـواصـيلی در حـال مـاهيگيری بیحركت بود. به نظر میرسيد در برابر خورشيد در حال طلوع نشسته است و به پرتوهای طلايی و نارنجی بر دامنه تپه نگاه میكند.
اپل و هريت هيجان زده فرياد زدند: «جاشوآ آنجاست.»
بارنی گفت: «عجب ديوانهای. فكر میكنيد دارد چكار میكند؟»
سه کلاغ به نرمی و آرامی به او نزديک شـدند، پشت درخـتی فـرود آمدند تا جاشوآ نتواند ببيندشان و به اطراف نگاه كردند تا فرصت و ابزار مناسب را بيابند.
هريت ريگ نرم و خوبی پيدا كرد بارنی تركه خشكی كه حدود نيممتر طول داشت برداشت و اپل فكر خوبی به سرش زد. او تكه نسبتا بزرگی از پهن گاو را با پاهايش برداشت و پروازكرد.
سه کلاغ به طرف جاشوآ پرواز میكردند و آماده پرتاب بمبهايشان بودند كه اپل فرياد زد: «فكر میكنيد ما را ببيند؟ شايد صدای پرواز ما را بشنود.»
بارنی با لحنی سرزنشآميز پاسخ داد: «نه، ممكن نيست. کلاغها بايد هميشه هشيار و مراقب باشند، اما در مورد جاشوآ مسئله فرق میكند. او حتی نمیداند امروز چه روزی است. شرط میبندم میتوانيد به آرامی به او نزديک شويد و دمش را بكشيد و او حتی متوجه هم نشود. عجبکلاغ گيجی!»
هريت با بیحوصلگی گفت: «چكار دارد میكند؟ حتما به چيزی خيره شده، فقط خدا میداند آن چيز چيست؟»
1- معرفی کتاب کلاغی که با خدا حرف زد در یوتیوب
2- معرفی کتاب کلاغی که با خدا حرف زد در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.