توضیحات
زندگی آسان است، نگران نباش نوشتهی آنیِس مارتن لوگان است. این روایت ادامهی کتاب «آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند» است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
اما شخصیتِ هالوی بعدی که آمده بود سراغم با این یکی فرق داشت؛ تقریباً خوشتیپ بود، سر و وضعی قابلاحترام داشت و اهل درس دادن هم نبود. ایرادش ـکه البتّه ایراد کوچکی هم نبودـ این بود که فکر میکرد میتواند با تعریف کردن شاهکارهایی که با معشوقهاش ـ که گوپرو نامیده میشدـ تجربه کرده بود، مرا به تختخوابش بکشاند
: «تابستون امسال، با گوپرو پریدیم توی یه رود خروشان خیلی سرد… زمستون امسال با گوپرو رفتیم اسکیِ مارپیچ… با گوپرو رفتم حموم… میدونی، اون روز با گوپرو سوار مترو شدم…» در تمام یک ساعتی که روبهروی هم نشسته بودیم نتوانست جملهای بر زبان بیاورد که در آن حرفی از گوپرو نباشد.
آنقدر از گوپرو صحبت کرد که به خودم گفتم نکند با گوپرو دستشویی هم میرود. ناگهان حرفش را قطع کرد و از من پرسید: «با گوپرو کجا میرم؟ فکر کنم خوب متوجّه نشدم.» ای وای… با صدای بلند فکر کرده بودم. نمیخواستم فکر کند آدم بدجنسیام، امّا هیچ علاقهای به چیزهایی که تعریف میکرد نداشتم و دلم نمیخواست بدانم با گوپرو چه کرده.
برای همین تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم. «ببین، تو قطعاً آدم خیلی جذابی هستی، ولی انگار یه دوربین روی پیشونیت کار گذاشتی و داستان عاشقانۀ خیلی بزرگی رو که از سر گذروندی ضبط کردی و همین باعث میشه نتونم چیزی بین خودمون تصوّر کنم. پس، بیخیال دسر و قهوه میشم. اینها را توی خونۀ خودم هم میتونم بخورم.» «مشکل چیه؟»
بخشی از کتاب زندگی آسان است، نگران نباش
چطور باز تسلیم اصرارهای فلیکس شده بودم؟ خودم هم نمی فهمیدم با چه ترفندی می تواند مرا راضی کند، اما همیشه دلیل و مشوقی پیدا می کرد تا متقاعدم کند بروم سرِ قرار. هربار دلم را خوش می کردم و به خودم می گفتم شاید اتّفاقی بیفتد که زندگی ام را زیرورو کند.
هر چند فلیکس را خوب می شناختم و می دانستم سلیقه مان اصلاً با هم جور نیست. برای همین، وقتی او به جای من فکر می کرد و تصمیم می گرفت، همه چیز محکوم به شکست بود. باید این مسئله را از همان زمانی که با هم دوست شدیم می فهمیدم. با همه این حرف ها، برای ششمین بار پیاپی شبِ شنبه ام را با یک احمق تمام عیار سر کردم.
هفتهٔ گذشته، نتوانسته بودم از زیر قرار با مردی که خودش را استاد تغذیه و زندگی سالم می دانست در بروم. با خودم فکر می کردم شاید فلیکس آن قسمتی از حافظه اش را از دست داده بود که مربوط می شد به شرارت های بهترین دوستش… مرد، تمام شب را درمورد کشیدن سیگار، نوشیدن الکل و موادغذایی مضری که مصرف می کردم به من درس داد. او با نهایت آرامش به من خیره شد و گفت وضعیت بهداشتی زندگی ام اسفناک است و من ناکام از دنیا خواهم رفت و ظاهراً ناآگاهانه در حال لاس زدن با مرگ هستم. حتماً فلیکس اطلاعات لازم را درباره من در اختیارش قرار نداده بود. با لبخندی به او گفتم در واقع درباره مرگ و تصمیم به خودکشی اطلاعات خوبی دارم و از او جدا شدم.
اما شخصیتِ هالوی بعدی که آمده بود سراغم با این یکی فرق داشت؛ تقریباً خوش تیپ بود، سر و وضعی قابل احترام داشت و اهل درس دادن هم نبود. ایرادش ـ که البتّه ایراد کوچکی هم نبود ـ این بود که فکر می کرد می تواند با تعریف کردن شاهکارهایی که با معشوقه اش ـ که گوپرو نامیده می شد ـ تجربه کرده بود، مرا به تخت خوابش بکشاند: «تابستون امسال، با گوپرو پریدیم توی یه رود خروشان خیلی سرد… زمستون امسال با گوپرو رفتیم اسکیِ مارپیچ… با گوپرو رفتم حموم… می دونی، اون روز با گوپرو سوار مترو شدم…» در تمام یک ساعتی که روبه روی هم نشسته بودیم نتوانست جمله ای بر زبان بیاورد که در آن حرفی از گوپرو نباشد. آن قدر از گوپرو صحبت کرد که به خودم گفتم نکند با گوپرو دستشویی هم می رود.
ناگهان حرفش را قطع کرد و از من پرسید: «با گوپرو کجا می رم؟ فکر کنم خوب متوجّه نشدم.»
ای وای… با صدای بلند فکر کرده بودم. نمی خواستم فکر کند آدم بدجنسی ام، امّا هیچ علاقه ای به چیزهایی که تعریف می کرد نداشتم و دلم نمی خواست بدانم با گوپرو چه کرده. برای همین تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم.
«ببین، تو قطعاً آدم خیلی جذابی هستی، ولی انگار یه دوربین روی پیشونیت کار گذاشتی و داستان عاشقانه خیلی بزرگی رو که از سر گذروندی ضبط کردی و همین باعث می شه نتو نم چیزی بین خودمون تصوّر کنم. پس، بی خیال دسر و قهوه می شم. این ها را توی خونه خودم هم می تو نم بخورم.»
«مشکل چیه؟»
من که از جایم بلند شدم، او هم بلند شد. به جای خداحافظی، برایش دستی تکان دادم و به سمتِ صندوق راه افتادم؛ آن قدر بی ادب نبودم که اجازه بدهم صورت حساب چنین شکست مفتضحانه ای را او پرداخت کند. برای آخرین بار نگاهی به او انداختم و سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم. باید می شدم گوپرو تا خاطره ام در ذهن او زنده بماند. پسرک بیچاره…
فردای آن روز با صدایِ زنگِ تلفن از خواب بیدار شدم. چه کسی جرات کرده بود برنامه مقدّس صبح یکشنبه مرا، که عبارت بود تا لنگ ظهر خوابیدن، برهم بزند؟ سوال بی جایی بود!
با غرغر گفتم: «بله، فلیکس.»
«شیری یا روباه؟»
«ببند دهنت رو.»
قاه قاه او مرا عصبانی می کرد.
قبل از اینکه تلفن را قطع کند، به سختی بین خنده هایش گفت: «تا یه ساعت دیگه، همون جای همیشگی، منتظرتم.»
مثل گربه توی تختم کش و قوس آمدم و به ساعت شماطه دارم نگاه کردم: ۱۲ و ۴۵ دقیقه. دیدن ساعت حالم را بدتر کرد. در طول هفته که می خواستم درِ کافه کتابم، آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند، را باز کنم، برای بیدارشدن هیچ مشکلی نداشتم. امّا همان طور که در غم های بزرگم به خواب پناه برده بودم، برای مشکلات کوچک نیز خواب نجات بخشم بود. وقتی بالاخره از جایم بلند شدم با خوشحالی فهمیدم روز زیبایی است؛ بهار پاریس از راه رسیده بود.
وقتی سرانجام آماده شدم که از خانه بیرون بزنم، جلوی خودم را گرفتم که کلیدهای کافه آدم ها را برندارم؛ یکشنبه بود و با خودم قرار گذاشته بودم که «روز خدا» را سر کار نروم. از فرصت استفاده کردم تا به خیابان آرشیو بروم. کمی پرسه زدم و به ویترین مغازه ها نگاه کردم و اوّلین سیگارم را دود کردم. بعضی مشتری های همیشگی کافه آدم ها را هم دیدم که با دست به آن ها سلام کردم. وقتی وارد رستورانی شدم که یکشنبه ها به آنجا می رفتیم، فلیکس این حال خوش را از بین برد.
«کدوم گوری بودی؟ چیزی نمونده بود خودم تنهایی دست به کار شم!»
بوسه صداداری روی گونه اش نشاندم و گفتم: «سلام فلیکسِ دوست داشتنیِ من.»
چشم هایش را ریز کرد.
«چه مهربون شدی! حتماً داری یه چیزی رو قایم می کنی.»
«ابداً! تعریف کن ببینم شب نشینی دیشبت چطور بود. ساعت چند تموم شد؟»
«همون موقع که بهت تلفن کردم. گشنمه، یه چیزی سفارش بدیم!»
قبول کردم پیشخدمت را صدا کند تا بیاید از ما سفارش بگیرد. جدیدترین سرگرمی محبوبش همین بود که در این رستوران غذا بخورد. برای محکم کاری هم حکم داده بود که ناشتایی خوردن در این رستوران، آن هم بعد از شنبه شب های جنون آمیزی که از سر می گذراند، به او بیشتر می ساخت تا خوردن تکّه ای پیتزای مانده گرم شده. از من هم می خواست خبردار بایستم و او را تحسین کنم که تخم مرغ های آب پز، نان باگت و سوسیس هایش را با حرص و ولع می خورد و یک لیتر آب پرتقالش را می نوشد که انگار قرار بود عطش بعد از شب نشینی اش را فرو بنشاند.
مثل همیشه با بی میلی کمی غذا خوردم؛ او اشتهایم را از بین برده بود. بعد از غذا عینک های آفتابی مان را زدیم و بی حال روی صندلی هایمان سیگار دود کردیم.
میخواستم کافهی آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند به مکانی دوست داشتنی و گرم تبدیل شود که درش به روی همه باز است و همه نوع کتابی در آن پیدا میشود. دلم میخواست به مشتریها کتاب پیشنهاد بدهم و لذت خواندن داستانهایی که دوست میداشتند-آن هم بدون هیچ شرمی- را در آنها ببینم. چه اهمیتی داشت که آنها دوست داشتند کتابی را بخوانند که برنده جایزه ادبی شده یا عامه مردم آن را پسندیدهاند. تنها مسئله مهم این بود که مشتریها کتاب بخوانند، بیآن که احساس کنند بسبت به انتخابشان قضاوت میشوند. کتاب خواندن همیشه برایم لذت بخش بود و آرزو میکردم کسانی که به کافه من رفت و آمد میکردند نیز این لذت را احساس و کشف کنند و جزو کتاب خوان ترینها شوند.
زندگی آسان است نگران نباش! ادامه رمان جذاب آدمهای خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه مینوشند اثر آنیس مارتن لوگان است. مارتن لوگان در کتاب قبلی داستان زندگی دایان، زن جوانی را که دختر و همسرش را در تصادف از دست داده بود، تعریف کرد. در داستان قبل دایان برای شروع زندگی تازهاش پس از بحرانی که از سر گذرانده بود راهی دهکده کوچکی در ایرلند شد تا باوجود مخالفتهای خانواده و دوست صمیمیاش فلیکس، آنجا اقامت کند.
خلاصه کتاب زندگی آسان است نگران نباش!
در زندگی آسان است نگران نباش، دایان به پاریس بازگشته است و کافهاش را اداره میکند. کافهای که در کتاب قبلی درباره افتتاحیه و اسمش که همان اسم کتاب یعنی آدمهای خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه مینوشند صحبت کرده بود. در کتاب زندگیآسان است، نگران نباش، دایان تصمیم جدیدی برای زندگیاش میگیرد، آشنا شدن با آدمی که بتواند تنهاییاش را پر کند و همدم او باشد. در این میان احساس وفاداری به خاطره کالین، همسرش، مانعی است که او را دچار چالش میکند.
آنیس مارتن لوگان در این کتاب هم مانند کتاب قبلی هدفش نشان دادن بروند بازگشت یک فرد مصیبتدیده به زندگی است. او در این دو رمان به زیبایی توانسته است یک تلاش یک انسان را با تمام تمایلات طبیعیاش برای زندگی کردن و زندهماندن به تصویر بکشد.
خواندن کتاب زندگی آسان است نگران نباش! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب یک اثر روانشناسانه و امیدبخش است که میتواند برای همه کسانی که آن را میخوانند، به ویژه آنان که بحرانی را از سرگذراندهاند، الهامبخش باشد.
درباره آنیس مارتن لوگان
آنیس مارتنلوگان روانشناسی خوانده و مادر دو فرزند است. او که متولد ۱۹۷۹ میلادی است، هماکنون در «روئن»، در شمالغربی فرانسه، زندگی میکند.
جملاتی از کتاب زندگی آسان است نگران نباش!
آهی کشیدم و همانطور که با سر انگشتهایم با حلقهٔ ازدواجم بازی میکردم، سعی کردم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم.
«این حلقه کمکم داره برام سنگین میشه… میدونم ازم دلخور نمیشی… فکر کنم الآن دیگه آمادهام… میخوام این حلقه رو در بیارم… احساس میکنم میتونم به کس دیگهای غیر از تو فکر کنم… همیشه عاشقت میمونم، این هیچوقت تغییر نمیکنه، ولی حالا دیگه همهچی فرق کرده… یاد گرفتم چطوری بدون تو زندگی کنم…»
سنگ قبرش را بوسیدم و زنجیرم را از گردنم درآوردم. چشمهایم پُر از اشک شد. با همهٔ توانم حلقه را در مشت فشردم و سپس از جایم برخاستم.
«تا هفتهٔ دیگه خداحافظ عشقهای من. کلارا، عزیزم… مامان… مامان دوستت داره»
بیآنکه به پشت سرم نگاه کنم، از آنجا دور شدم.
1-معرفی کتاب زندگی آسان است، نگران نباش در یوتیوب
2- معرفی کتاب زندگی آسان است، نگران نباش در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.