توضیحات
پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید اثر میچ آلبوم، رمانی روانشناسانه است که رازی سر به مهر دارد.
این کتاب ماجرای کهنه سربازی به نام ادی را روایت میکند که عمری را به افسردگی و تنهایی گذرانده و احساس میکند در تلۀ زندگی گرفتار شده است.
او تعمیرکار ماشینهای یک شهربازی است و روزهای خاکستری زندگیاش در کار و حسرت خلاصه شدهاند؛
تا اینکه در سالروز هشتاد و سومین تولدش، حین تلاش برای نجات جان یک دختر بچه جانش را از دست میدهد و به بهشت میرود.
سپس پنج نفر از آشنایانی که پیش از او درگذشتهاند، رازهای زندگیاش را برملا میکنند و مسیر حیات باقی او را برای همیشه تغییر میدهند.
شاید به نظر عجیب برسد ولی این داستان از آخر آن شروع میشود؛
اما همۀ آخرها میتوانند خود شروعی دوباره باشند.
ما فقط این را به وقتش نمیفهمیم. کتاب پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید (The Five People You Meet in Heaven) برای همۀ خوانندهها جذاب خواهد بود، چرا که سعی دارد وجه دیگری از بهشت به نام آگاهی از چراهای زندگی را به ما نشان دهد.
ادی در هنگام مرگ، مردی با پشتخمیده، مویسفید، گردنکوتاه، سینۀ برآمده، ساعدیکلفت و آثار خالکوبی محوشده روی شانۀ راست بود.
پاهایش دیگر لاغر و رگدار شده و زانوی چپ مصدوم در جنگاش، حالا دیگر با مرور زمان آرتروز هم گرفته بود.
دیگر بدون عصا قادر به راه رفتن نبود.
چهرهاش آفتابسوخته، ریشهایش سفید و فک پایینش جلو آمده، طوری که او را مغرورتر از آنچه که بود، نشان میداد.
سیگارش را پشت گوش چپش میگذاشت و دسته کلیدش را به کمربندش میبست.
کفشهایش زیرۀ کائوچو داشتند و همیشه کلاهی کتانی به سر داشت. لباس کار قهوهای کمرنگش، مشخصکنندۀ نوع کارش بود.
او سرپرست تعمیرکاران پارک رابیپیر و وظیفهاش تعمیر و نگهداری وسایل بازی در آن جا بود. هر بعد از ظهر در پارک قدم میزد و همۀ قسمتها را از بازی چرخ عصار گرفته تا سرسرۀ آبی کنترل میکرد.
صفحات شکسته، پیچ و مهرههای شلشده و میخهای فولادی کهنه را پیدا میکرد و تعمیرشان میکرد.
گاهی یک دفعه مات و بیحرکت یک جا میماند.
مردمی که از کنارش رد میشدند، تصور میکردند مشکلی برایش پیش آمده، اما در واقع او فقط داشت به صدای وسایل بازی گوش میکرد، همین.
او همیشه میگفت: «پس از این همه سال کار کردن، حالا دیگر میتوانم خرابی وسایل را حتی از صدایشان تشخیص دهم».
میچ آلبوم (Mitch Albom)، نویسندۀ یکی از پرفروشترین کتاب دنیا یعنی سهشنبهها با موری است.
او در این کتابم همۀ باورهای ما را نسبت به دنیای پس از مرگ تغییر میدهد و زندگی این دنیای ما را معنی میبخشد.
او بیشتر به خاطر داستانهای روانشناختی و الهامبخش معروف است.
منتقدان جهان به خاطر موضوع آثارش که بیشتر در خصوص مرگ و زندگی ماوراءطبیعه است، او را نویسندۀ رمانهای روانشناسی نامیدهاند.
جملات برگزیده کتابپنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید میکنید:
– زندگی پایانی دارد، اما عشق هرگز.
– روح مصیبتدیده، بازی تلخ سرنوشت را تحمل میکند.
– مردم میگویند عشق را پیدا کردهاند، انگار در زیر کوه پنهان شده بود.
– تنها بازی وحشتناک سرنوشت است که انسان را در این وضعیت اسفبار قرار میدهد!
در بخشی از کتابپنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید میخوانیم:
شبهای دیگر یا وقتی که پدر در ورقبازی بد میآورد، یا مشروبش ته میکشید و مادر هم در خواب بود، با عصبانیت به اتاق خواب ادی و جو میرفت و همان چند اسباب بازیشان را به در و دیوار میکوبید. و بعد کمربندش را باز میکرد.
آنها را مجبور میکرد که به پشت بخوابند و هر شب به بهانهای آنها را به باد کتک میگرفت.
ادی در این مواقع خدا خدا میکرد مادرش از خواب بیدار شود.
اما اگر گاهی هم از خواب بیدار میشد، پدر فریاد میزد که بیرون باشد. و مادر در راهرو به دامنش چنگ میزد و این بسیار بدتر بود.
دستهایی که جام شخصیت ادی را منقش کرده بود، دستهایی پینهبسته، خشن و سرخ از خشم بود.
او تا سنین جوانی همیشه با مشت و لگد و شلاق تنبیه میشد. و بعد از نادیده گرفتنش این دومین نوع تنبیه ادی بود.
صدمۀ ناشی از خشونت. کمکم کار به جایی رساند که ادی از صدای پدر که از راهرو به طرف اتاقش میآمد، حتی نوع تنبیهش را حدس میزد.
اما با همۀ این احوال، و برخلاف همۀ این بدخلقیهای پدر، ادی در خلوت پدر را میستایید. او ستایش را به این صورت یاد گرفته بود، پیش از آن که ستایش خدا، یا زنی را یاد بگیرد. یک پسر، معمولاً پدرش را میستاید.
حتی اگر احمقانه باشد و هیچ توجیه منطقی برای این کار نباشد.
گاه و بیگاه، پدر ادی با محبتهای اندک خود مثل بازماندۀ آتشی که با دمیدن تندتر شود، روی بیعلاقهگیاش به ادی سرپوش میگذاشت.
هنگامی که ادی در حیاط مدرسه در خیابان چهاردهم مشغول بازی بیسبال بود، پدر پشت فنسها میایستاد و بازی او را تماشا میکرد.
هر وقت که ادی در بیرون میدان اسمک میزد، پدر سر تکان میداد.
و وقتی که ادی از دعواهای خیابانی به خانه برمیگشت، پدر با دیدن دست زخمی یا لب شکافتهاش میپرسید: «خوب بگو ببینم سر آن بدبخت چه آوردی؟» و ادی پاسخ میداد: «از پا درش آوردم.»
این داستان درباره مردی به نام ادی است که با مرگ او در آفتاب تابان، از پایان آغاز می شود.
شاید شروع یک داستان از پایان عجیب باشد؛ اما همه پایانها، آغازهایی است که ما آن را در آن زمان خاص تشخیص نمی دهیم.
آخرین ساعت زندگی ادی، مانند خیلی از مردم، در روبی پیر ( ۱) ، پارکی تفریحی در کرانه اقیانوسی پهناور و خاکستری رنگ سپری می شد.
پارک همه وسایل بازی معمول را داشت: مسیر تخته کوب، یک چرخِ فلک، قطارهای هوایی، گردونه اتومبیلهای کوچکی که با سپر به یکدیگر می زدند.
دکه شکلات فروشی، و محوطه ای که می توانستی جریانهایی از آب را به دهان دلقکی شلیک کنی.
پارک، همچنین یک وسیله سواری تفریحی بزرگ و جدید به نام « سقوط آزاد فِرِدی » داشت.
و در اینجا بود که ادی، در حادثه ای که سیل خبرنگاران را از سراسر کشور به پارک کشاند، کشته شد.
ادی در زمان مرگش پیرمردی قوزی، سفیدمو، کوتاه قد، با گردنی کوتاه، سینه ورم دار و ساعدهای کلفت بود و خالکوبیِ کمرنگ نشانِ ارتشی روی شانه راستش دیده می شد.
حالا پاهایش لاغر بودند و رگهای برآمده داشتند. و زانوی چپش، که در جنگ آسیب دیده بود، بر اثر التهاب مفاصل از کار افتاده بود.
او برای راه رفتن از عصا استفاده می کرد. چهره خشن پیرمرد با تابش آفتاب لک دار و تیره رنگ شده بود و ریش و سبیل فلفل نمکی داشت.
آرواره پایینی اش کمی بیرون زده بود و او را مغرورتر از آنچه احساس می کرد می نمود.
پیرمرد سیگاری پشت گوش چپش می گذاشت و دسته کلیدش را به کمربندش می آویخت.
او کفشهای پاشنه لاستیکی می پوشید و کلاه آستردار کهنه ای بر سر می گذاشت.
روپوش قهوه ای رنگ و رو رفته پیرمرد او را آدمی زحمتکش نشان می داد؛ که واقعا زحمتکش هم بود.
شغل ادی رسیدگی به وسایل بازی پارک بود، و در واقع، باید آنها را همیشه سالم و بدون عیب و ایراد نگه می داشت.
او هر روز بعدازظهر در پارک به راه می افتاد و دستگاهها را یک به یک بازدید و ضمن رسیدگی سعی می کرد تخته های شکسته، چفت و بستهای شل و فولادهای ساییده شده را شناسایی و تعمیر کند.
بعضی اوقات می ایستاد و به یکی از آن وسایل خیره می شد و افراد در حال عبور تصور می کردند مشکلی به وجود آمده است.
در حالی که او در حال گوش دادن بود؛
فقط همین. او می گفت، با گذشت این همه سال، می تواند صدای خرابی و ایراد زبانه ها، صدای پت پت و سروصدای غیرعادی وسایل تفریحی را بشنود.
پنجاه دقیقه از زندگی ادی باقی مانده بود که برای آخرین بار در پارک شروع به گشت زدن و رسیدگی به دستگاهها کرد. او از کنار زوجی مُسّن گذشت.
او، به احترام آنان، دستی به سمت کلاهش برد و سلام کرد.
آنان نیز مودبانه برای او سر تکان دادند. مشتریها ادی را می شناختند. دست کم کسانی که همیشه به پارک می رفتند، او را می شناختند.
آنان هر تابستان او را می دیدند؛ از آن چهره هایی که مکانی را در ذهن تداعی می کند.
روی سینه پیراهن مخصوص کار او روی تکه پارچه ای کلمه « ادی » وزیر آن کلمه « مسئول نگهداری » به چشم خورد، و گاهی اوقات بعضیها، با لبخند برای او دست تکان می دادند و داد می زدند: « آهای، ادی نگهدارنده! » ، هرچند که خود اِدی هرگز این موضوع را خنده دار نمی دانست.
امروز، اتفاقا، روز تولد ادی بود. تولد هشتادوسه سالگی او بود. هفته گذشته پزشکی به او گفته بود به « زونا » مبتلا شده است.
زونا؟ ادی حتی نمی دانست زونا چیست. روزگاری او به قدری پرقدرت بود که با هر دستش یکی از اسبهای چرخِ فلک را بلند می کرد. و این مربوط به سالها پیش بود.
ادی پیرمردی است که سال هاست تعمیرکار وسایل یک شهر بازی به نام روبی پیر است. در طول سال ها شهربازی عوض شده و ادی هم از جوانی سرحال و پرانرژی، به پیرمردی تلخ و دل خسته تبدیل شده که فکر می کند زندگی و شغلش سرشار از یکنواختی و بیهودگی شده است.
و بعد ادی در روز تولد هشتاد و سه سالگی اش، در سانحه ای غم انگیز، هنگام نجات دادن دخترکوچکی از سقوط یک گردونه در شهربازی، می میرد.
در لحظه های آخر، او دو دست کوچک دخترک را در دستانش احساس می کند و بعد هیچ… ادی در زندگی پس از مرگ چشم باز می کند و به دنبال پیدا کردن جواب این سوال که آیا توانسته جان دخترک را در لحظه آخر نجات بدهد یا نه، با پنج نفر دیدار می کند.
پنج نفری که در زندگی زمینی اش نقش زیادی داشته اند. پنج نفری که یا از عزیزان و نزدیکانش هستند یا غریبه؛ اما به هر حال همه آن ها زندگی او را به شکلی تغییر داده اند.
اولین نفر، مردی است با پوستی آبی رنگ. او در زندگی زمینی به خاطر هیبت عجیب و پوست متفاوتی که داشته، به ناچار در یک سیرک کار می کرده و برای مردم نمایش بازی می کرده است. در آن زمان ادی هفت سال بیشتر نداشته…
یک روز که ادی و برادرش درحال بازی با توپ بیس بال بودند، توپ از دست ادی رها می شود و جلوی ماشین مرد پوست آبی می افتد. ادی با شتاب به میان خیابان می پرد تا توپ را بردارد.
مرد پشت فرمان از دیدن پسرکی که شتابان میان خیابان دویده، می ترسد و ترمز می کند. ادی توپ را برمی دارد و می رود.اما مرد شوک زده در خیابان های خیس از باران صبح گاهی می راند.
ضربان قلبش بالا می رود. کنترلش را از دست می دهد و ناخواسته به ماشین دیگری می زند. و بعد همانجا پشت فرمان سکته می کند و میمیرد…
ادی ناباورانه به مردی نگاه می کند که ناخواسته موجب مرگ او شده است. او شرمسار است و فکر می کند علت حضورش در آن جا، مجازاتش از روی عدالت است.
اما مرد پوست آبی به او می گوید که در زندگی زمینی، همه انسان ها خواسته و ناخواسته روی زندگی هم تاثیر می گذارند و بهشت در واقع مکانی برای فهم همین روابط و چرایی اتفاقات است.
نفر دومی که ادی با او ملاقات می کند، کاپیتان؛ افسر مافوقش در خدمت سربازی و در جنگ فیلیپین است.
آن ها با هم در آن جا جنگیده بودند، اسیر شده بودند، فرار کرده بودند و از هم جدا شده بودند و ادی، دیگر هرگز او را ندیده بود. فقط شنیده بود که او در جنگ مرده است.
ادی به یاد می آورد که در فرار از زندان دشمن، کلبه های چوبی ای را که با همرزمانش در آن ها زندانی شده بودند، به آتش کشیدند.
اما در آخرین لحظه فرار، ادی سایه کودکی را در دل آتشی که به طویله افتاده بود، می بیند و می خواهد که برای نجات جان کودک برود.
اما دوستانش مانع او می شوند و در بحبوحه کشمکش و تقلای ادی برای رفتن به دل آتش، تیری به پای او شلیک می شود.
ادی را بیهوش از مهلکه فراری می دهند، اما بر اثر شلیک آن تیر، پای ادی برای همیشه لنگ می شود. اتفاقی که مسیر زندگی آینده او را برای همیشه دستخوش تغییر قرار می دهد.
حالا ادی می فهمد کسی که به پای او شلیک کرده، دشمن نبوده و این کاپیتان بوده که برای نجات جان او و جلوگیری از جا ماندن ادی، به پایش شلیک کرده.
ادی سرشار از خشم و نفرت با کاپیتان گلاویز می شود، اما کاپیتان به او می گوید که پایش را گرفته تا جانش را نجات بدهد.
و ادی تازه می فهمد که در واقع کاپیتان بعد از نجات جان او و دیگر افرادش از مهلکه، روی یک مین می رود و بدن هزار تکه اش در همان صحرا باقی می ماند…
نفر سوم ادی، پدرش است. پدری که از کودکی همواره او را نادیده گرفته، به او محبت نکرده، بیشتر اوقات آزارش داده و تحقیرش کرده بود.
بعد از برگشت ادی از جنگ و جریان معلولیتش، در حالی که روحیه ادی به شدت خراب و ویران است، اذیت و آزارهای پدر بیشتر می شود و مدام از او می خواهد که دنبال کاری برود و این طور عاطل و باطل روی تخت نیفتد.همین فشارهای پدر هم باعث می شود ادی به تعمیر کاری ماشین های روبی پیر روی بیاورد. جایی که یک عمر پدرش و بعد خود ادی، تا هشتاد و سه سالگی در آن کار کردند.
اینک ادی درمی یابد که درواقع تحقیرها و فشارهای پدر باعث شده تا او خود را از لاک حقارت و از کار افتادگی بعد از معلولیت بیرون بکشد.
چهارمین نفر، همسر ادی، مارگریت است. آن ها با عشق ازدواج می کنند، اما هرگز صاحب فرزندی نمی شوند. و سرانجام مارگریت در سن چهل و هفت سالگی بر اثر تومور مغزی می میرد و ادی را برای همیشه تنها می گذارد.
و حالا ادی در جهان پس از مرگ، با دیدن مارگریت عشق سوزانی را که نسبت به او داشته، در خود زنده می بیند و می فهمد که چقدر دلش برای او تنگ شده بوده است.
و هم چنین در می یابد اگرچه پدرش و جنگ، در ظاهر به روح او آسیب رسانده بودند، اما این عشق مارگریت بوده که او را روی پا نگه داشته است…
و بالاخره نفر پنجم ادی، دختر بچه کوچکی به نام تالا است. ابتدا ادی فکر می کند همان دخترکی است که او نتوانسته در روبی پیر نجاتش بدهد و فکر می کند مرگش هم مثل زندگی و کارش، به بیهودگی گذشته است. اما بعد می فهمد این همان کودکی است که در جنگ فیلیپین درون طویله ای که او آتش زده، گیر کرده و سوخته است.
تالا به ادی می فهماند همه زندگی و عمرش، با کار و وظیفه ای که در روبی پیر به عنوان تعمیرکار وسایل بازی برای نجات جان بچه ها انجام داده؛ در واقع جبران مرگ او را کرده است.
ادی از تالا درمورد دخترک شهربازی سوال می کند، و می فهمد که جان او را نجات داده است.
در واقع دو دست کوچکی که ادی در آخرین لحظه عمرش لمس کرده، دست های تالا بوده که او را تا بهشت بالا کشیده است…
جملات ناب اثر پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید
” در بهشت پنج نفر را ملاقات می کنی.هر کدام از ما بنا به دلایلی در زندگی تو بوده ایم. شاید آن موقع علتش را نفهمیده باشی. و بهشت برای همین است؛ برای درک زندگی ات روی زمین.”
“بزرگترین هدیه ای که خدا می تواند به تو بدهد این است، درک آن چه در زندگی ات گذشته. تا زندگی ات برایت توجیه شود. این همان آرامشی است که دنبالش بودی.”
“هیچ چیز تصادفی نیست.ما همه به هم وصلیم.نمی توانی یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنی، همان طور که نمی توانی نسیمی را از باد جدا کنی.”
“جان آدمیزاد در عمق وجودش می داند که همه زندگی ها همدیگر را قطع می کنند. این که مرگ فقط یکی را نمی برد. وقتی مرگ کسی را می برد، شخص دیگری را نمی برد. در فاصله کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلی ها عوض می شود.”
“هیچ عمری هدر نمی رود. تنها زمانی که هدر می دهیم، زمانی است که فکر می کنیم تنهاییم.”
“مردن پایان همه چیز نیست.ما فکر می کنیم هست. ولی آن چه در روی زمین اتفاق می افتد، فقط شروع است.”
“صبح روز بعد بیدار می شود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف دارد. ولی چیز دیگری هم دارد؛ دیروزش را دارد. و بهشت همین است.آدم می تواند دیروزهایش را معنا کند.”
“گاهی وقتی چیز گران بهایی را قربانی می کنی، واقعا آن را از دست نمی دهی. فقط آن را به کس دیگری می بخشی.”
“غریبه ها خانواده ای اند که هنوز با آن ها آشنا نشده ای.”
“آن چه قبل از تولد تو اتفاق می افتد، بر تو اثر می گذارد. همین طور مردم قبل از تو هم روی تو اثر می گذارند.”
“فکر می کنیم نفرت سلاحی است که به شخص آزارنده ما حمله می کند. ولی نفرت تیغ دودم است. هر آسیبی که با آن برسانیم، به خودمان رسانده ایم.”
“هر پایانی آغازی هم هست، فقط در ان لحظه این را نمی دانیم.”
“هرکس بر دیگری تاثیر می گذارد، و او هم بر دیگری… و دنیا پر از داستان است، ولی همه داستان ها یکی است.”
“مردم می گویند عشق را پیدا می کنند. انگار عشق چیزی است که پشت سنگی پنهان باشد. ولی عشق صورت های مختلفی دارد و هرگز برای هیچ کس یکسان نیست.”
“تا دخترکی که نجاتش داد، بزرگ شود، عاشق شود، پیر شود و بمیرد. تا پنج نفر، با پنج خاطره برگزیده در جایی به نام جایگاه شعف، منتظرش باشند تا سرانجام پاسخ پرسش هایش را بدهند که چرا زندگی کرد، و به خاطر چه زندگی کرد.”
پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.