توضیحات
معرفی کتاب پدر آن دیگری
با کتاب پدر آن دیگری اثر پرینوش صنیعی، تمام مشکلات جامعه را از دریچه دید یک کودک میبینید و با داستان زندگی عجیباش آشنا میشوید. این کتاب دربارهی موضوعی روانشناختی در حوزهی کودکان و خانواده است.
پدر آن دیگری، سالهای اولیهی بعد از انقلاب را شرح میدهد و سختگیریهایی که آن زمان در مورد رابطه دختران و پسران اعمال میشد، در بخشهایی از کتاب بازگو و دربارهشان نقد شده است. بیشتر از دیالوگها و گفتوگوی بین شخصیتها، روایتهای داستان به چشم میخورند. پدر آن دیگری و روایتهایش بیشتر از اینکه کلام محور باشند، پر شدهاند از رنگها، بوها و مزههای مختلف. پر از احساسات گوناگون تلخ و شیرین.
کتاب حاضر روایتگر دوران کودکی پسریست که زندگی عادی ندارد و مثل هم سن و سالهایش زندگی نمیکند. شهاب، راوی داستان، در روز تولد بیست سالگیاش با دیدن عکسی خاطرات دوران کودکی اش را مرور میکند و آن را برای مخاطب شرح میدهد. شهاب از تحقیرهای پدرش خسته شده، شهابی که از تبعیضهای پدرش بین او و برادر بزرگش آرش رنج میبرد. آرشی که درسخوان و با استعداد است و همین ویژگیها باعث جلب تمام توجه پدر خانواده به آرش میشود، به طوری که پدر دو پسرش را با هم مقایسه میکند و در مقابل آرش باهوش، شهاب خنگ قرار میگیرد. در این بین شهاب برای دفاع از خود سکوت میکند. عملا اعتراض میکند اما اعتراض او بیصداست. او به اصطلاح لالی انتخابی و یا سکوت پیشگی گزینشی را برمیگزیند و هیچوقت با هیچکسی حتی اطرافیان نزدیک و درجه یکش صحبت نمیکند.
درباره پدر آن دیگری :
درباره کتاب:
پدر آن دیگری، نوشته پری نوش صنیعی نویسنده و روانشناس ایرانی است. داستان، عملا به کودکی پسری میپردازد که زندگی عادی نداشته و مانند هم سن و سالهایش زندگی نکرده است. شهاب، راوی داستان در روز تولد بیست سالگیاش با دیدن عکسی به خاطرات دوران کودکیاش باز میگردد و آن را برای خواننده بازگو میکند. با وجود اینکه عملا شهاب بیست ساله داستان را در خلال فلاش بک روایت میکند، خواننده خود را در برابر شهاب خردسال می بیند. شهابی که از تبعیضهای پدرش بین او و برادر بزرگش؛ آرش رنج می برد.
آرشی که درسخوان و با استعداد است و همین ویژگیها باعث جلب تمام توجه پدر خانواده به آرش می شود؛ به طوری که پدر دو پسر خانواده را در مقام قیاس قرار میدهد و در مقابل آرش باهوش، شهاب خنگ قرار می گیرد. در این بین شهاب برای دفاع از خود سکوت میکند. عملا اعتراض میکند اما اعتراض او بیصداست. او به اصطلاح لالی انتخابی و یا سکوت پیشگی گزینشی را انتخاب می کند و هیچوقت با هیچ کسی حرف نمیزند. شادی خواهر کوچکتر شهاب، دختر شیرین زبانی است که نگاه خانواده به او سرشار از لذت است. به همین خاطر شهاب همواره فکر می کند شادی، شادی خانواده و علی الخصوص مادرش است و او غم و غصه.
نویسنده در خلال روایت داستان خوانندهاش را با دو شخصیت خیالی و به عبارتی دو دوست خیالی شهاب آشنا می کند؛ اسی و ببی.از منظری وجود این دو شخصیت می تواند آزردگی روانی شهاب را برای خواننده به تصویر کشد و از سوی دیگر عواطف و احساسات او را با وضوح بیشتری برای خواننده نمایان می کند. ماجرای صحبت نکردن آرش تا قبل از هفت سالگی و شروع مدرسه ادامه پیدا میکند و تنها کسی که از راز راوی داستان مطلع است، مادر بزرگ اوست. نثر ساده و روان داستان، همذات پنداری با کودک راوی داستان را برای خواننده ممکن میسازد. سواد روانشناسی نویسنده در پرداخت این روایت بسیار کارآمد بوده است.
به طور مثال، حضور دو شخصیت اسی و ببی که اسی نشانگر نفس سرکش شهاب و ببی نشانگر روحیه مهر طلبی اوست؛ خود گواه این مدعاست.
از رمان خانم صنیعی فیلمی به همین نام به کارگردانی یدالله صمدی و بازی هنگامه قاضیانی و حسین یاری ساخته شده است که در بخش خارج از مسابقه جشنواره فیلم فجر به نمایش در آمد. فیلم پدر آن دیگری، آبان ماه ۹۴ به روی پرده سینماها رفته است. کارگردان این فیلم اذعان دارد که تمام تلاش خود را برای وفاداری به متن اصلی کرده است، این در حالی است که بیننده را از نقطه نظرات خود بینصیب نگذاشته است.
پرینوش صنیعی
متولد 1328 خورشیدی در محله شاپور تهران و تحصیل کردهی رشته علوم تربیتی با تخصص مشاوره از دانشگاه فیلیپین است. شغل پرینوش صنیعی به عنوان مشاور تربیتی، به رمانهایش جلوهی اجتماعی داده است. او در کتابهایش گذری به اجتماع میزند و اینکه تلاش میکند دردی را بیان کند.
در قسمتهایی از کتاب پدر آن دیگری میشنویم:
«مادر امروز برای 20 سالگیام جشن تولد مفصلی گرفته و من به دور از هیاهوی دوستان، بیست سال گذشته را مرور میکنم. از روزی که به خنگیم پی بردم، نسبت به این کلمه حساس شدم، وقتی به این اسم صدایم میکردند عصبانی میشدم یا جیغ میکشیدم، چیزی را میشکستم یا کسی را میزدم و یک خرابکاری درست و حسابی راه میانداختم ولی از آن لحظه که واقعیت را پذیرفتم حالت هایم عوض شد، با شنیدن این اسم عصبانی نمیشدم ولی انگار چیزی راه گلویم را میبست، در کنجی مینشستم زانوهایم را بغل میکردم و آرزو میکردم از این هم کوچکتر شوم آنقدر کوچک که هیچکس نتواند مرا ببیند و این برای بچه چهار ساله رنج بزرگی است.»
«دخترعمویم «فرشته» مرا بخاطر خنگ بودنم خیلی دوست داشت. مرا «خنگول کوچولوی من» صدا میکرد و در آغوشم میگرفت. چقدر از بویش خوشم میآمد. او هم از کارهای من خوشحال میشد و میخندید، شکلات و بستنی برایم میخرید. من شکلات و بستنی خیلی دوست داشتم ولی از اینکه او خوشحال میشد، بیشتر خوشم میآمد. حاضر بودم هرکاری بکنم تا او بیشتر و بیشتر خوشحال شود. آنها همیشه با خنده به من خنگ میگفتند من هم طبیعتاً فکر میکردم خنگ حرف خوبیست. نمیدانستم، مردم بخاطر چیزهای دیگر جز خوشحالی هم میخندند. خوب چه کنم من خنگ بودم دیگر.»
فرازهایی از کتاب پدر آن دیگری
۱. یکی دو روز برای بچه چهار ساله می دانید چقدر است؟ شاید به اندازه یکی دو ماه آدم بزرگها. (ص ۶)
۲. آنها همیشه با خنده به من خنگ می گفتند. من هم طبیعتا فکر می کردم خنگ حرف خوبیست. نمی دانستم مردم به خاطر چیزهای دیگر جز خوشحالی هم می خندند. (ص۷)
۳. شبها ستاره ها درخشندگی غریبی داشتند، ولی ماه…! ماه چیز دیگری بود. تابع هیچ قاعده و قانونی نبود،رفتار بچه های لجباز را داشت. ظاهرا وظیفه داشت که آسمان شب را نورانی کند، ولی اگر دلش نمی خواست، نمی آمد. در عوض، در زمانهای ممنوع، سر و کله اش پیدا می شد. یواشکی به وسط آسمان می پرید. گاهی صبح ها کنار خورشید می دیدمش.خودش را کم رنگ می کرد تا کسی متوجه او نشود. با شیطنت می خندید. گاهی فقط سرش را بیرون می آورد و ما را تماشا می کرد. اما وقتی بچه خوبی می شد، هیچ کس نمی توانست در مقابلش مقاومت کند. با لباسهای مرتب، صورت شسته و موهای شانه کرده،درخشان و مودب، دم غروب ظاهر می شد و همه را مبهوت می کرد. برایش صلوات می فرستادند و شیطنت هایش را فراموش می کردند. ولی در همه حال، هم بازی بی نظیری بود. همیشه آماده بود تا به دنبالم بدود، با من دور حوض می چرخید و بدون کوچکترین خطایی درست همان موقع که می ایستادم، او هم می ایستاد، حتی یک بار هم اشتباه نمی کرد و یک قدم جلوتر نمی رفت. باور کرده بودم که رشته ای ما را به هم بسته است، او دوست من بود، چون فقط دنبال من می آمد. روی تخت حیاط طاقباز می خوابیدم و نگاهش می کردم. همه در حیاط رفت و آمد می کردند ولی او به دنبالشان نمی رفت. او اصلا خود من بود. کسی نمی توانست به زور به کاری وادارش کند، بله من ماه بودم و آرش(برادرم) خورشید.سر ساعت می آمد و سر ساعت می رفت و هرگز کار خلافی نمی کرد. (ص ۸ و ۹)
۴. فتانه خانم زن عمویم وقتی مامانم نبود می گفت: عنتر خانم، خیال می کنه هنر کرده رفته دانشگاه، واسه من ژست می گیره. اما وقتی مامانم را می دید می گفت: شما تحصیل کرده اید و بهتر از ما می فهمید. من دلم برای فتانه خانم می سوخت که این قدر زود همه چیز را فراموش می کرد. اگر زبان داشتم حتما به یادش می آوردم.(ص ۱۰)
۵. کاش می توانستم فحش بدهم. تمام بچه ها فحش بلد بودند، خیلی دلم می خواست این کلمه های جادویی از دهانم بیرون بیایند ولی حیف!…. آن وقتها دقیقا درک نمی کردم که چرا این همه از فحش دادن خوشم می آید، ولی به نوعی احساس می کردم که فحش دادن یکی از بهترین راههای گرفتن انتقام است، برای فحش دادن لازم نیست زور داشته باشی، بزرگتر یا قوی تر باشی، فقط کافی است بتوانی حرف بزنی، دهانت را باز کنی و هر چیزی که طرف را عصبانی می کند بگویی. این کلمه ها خودشان قدرت دارند، اگر درست و به موقع بگویی، او را تا سرحد مرگ می چزاند. دیگر احتیاجی به خرابکاری نیست. اصلا انگار فحش را برای آدم های ضعیف مثل من ساخته اند. (ص ۵۱)
خلاصه کتاب پدر آن دیگری
داستان روایت پسری به نام شهاب است که روز جشن تولد بیست سالگی، بچگی اش را به خاطر می آورد.
شهاب می گوید که از بچگی او را خنگ می دانستند. زنی که در خردسالی شهاب وظیفه مراقبت ازاو را در غیاب مادر به عهده گرفته بود به زبانی غیر از زبان مادری اش صحبت می کرد و شهاب گیج شده بود که به چه زبانی حرف بزند و چون به نتیجه ای نرسیده بود زبان باز نکرده بود. پسرعمویش، خسرو اولین کسی بوده که نام خنگ بر او گذاشته است. دختر عمویش، فرشته این صفت را تایید کرده، و از آن به بعد اسم خنگ روی شهاب مانده است.
در ابتدا، شهاب باور نمی کرده که خنگ بودن چیز بدی است، حتی فکر می کرده که خنگی صفت خوبی است و باعث محبوبیت آدم می شود. اینقدر در مورد خنگی شهاب حرف زدند که شهاب باور کرد خنگ است.
شهاب در بچگی عاشق درختی در خانه شان است. این درخت در فصل بهار که آنها از سفر جنوب برمی گردند شکوفه می دهد. او بر این باور است که درخت به خاطر آمدن آنها به گل می نشیند. شهاب عاشق ماه است چون ماه تابع قاعده و قانون نیست و هر وقت دلش بخواهد می آید و می رود. ماه جلوه ای از خود شهاب است. از دید شهاب برادرش آرش مثل خورشید است که سر وقت می آید و می رود. او همیشه درس خوان و زرنگ است.
مادر شهاب، به خاطر دانشگاه رفتن مرتبا مورد حسادت فتانه خانم، زن عموی شهاب است. خسرو پسرعموی شهاب بچه درس خوانی نیست و از شهاب استفاده می کند تا به دوستانش نشان دهد که او خنگ است و از آنها امتیاز بگیرد.
داستان گاهی از زبان شهاب و گاهی از زبان مادرش، مریم است. ناصر پدر شهاب، حسین عمو و شهین عمه شهاب، خیلی هواخواه یکدیگر هستند. مریم به خاطر طرفداری از پسرش شهاب مرتب با آنها درگیر است. شهاب که می بیند دیگران او را تحقیر میکنند اقدام به خرابکاری می کند. مثلا روی کاغذ دیواری آرش جوهر می ریزد، روی ماشین پدرش نقاشی می کشد، آجر روی سر مادربزرگش (مادر پدرش) می اندازد. او شیرینی انتقام را دوست دارد و پدرش او را تنبیه می کند. مادر به خاطر دفاع از شهاب بارها دروغ می گوید و این باعث خوشحالی شهاب می شود.
شهاب دو دوست خیالی به نامهای اسی و ببی دارد. اسی نشان دهنده نفس سرکش او و ببی روحیه مهرطلبی اوست. شهاب در خلوت تنهایی اش مرتب با آنها حرف می زند. شادی خواهر آرش و شهاب بسیار شیرین زبان است. مادر بعد از تولد شادی دیگر سر کار نمی رود. مریم و ناصر با شادی عادی رفتار کرده اند و او عادی بزرگ شده است ولی از آرش خواسته اند که ایده آل باشد لذا او همیشه جدی و درس خوان است و متعاقبا خسته. بچگی شهاب با سر کار رفتن مادر و کمبود وقت مادر همراه بوده و به همین دلیل شهاب کمبودهایی دارد و بقیه او را لال و عقب افتاده می دانند. مادر شادی را شادی زندگی اش می داند ولذا شهاب فکر می کند غصه زندگی مادرش است. پدر آرش برای تامین مخارج زندگی چند جا کار می کند و به همین دلیل همیشه خسته است. تمایل و تظاهر به عشق و محبت در او بسیار ضعیف است. او نگاهش به آرش با افتخار است و نگاهش به شادی با لذت است اما همیشه به شهاب با اخم نگاه می کند و به او سرکوفت می زند. شهاب دوست دارد فحش دادن یاد بگیرد و به بقیه فحش بدهد تا دلش خنک شود. شهاب ناراحت است که پدرش او را به اسم صدا نمی کند و همیشه او را “این” خطاب می کند.
برای عمه شهین خواستگاری پیدا می شود و قرار است ازدواج کند. مریم لباس عروسی برای شهین می دوزد و شهاب لباس را کثیف و پاره می کند. مادرش لباس را ترمیم می کند. مادر در حال ترمیم لباس صادقانه از شهاب می خواهد که برای یک بار هم شده حرف بزند و او را مامان صدا کند. شهاب خواست او را برآورده می کند. مادر این خبر را به گوش همه می رساند و شهاب از اینکه مادرش راز او را برملا کرده ناراحت می شود و دوباره به بی زبانی امن خود فرو می رود.
فرشته دخترعموی شهاب با پسری به نام رامین دوست می شود. او به بهانه گردش بردن شهاب به دیدن رامین می رود. فرشته رامین را در پارک می بیند و هر بار شهاب هم برای رد گم کردن ماموران حضور دارد. بعدها برای امنیت بیشتر آنها یکدیگر را در خانه اسماعیل که یکی از دوستان رامین است می بینند ولی شهاب دیگر حاضر نیست همراه آنها باشد چون پی به رابطه جنسی آنها برده است. وقتی فرشته گم می شود شهاب باعث پیدا شدن او می شود. او به طور ناگهانی زبان باز می کند و همه متعجب می شوند. فرشته دخترعموی شهاب که از رامین باردار شده به کمک مریم مادر شهاب سقط جنین می کند و بعدها با شخص دیگری ازدواج می کند.
شهاب را بارها برای معالجه پیش دکتر می برند ولی بی فایده است. عاقبت مادربزرگ شهاب(مادربزرگ مادری) پی به مشکل شهاب می برد و او مداوا می شود. اما هرگز پدرش را نمی بخشد و همیشه از او به نام پدر آرش یا پدر آن دیگری یاد می کند.
کلید واژه
معرفی کتاب پدر آن دیگری
درباره کتاب پدر آن دیگری
پرینوش صنیعی
در قسمتی از کتاب پدر آن دیگری می شنویم:
فرازهایی از کتاب پدر آن دیگری
خلاصه کتاب پدر آن دیگری
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.