Blog

جک استراو

جک استراو

جک استراو  سیاستمدار انگلیسی طی سال‌های ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۶ وزیر امور خارجه انگلستان بود. وی همچنین ریاست هیات اروپایی را در کنار دومینیک دو ویلپن و یوشکا فیشر در جریان نشست مشترک وزیران خارجه اروپایی و هیات ایرانی که در سعدآباد تهران درباره مسئله اتمی ایران برگزار شد بر عهده داشت.

وی که در کتاب جدیدش با نام «کار کار انگلیسی‌هاست» خود را دوستدار ایران معرفی کرده و نوشته «ایران را نه سیاستمداران جهانی به درستی درک می‌کنند و نه عامه مردم دنیا» از سفر سیاحتی پرماجرایش در سال ۲۰۱۵ به ایران سخن گفته است.

سفری که همراه همسر و دوستانش به ایران داشت و در نهایت نیز تظاهرات گروه‌های خاص و فشارهایی که نیروهای غیررسمی بر آن‌ها وارد کردند این سفر را به کام‌شان تلخ کرد و در نهایت مجبور شدند زودتر از موعد مقرر عطای این کشور دوستداشتنی را به لقایش ببخشند و به سرعت راهی کشورشان شوند.

استراو در این کتاب تمام دیدگاه‌های منفی موجود در ایران نسبت به کشورش را با فکت‌های تاریخی دخالت انگلستان بر ضد منافع ایران در برهه‌های مختلف تاریخی قابل درک دانسته است.

بخش‌هایی از ماجرای سفر پرماجرای او را به ایران در پی می‌خوانید:

… سه شب در یزد ماندیم و هرچند نمی‌شد از فروشگاه‌ها و بازارش دل کند و هرچه توانستیم خریدیدم، یک ماشین شاسی‌بلند کرایه کردیم و به شیراز رفتیم. حدود ۱۷۰ کیلومتر پایین‌تر از یزد و در جنوب ایران و در میانه ناکجا ماندیم و رفتیم به تماشای درخت سرو ابرکوه.

درخت گلشن بزرگی که می‌گفتند بین چهار تا پنج هزار سال قدمت دارد و آن‌جور که در اسطوره‌ها آمده یافث، پسر نوح، آن را کاشته.

کنار درخت یک دسته جوان حدود ۲۰ ساله با لباس‌های مرتب و تمیز و سیاه محرم و ریش‌های مرتب منتظر من بودند.

برگه‌ای رسمی را دستم دادند که به دورش روبان سبزی بسته و مستقیم خطاب به من بود. دو ورق A۴ به زبان فارسی که در آن نوشته بودند ایران پذیرای قدوم من نیست و مرا خوش نمی‌دارد.

محمد [مترجم]نگاهی به من انداخت و سریع برایم ترجمه‌اش کرد. از آن‌ها که جدا شدم یک جهانگرد ایرانی به انگلیسی خیلی روان و سلیسی از من عذرخواهی کرد و گفت که بابت آن‌چه پیش آمده متاسف است.

بعد برایم توضیح داد که گروه‌هایی هستند که چندان دل خوشی از رئیس‌جمهور و جواد ظریف ندارند و آن را با چنان غیظی گفت که من تعجب کردم.

پس این‌ها بسیجی بودند. از کجا می‌دانستند که من کجا هستم و کجا می‌روم و از همه عجیب‌تر این‌که چگونه در این زمان اندک چنان متنی را آماده کرده و به امضای آن همه آدم رسانده بودند. مگر این‌که یکی خبرها را بهشان رسانده بود…

برخورد با بسیجی‌های سیاه‌پوش سرآغاز روندی بود که تعطیلات ما را خراب کرد و به راهی انداخت که هراس و بیم در دل‌مان جوانه زد. از یک طرف نیروهای پلیس بودند که هدف‌شان تنها محافظت از ما بود و از یک طرف نیروهایی که نماینده بخشی دیگر از جامعه بودند و با حمایت آن بخش به رویارویی ما می‌آمدند.

از سرو کهن شیراز هنوز پنج ساعت راه داشتیم و در آن میانه پاسارگاد و مقبره کورش کبیر را هم دیدیم. کمی بعد محمد با هتل همای شیراز تماس گرفت و خبرشان کرد که ما طبق برنامه می‌رسیم. همه چیز خوب بود.

بعد از هتل به محمد زنگ زدند و گفتند پنج نفر بسیجی در لابی هتل منتظر ورود من هستند، و این هم از عجایب روزگار. چون این‌ها هرچقدر هم مثل ایرانی‌ها (روال معمول ایرانی‌ها!) رانندگی کرده باشند، نمی‌شد که به این زودی برسند پس قطعا از بسیجی‌های پای سرو ابرکوه نبودند.

 

محمد از هتل خواست که با پلیس تماس بگیرند و بعدتر از هتل به محمد زنگ زدند و گفتند مدتی در کمربندی شهر شیراز بچرخد تا آن‌ها مسیر امنی را از در پشتی باز کنند و ما از آن‌جا به هتل برویم.

این نقشه هم خیلی زود نگرفت و خراب شد، چون پلیس با محمد تماس گرفت و به او گفت که صدها نفر جلوی هتل تظاهراتی راه انداخته‌اند و بیست نفری هم پیش در پشتی رفته‌اند و همان‌جا مانده‌اند. کاری برای ما نماند جز این‌که همچنان گرد شهر بچرخیم.

باز نیم ساعتی گذشت و در این میانه ناگهان محمد فروشگاهی را دید و نگه داشت و رفت توی آن و با دو تلفن همراه نو برگشت و از آن به بعد فقط با آن دو تا کار می‌کرد.

همان‌جا من و دن را صدا زد و توی پیاده‌رو کشید. انگار نمی‌خواست جلوی راننده حرف بزند، چون آن‌طور که می‌گفت، به آن‌ها اعتمادی نداشت.

از قرار معلوم دستور خریدن این گوشی‌ها را پلیس به او داده و آن‌ها مطمئن بودند که گوشی خود او شنود می‌شود. سوای این، به محمد گفته بودند که شاید ماشین ما هم شنود بشود و ما نباید به همسران‌مان چیزی می‌گفتیم، چون از قرار معلوم راننده هم بیش از آن‌چه گفته بود انگلیسی می‌فهمید. از دور معلوم بود که آدم‌های توی ماشین هم حسابی نگران شده‌اند.

دن گفت: این وضعیت یک چاره دارد: جین آستین.

هر دو پرسیدیم: چی؟

آخر من یک نسخه کتاب صوتی غرور و تعصب را همراه خودم روی آی‌پد دارم و همه‌جا گوش می‌کنم. برویم با هم بشنویم بلکه حواس‌مان پرت شود.

حالا قرار این شده بود که هتل‌مان را عوض کنیم و رفتیم و آن‌قدر توی کمربندی گشتیم که آدم‌های توی «غرور و تعصب» داشت کارشان به جاهایی می‌رسید و همان‌جا بود که محمد توی تلفن یک چیزی شنید و سر راننده داد زد و کشیدیم کنار و پشت آن ماشین بی‌نام و نشان ایستادیم.

ما می‌خواستیم سه شب توی شیراز بمانیم و روز آخر به تخت‌جمشید برویم و این پایتخت امپراتوری هخامنشی را ببینیم.

پلیس می‌گفت که در زمان باز بودن و ساعات کار معمول تخت جمشید، امکان بازدید ما وجود ندارد، اما فردای آن روز به خاطر فرارسیدن عاشورا همه اماکن عمومی تعطیل بودند که این شامل تخت جمشید هم می‌شد.

آن مقام مافوق پلیس همراه‌مان به ما گفته بود: «مشکلی نیست و من ترتیبی می‌دهم که آن‌جا را فقط برای شما باز کنند، اما تنها به یک شرط که به حاشیه محوطه نزدیک نشوید و در معرض دید مردمی که در پارک مجاور آن اتراق کرده‌اند قرار نگیرید.»

… این حرکت مقامات ایرانی سپاس فراوان ما را برانگیخت که نشان می‌داد تا چه حد حسن نیت دارند و تلاش کرده‌اند مشکلات پیش‌آمده را به هر راه ممکن جبران کنند. همه منتش را بر گردن گرفتیم و رفتیم.

عصر آن روز من و دن به استخر هتل رفتیم و از آن‌جا که ساعت مردانه بود، دو نفر از مقامات رسمی کشوری را هم آن‌جا دیدیم که برای شنا آمده بودند.

رو کردم به آن‌ها و بابت همکاری‌شان سپاسی گفتم که یکی‌شان جواب داد این پاسخ آن همه حمایتی است که من از برجام کرده‌ام؛ که بسیاری از ایرانی‌ها مرا به دید نیکی و دوستی می‌بینند، اما برخی دیگر مرا نماینده انگلستان بدطینت می‌دانند.

البته که من و همتایانم در فرانسه و آلمان همیشه حامی برجام بودیم و کارمان را از سال‌ها پیش‌تر در ۲۰۰۳ آغاز کرده بودیم و یک بار هم در سال ۲۰۰۵ تا پای بستن معاهده رفتیم که نشد.

در آن آخرین روزی که شیراز بودیم، به آرامگاه حافظ رفتیم که این بار محض خاطر ما در آن را باز کردند و تو رفتیم و ادای احترامی کردیم به این شاعر فرزند خلف شیراز که کمتر شد پایش را از آن بیرون بگذارد.

ایرانی‌ها دیوانه شعر هستند. همیشه موقع مذاکره با ایرانی‌ها باید یادت باشد که این آدم‌ها واژه‌ها را عاشقانه دوست دارند و شیفتگی آن‌ها به ابهام، یک جنبه شاعرانه دارد…

مقصد بعدی اصفهان بود، اما دیروقت آن‌جا رسیدیم، چون پلیس سفارش کرده بود بعد از تاریکی هوا وارد شهر بشویم.

توی هتل عباسی اتاق گرفتیم که به گمانم یکی از قشنگ‌ترین هتل‌های دنیاست… آن‌جا هم چند پلیس لباس شخصی پیشاپیش آمده و منتظر ما بودند.

شب به آرامی سپری شد…. صبح که شد راه افتادیم برویم شهر را بگردیم. فضای داخل مساجد، روحانی و بهشتی بود و در تضاد کامل با آن‌چه می‌خواست سرمان بیاید.

در تمام این مدت جوانکی سایه به سایه‌مان می‌آمد و سر از کارش در نیاوردیم که پلیس مخفی است یا بسیجی.

ناهار را در رستوران خیلی قدیمی و سنتی خوردیم… ناهار را خورده بودیم و نشسته و منتظر که محمد راهمان بیندازد و برویم که دست برد و یکی از تلفن‌هایش را برداشت و دمی حرف زد و بعد با آن یکی ور رفت و یک ساعتی پیدایش نبود. بعد که آمد، با ناراحتی تمام به ما خبر داد که حدود یکصد نفر جلوی هتل ما تظاهرات راه انداخته‌اند.

پلیس ما را به شاهین‌شهر برد و در هتلی بی‌نام‌ونشان جا داد و قرار شد منتظر بمانیم که گشایشی در کار بیفتد. دو ساعت گذشت و هیچ خبری نشد و از این طرف ما کلی دمغ و ناراحت بودیم که چرا این‌طوری از تماشای اصفهان محروم مانده و راهمان به این شهر صنعتی بی‌روح افتاده است.

کاسه صبر آلیس و جولیا دیگر لبریز شده بود، چون از یک طرف اصلا انتظار نداشتند تعطیلات‌شان این‌گونه بگذرد و از طرفی می‌دیدند ما جوری رفتار می‌کنیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین بدتر عصبانی‌شان می‌کرد.

آخر ما یک‌بند می‌گفتیم طوری نشده و این هم برای خودش ماجراجویی است و اطمینان می‌دادیم که هیچ آسیبی به ما نخواهد رسید و از طرفی هشدار هم می‌دادیم که نباید چشم معترضان به ما بیفتد.

دیپلمات ارشد مقیم سفارت بریتانیا در تهران بن فندر بود که از سفر ما خبر داشت، اما من اصلا لزومی ندیده بودم که سر این ماجرا مزاحمش شوم و گمان کرده بودم آن‌چه در شیراز دیدیم همان‌جا هم تمام شده و ادامه نخواهد داشت.

اما حالا دیگر مطمئن بودم که بسیج همه حواسش به ما هست و هرجا برویم همین قصه را داریم. برای رایزنی با فندر تماس گرفتم هرچند می‌دانستم او چه خواهد گفت: که با وزارت امور خارجه تماس می‌گیرد، اما این تفاوت چندانی در ماجرا ایجاد نمی‌کرد.

آن‌ها هم قطعا مثل پلیس هوای ما را داشتند، اما مشکل این‌جا بود که ما با آن بخشی از ایران سر و کار داشتیم که خارج از حیطه وزارت خارجه بود.

دو ساعتی دیگر هم در برزخ و تعلیق گذراندیم تا به ما خبر دادند که تظاهرات تمام شده و می‌توانیم به هتل برگردیم.

در کمترین زمان به هتل رفتیم و بعد به رستوران شهرزاد که مدیر کهنسالش با گرم‌ترین زبان و رفتار ممکن ما را پذیرفت…

روز ۲۶ اکتبر و دوشنبه روزی بود که از هتل عباسی درآمدیم و نقشه هم این بود که اول مسجد آبی [احتمالا مسجد امام اصفهان منظور است]و دو مسجد دیگر را ببینیم که به اندازه آن دیدنی بودند و بعد صبحانه را در هتل کوثر بخوریم که آن طرف شهر بود و به ما گفته بودند آن‌جا آرامش خواهیم داشت.

یک تیم فوتبال هم آن‌جا بود و باز بساط سلفی‌ها راه افتاد. ولی گویا آن آرامش موعود از فهرست ما افتاد، چون خبر رسید که مخالفان بو برده‌اند ما کجا هستیم و در کار تدارک تظاهراتی هستند و اگرچه این دسته کم‌شمار بودند، اما موقع خروج از هتل به دردسر افتادیم.

مردی خشمگین خودش را روی ماشین انداخت و فریاد زد و گوجه فرنگی درشتی به شیشه کوبید. پلیس‌های لباس شخصی که همراه‌مان بودند بعدتر به ما گفتند که دو ماشین بسیج در تعقیب ما بوده که پلیس آن‌ها را برگردانده. قرار بود سر راه تهران به کاشان هم برویم، اما اکیدا توصیه شد که این کار را نکنیم.

من هم بار دیگر با همراهانم موافق شدم که بهتر است این تعطیلات دل‌انگیز را همین‌جا خاتمه بدهیم و برگردیم. قرار بود تا شنبه بمانیم و از بخت خوش بلیت‌های‌مان تاریخ معین نداشت و می‌شد زودتر برگردیم.

عصر روز دوشنبه در تهران شام را در هتلی خوردیم و آن‌جا یکی از مسئولین میان‌رده دولتی را دیدم که در یکی از وزارتخانه‌ها کار می‌کرد.

با خانواده‌اش برای شام آمده بودند و به دیدن من بلند شد و آمد و خوشامدی گفت. ما چیزی نگفتیم، اما او خود همه ماجرا را می‌دانست.

همه تلخی این مصایب را به خنده‌ای شست و با ما همدردی کرد و جوری حرف زد انگار این‌ها رخدادهای معمول سفرهای توریستی است و برای هرکس ممکن بود پیش بیاید.

نمونه کاملی از این‌که امکان داشت دستگاه‌های دولتی ایران تسلط کاملی به برخی مسائل نداشته باشند و مسئولیتی هم در قبال آن‌ها احساس نکنند و یا دست‌کم در این مورد نمی‌توانستند کاری بکنند.

وقتی این‌ها را می‌نوشتم و دخترم یادداشت‌های مرا می‌خواند از من پرسید: «آخر چه چیز ایران این‌گونه چشم تو را گرفته که در چنان موقعیتی خودت را واداشتی به همسرت و دوستان عزیزت بگویی هیچ طوری نیست و همه چیز درست می‌شود و تجربه‌ام از رابطه با ایرانی‌ها و این کشور نشان داده بود معمولا همین اتفاق می‌افتد، اما در این مورد خاص نشد.

من و دن به دفتر ترکیش ایرلایز رفتیم و زمان پروازمان را تغییر دادیم و بلیت چهارشنبه ۲۸ اکتبر را گرفتیم.

آن شب در سفارتخانه بریتانیا شام راحتی را پیش بن فندر خوردیم و آن تعداد اندک کارمندان سفارت هم پیش ما بود.

آخرین باری که به این ساختمان آمده بودم ژانویه سال ۲۰۱۴ بود که در قالب نمایندگان پارلمان برای بازدید از آن آمده بودیم…

از سفارتخانه که درآمدیم ما را مستقیم با ماشین به زیرزمین هتل‌مان بردند که نکند با بسیجی‌ها طرف شویم. همراهان همگی به اتاق‌های‌مان در طبقه سیزدهم رفتند، اما من باید به پذیرش می‌رفتم تا گذرنامه‌های‌مان را بگیرم.

وقتی من و محمد در لابی سوار آسانسور شدیم، همان لحظه بسته شدن در، یک مرد بدهیبت سیاه‌پوش خودش را از لای در تو انداخت و وقتی از او پرسیدیم کدام طبقه می‌رود، گفت: همان طبقه ما. در همان حال هم داشت با یک دست با تلفن حرف می‌زد و به دست دیگرش پیام می‌داد.

پشت سرمان توی راهرو راه افتاد که محمد نگهبانان هتل را صدا کرد و او هم رفت. اما محمد توی راهرو ماند و تا صبح همان‌جا نشست که نکند این مرد یا رفقایش برگردند و اتفاقی بیفتد. این هم درسی بود که از درست‌کاری و وظیفه‌شناسی و احساس مسئولیت نهفته در وجود بیش‌تر ایرانی‌ها در خاطرم ماند.

در سر داشتیم که به آرامگاه آیت‌الله خمینی هم برویم که پلیس توصیه کرد از این کار هم چشم بپوشیم.

به محض خروج هواپیما از آسمان ایران، هر چهار نفرمان سفارش نوشیدنی دادیم که این نخستین چکه‌های الکلی بود که بعد از ۱۱ روز به کام‌مان می‌رسید. دمی به خمره زدیم و از شادی پایان خوش این ماجرا نشاطی کردیم.

بعدها یکی از جراید بریتانیایی به من گفته بود که شاید این کارم درست نبوده که به خاطر تظاهرات، شب را در خانه امنی در خارج اصفهان بگذرانم؛ که در پاسخ گفتم اگرچه تظاهراتی در کار بود، اما بعدتر آن‌ها متفرق شدند و ما شب را در همان هتل خودمان خوابیدیم.

در این میانه نباید کاری می‌کردیم که باعث شود حرکت معترضان بازتاب جهانی پیدا کند. هدف اصلی این کار دولت روحانی بود و آن‌ها می‌خواستند از این رهگذر به آن فشار بیاورند و در مسیر عادی‌سازی روابط ایران و جهان سنگ بیندازند.

صد البته که این تندروها هیچ علاقه‌ای هم به من نداشتند، اما نفرت بیش‌تر آن‌ها از اصلاح‌طلبانی بود که می‌خواستند حد و مرزی برای قدرت آن‌ها تعریف شود.

این تظاهرات بازتاب اندکی در رسانه‌های داخلی ایران داشت. اما از آن میانه در یکی از پایگاه‌های اینترنتی عکسی رنگی و بزرگ از مردی را دیدم که یک پلاکارد درشت به دست داشت و روی آن خطاب به من و به زبان انگلیسی و فارسی شعاری نوشته بود. متن فارسی این بود: «شهر شهیدان جای مهمان‌نوازی از دشمن انگلیس نیست.»

و متن انگلیسی‌اش که به برکت خدمات شایانی که سرویس ترجمه گوگل به ادبستان ترجمه جهانیان کرده به این شکل درآمده بود:
شهید شهر مهمان‌نوازی می‌کند، انگلیس دشمن نیست. [City martyr catering, English is not the enemy]

 

در کتاب «کار انگلیسی ها: درک ایران و چرایی بی اعتمادی آن به بریتانیا» استراو تلاش کرده با مرور تاریخ روابط دو کشور از معاهده سال ۱۸۵۷ پاریس گرفته تا امتیازنامه رویتر و اعطای انحصار تنباکو در سال‌های ۱۸۷۳ و ۱۸۹۰،

«دزدی و چپاول نفت ایران» در سال ۱۹۰۱، کودتای تحت امر انگلیس علیه دولت مصدق نخست وزیر ایران در سال ۱۹۵۳ و حمایت از «صدام حسین» رئیس جمهور مخلوع عراق در طول جنگ هشت ساله ایران و عراق، مسایلی را که در شکل گیری دیدگاه منفی ایرانی ها نسبت به انگلیس دخیل است را واکاوی کند.

وزیر خارجه اسبق انگلیس خروج واشنگتن از توافق هسته‌ای ایران را که او و مابقی افراد، سال‌ها برای دستیابی به آن تلاش کردند، محکوم کرد و به «جان بولتون» مشاور امنیت ملی آمریکا و از حامیان تغییر حکومت در تهران و کسی که برای حضور در سخنرانی منافقین ضد دولت ایران پول می‌گیرد، بی اعتنا بوده است.

او سپس این سووال را مطرح می کند افرادی همچون ترامپ، بولتون و دیگر جنگ طلبان که توافق را نابود کردند باید به یک پرسش مهم پاسخ دهند…. آیا این اقدام هدفی به جز آغاز جنگی تمام عیار را ندارد.

ساندی تایمز دیروز در گزارشی در رابطه با این کتاب نوشت: عنوان «کار انگلیسی‌ها» برگرفته از ضرب المثل قدیمی و مشهور ایرانیان است که انگلیس را پشت تمام تحولات می دانند. در وزارت امور خارجه انگلیس هم به مزاح گفته می شود: ایران تنها کشوری در جهان است که هنوز فکر می کند انگلیس یک ابر قدرت است.

این کتاب به قیمت ۲۰ پوند انگلیس توسط انتشارات بایت‌بک به فروش می رسد.

جک استراو نخستین وزیر امور خارجه انگلیس بود که بعد از انقلاب سال ۵۷ از ایران دیدن کرد. او منتقد سیاست های یکجانبه آمریکا علیه ایران و طرفدار گسترش روابط غرب با ایران است.

، همزمان با تشدید تنش‌ها میان لندن و تهران، «جک استراو» وزیر خارجه اسبق انگلیس در یادداشتی در نشریه «دیلی میل» به سوابق اقدامات ضدایرانی انگلیس در تاریخ اشاره کرده و نوشته است که مردم ایران حق دارند از لندن خشمگین باشند.

وی این یادداشت را با ذکر خاطره‌ای از سفر تفریحی‌اش به ایران در سال ۲۰۱۵ آغاز کرده و نوشته است که در این سفر با یک طومار ضدانگلیسی و پس از آن هم با افرادی روبه‌رو شده است که به سوابق استعماری و ضدایرانی انگلیس اعتراض می‌کرده‌اند.

او البته این موارد را به اعضای بسیج و سپاه پاسداران نسبت داده و نوشته است که به دلیل این اقدامات، مجبور شده چهار روز زودتر از برنامه، ایران را ترک کند.

جک استراو  که اخیرا کتابی تحت عنوان «کار انگلیسی» منتشر کرده است. او نام این کتاب را به ضرب‌المثل «کار، کار انگلیسی‌هاست» نسبت داده و نوشته است که اگر لندن می‌خواهد دلایل تنش‌های اخیر در خلیج فارس را دریابد، باید به سابقه روابط دو کشور رجوع کند.

جک استراو  سپس می‌نویسد:

آن‌ها دلایل خوبی دارند تا از «روباه حیله‌گر و استعمارگر» – لقبی که به ما داده‌اند – خشمگین باشند. ایران هرگز مستعمره بریتانیا نبوده، اما این به معنی نیست که ما از این کشور برای رسیدن به ثروت و قدرت، بهره‌کشی نکرده‌ایم.

مستعمره‌هایمان حداقل جاده، شبکه فاضلاب و خط آهن به دست آوردند، اما وضعیت در ایران کاملا برعکس بود. بریتانیا و روسیه، بعد از رقابت با هم برای کنترل این کشور، نهایتا به توافقی رسیدند که هرگونه ساخت خط آهن را تا دهه ۱۹۲۰ متوقف کرد.

در طول قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰، ما با رشوه و فریب، ایران را به انجام خواسته‌هایمان واداشتیم و هر وقت هم که این‌ها نتیجه نداد، در این کشور نیرو پیاده کردیم.

ما در جنگ اول جهانی به این کشور تجاوز کردیم و با این کار به شکل‌گیری یک قحطی فاجعه‌بار کمک کردیم. در جنگ دوم جهانی، ما به همراه روس‌ها، این کشور را برای پنج سال، بین سال‌های ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۶، اشغال کردیم.

ما در سال ۱۹۴۱ شاه را کنار گذاشتیم و پسر ضعیف‌تر و حرف‌شنوتر او را سر کار آوردیم.

زمانی که پارلمان ایران مبارزه‌ای هشت ساله را برای ملی کردن پالایشگاه عظیم و شبکه گسترده چاه‌های نفتی «بریتیش پترولیوم» آغاز کرد، پاسخ ام‌آی۶ و سیا راه‌اندازی یک کودتای موفق علیه محمد مصدق نخست‌وزیر منتخب ایران در سال ۱۹۵۳، بود.

ما به تقویت شاه در نیمه و اواخر دهه ۱۹۷۰ کمک کردیم، آن هم در حالی که روشن بود که او دارد پایگاه مردمی‌اش را، آن هم به شکلی فاجعه‌بار، از دست می‌دهد.

در سال ۱۹۷۹، محمدرضا پهلوی در جریان انقلاب تحت رهبری آیت‌الله خمینی سرنگون شد و نتیجتا، جمهوری اسلامی ایران شکل گرفت.

اما در دهه ۱۹۸۰، زمانی که صدام رئیس‌جمهور جدید عراق تصمیم گرفت بدون هرگونه توجیهی به ایران حمله کند، بدترین وضعیت سر رسید. در جنگ خونباری که شکل گرفت، میلیون‌ها نفر در دو کشور جان خود را از دست دادند.

تمام غرب – آمریکا، فرانسه، انگلستان و روسیه – از عراق حمایت کردند. برای هشت سال، ایران عملا تنها بود.

این کشور توانست از شکستی سنگین فرار کند، اما این تجربه تلخ، بر هرآنچه پس از آن رخ داد اثر گذاشت و سوگیری کسانی را که امروز در قدرت هستند، شکل داد.»

جک استراو  سپس با اشاره به سابق ترورهای گروهک تروریستی منافقین در ایران و روابط گرم «جان بولتون» مشاور امنیت ملی کاخ سفید با این گروهک، نوشته است که بولتون تصور می‌کند اگر به تحریم ایران ادامه دهد، جمهوری اسلامی ایران تسلیم شده و برای رسیدن به توافق «التماس می‌کند».

این دیپلمات انگلیسی می‌افزاید: «این رویکرد، نتیجه نمی‌دهد، چراکه بر اساس برداشت غلط از روحیات ایرانی‌ها بنا شده است.»

جک استراو  بیان اینکه تلاش آمریکا برای فشار به تهران، صرفا به افزایش اتحاد داخلی در ایران منجر شده، نوشته است: «پس از دو قرن تحقیر، ایران بیش از هرچیز به دنبال احترام و به رسمیت شناخته شدن است.»

در پایان این یادداشت آمده است: «من به عنوان کسی که در مرحله نخست مذاکرات هسته‌ای با ایران (بین سال‌های ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۶) به مدت سه سال [با ایرانی‌ها] مذاکره کرده‌ام، می‌دانم که اگر به ایران احترام بگذارید، رسیدن به توافق ممکن است.

بدون این کار، این بازی موش و گربه در خلیج [فارس] و بی‌ثباتی مداوم در کل خاورمیانه، ادامه خواهد یافت. شاید نوع رفتار ایران را دوست نداشته باشیم، اما فهمیدن دلایل این رفتار، می‌تواند حیاتی باشد».

جک استراو، وزیر خارجه اسبق انگلیس در کتابی با عنوان «کار، کار انگلیسی‌ها است» به شرح روابط میان ایران و انگلیس و دلایل بی‌اعتمادی ایرانی‌ها به کشورش پرداخته است.

عنوانی که استراو برای این کتاب 400صفحه‌ای انتخاب کرده اشاره‌ای است به یک تکیه‌کلام رایج میان ایرانی‌ها که برای یافتن ریشه‌های هر اتفاق سیاسی بد و ناپسند در ایران دنبال ردپایی از انگلیس می‌گردند.

جک استراو بخش مقدمه کتابش را با این جمله آغاز می‌کند: «ایران بزرگتر از آن است و موقعیتش راهبردی‌تر از آن که در بیرون از مرزهایش هم توسط سیاست‌گذاران و هم عموم جامعه مورد سوءتعبیر واقع شود.

جمعیت 80میلیونی‌اش به‌مراتب از انگلیس بالاتر است و با آلمان برابری می‌کند، صاحب منابع عظیم هیدروکربن است، اقتصادش با آنکه سال‌ها بر اثر تحریم‌ها عقب نگاه داشته شده به‌طرز شگفت‌آوری مقاوم است و تا حدی به‌خاطر تحریم‌ها در بسیاری حوزه‌ها خودکفا شده است».

جک استراو در ادامه نوشته است: «ایران صاحب تاریخی متمایز است که عقبه آن تا سه هزار سال قبل‌تر عقب می‌رود، صاحب فرهنگی غنی است که آثار آن را می‌توان در هند، در ترکیه و در خود اسلام مشاهده کرد،

پیوندهایش با تمدن و فلسفه غرب عمیق هستند، ولی در گذشته‌اش به‌سختی از سلطه کشورهای غربی لطمه دیده و امروز مشتاق احترام و به‌رسمیت شناخته شدن در عرصه بین‌المللی است…

صرف‌نظر از همه خیال‌پردازی‌های رئیس‌جمهور ترامپ مبنی بر اینکه تحت فشار قرار دادن ایران به فروپاشی این کشور منجر خواهد شد، ایران احتمالاً به بقای خود ادامه خواهد داد».

در همین بخش او یادآوری می‌کند که ایران از نفوذ زیادی در لبنان، سوریه، عراق و بسیاری از کشورهای حاشیه خلیج فارس و همچنین افغانستان برخوردار است؛

در صحنه داخلی ــ به‌نوشته وزیر خارجه اسبق انگلیس ــ قانون اساسی ایران، بیش از آنچه در خارج تصور می‌شود فضا برای جدل‌های سیاسی فراهم می‌آورد.

می‌نویسد که در زمان حضورش در رأس دستگاه دیپلماسی انگلیس «مجذوب، مفتون، مشتاق و حیران» ایران شده و تلاش کرده به درک بهتری از آن برسد.

جک استراو  می‌گوید ایران صاحب غیرمعمول‌ترین نظام حکومتی است که در آن بخش‌هایی مجزا و با افکار بسیار متفاوت، همزمان اداره کشور را به‌دست دارند.

جک استراو البته در پس این کلام تحسین‌آمیز، به‌سبک خاص انگلیسی‌ها و میان سطور، در صدد کاشتن القائاتی خاص از ایران در ذهن مخاطب هم برآمده است.

در فصل اول کتاب که عنوانش «انگلیسی‌ها دشمن نیستند» انتخاب شده او پس از شرح هیجانات ترس خود از اینکه ممکن است به‌همراه همسرش در جریان یک سفر تفریحی به شیراز در سال 2015 ربوده شوند، صحنه سیاست در ایران را «دولت در درون دولت» توصیف می‌کند و می‌گوید این را در جریان آن سفر به‌صورت فنی لمس کرده است.

جک استراو  در همین فصل از کتاب به مخالفت‌های مردمی با سفرش به ایران در جریان سفر تفریحی‌اش به یزد (در سال 2015) هم اشاره کرده است.

جک استراو  می‌نویسد: «نزدیک درخت، چند مرد جوان با لباس‌های مرتب و ریش آنکادرشده که بین 20 تا 30 سال داشتند و همه برای محرم لباس سیاه پوشیده بودند منتظر من بودند.

آنها سندی به من تحویل دادند که به‌صورت رسمی با روبان سبز بسته شده بود. دو صفحه A4 به‌زبان فارسی بود. این سند شخص مرا مورد خطاب قرار داده و توضیح می‌داد چرا از بودن من در ایران استقبال نمی‌شود».

جک استراو نوشته این نامه پس از پرسیدن اینکه با حضور در ایران به‌دنبال راه‌انداختن چه فتنه‌ای است به برشمردن اتهامات مطرح علیه «روباه پیر استعمار» پرداخته و شخص او را هم به‌دلیل نقشش در مذاکرات هسته‌ای و تحمیل تحریم علیه ملت ایران در دوران ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد محکوم کرده است.

جک استراو می‌نویسد بخشی از سند به شرح تقصیرهای او به‌خاطر انگلیسی بودنش پرداخته و بر همین اساس او را به‌طور موسّع مقصر فهرست طویلی از تحقیرهای تحمیل‌شده به ایران دانسته است: از قرارداد پاریس (در سال 1857)، قرارداد رویتر (1872)، امتیاز انحصار تنباکو (1890)، دزدی و غارت نفت ایران (از سال 1901 به بعد)، دخالت مخرب انگلیس در انقلاب مشروطه ایران (1906)، اشغال ایران بعد از جنگ جهانی دوم (1946‌ــ1941)، فروش سلاح به صدام در جریان جنگ ایران ــ عراق، حمایت از گروه‌های تروریستی علیه جمهوری اسلامی ایران گرفته تا حمایت از سران فتنه در جریان انتخابات سال 2009.

جک استراو  علی‌رغم برشمردن این کینه‌های تاریخی ایران از انگلیس در روایتش در این فصل تلاش می‌کند مخالفت‌ها با حضورش در ایران را «به بخش‌هایی از حکومت» نسبت دهد و نوشته بعد از خروج هواپیمایشان از حریم هوایی ایران، به‌شکرانه اینکه سفرشان به‌سلامت به پایان رسیده و خطری او و همراهانش را تهدید نکرده مشروبات الکلی سفارش داده است.

او البته در فصل دوم کتاب به مسئله کینه‌های تاریخی از انگلیس بیشتر پرداخته. در این فصل که نامش بر اساس شخصیت «دائی جان ناپلئون» در کتاب «ایرج پزشکزاد» انتخاب شده، توضیحات بیشتری در این باره ارائه شده است.

استراو می‌نویسد: «شک عمیق به انگلیسی‌ها مسئله‌ای عجین‌شده با جامعه ایران است و برای آن دلایل زیادی وجود دارد. این بی‌اعتمادی حاصل لطمات مخربی است که ایران در جریان تقریباً همه قرن نوزدهم و بخش زیادی از قرن بیستم از انگلیسی‌ها متحمل شد».

استراو به ارتباط داستان دائی جان ناپلئون با نام این فصل و کتابش اشاره کرده است. او می‌نویسد: «داستان مربوط به وضعیت بیماری رقت‌انگیز است که به‌دلیل ناکامی‌هایش خودش را در عالم خیالات ناپلئون تصور کرده و مطمئن می‌شود که انگلیسی‌ها برای نابود کردنش توطئه چیده‌اند.

در آن کتاب توضیح داده شده توطئه‌ای در کار نبوده. دائی ناپلئون، آدم حقیری بود، اما این داستان در اوایل دهه 1940 نوشته شده. انگلیس و شوروی در سال 1941 به ایران حمله کرده و مشترکاً این کشور را تا سال 1946 اشغال کردند.

این ما، به‌عنوان قدرت‌های اشغال‌گر بودیم که این کشور را در این دوران اداره می‌کردیم و شماری از شخصیت‌های شناخته‌شده را به‌ظن همدلی با جریان‌های نازی زندانی کردیم، بنابراین، سوءظن دایی ناپلئون، کاملاً نابجا نبود».

جک استراو  برخی ضرب‌المثل‌های جاری میان مردم ایران مانند «پشت‌پرده همیشه یک انگلیسی هست» یا اینکه «انگلیسی‌ها همیشه با پنبه سر می‌برند» را یکی از نشانه‌های بی‌اعتمادی عمیق جامعه ایران به دولت انگلیس دانسته است.

 

کتاب های مرتبط

1- معرفی کتاب  کار، کار انگلیسی هاست در یوتیوب

2- معرفی کتاب کار، کار انگلیسی هاست  در آپارات

Leave a Reply

Your email address will not be published.

X