هیاهوی زمان

14.00

عنوان: هیاهوی زمان

نویسنده: جولین بارنز

مترجم: پیمان خاکسار

ناشر: چشمه

موضوع: داستان انگلیسی

رده ی سنی: بزرگسال

جلد: شومیز

تعداد صفحه: 183 ص

تعداد:
مقایسه

توضیحات

هیاهوی زمان اثر نویسنده صاحب نام انگلیسی، جولین بارنز است. این کتاب با ترجمه پیمان خاکسار و توسط نشر چشمه روانه بازار شده است.

خلاصه کتاب هیاهوی زمان

بارنز در کتاب هیاهوی زمان، زندگی دیمیتری شوستاکوویچ آهنگساز مشهور روس و یکی از معروف‌ترین آهنگسازان قرن بیستم را به تصویر کشیده است. درواقع این داستان را باید نگاهی متفاوت به شوروی سابق در دوران حکومت استالین و جنگ جهانی دوم دانست. بارنز در داستان هیاهوی زمان، نبرد شاستاکویچ با وجدانش را بسیار جذاب به تصویر می‌کشد. او در مقدمه کتاب خود تاکید کرده که در روسیه استالینی یافتن حقیقت کار دشواری بود چه رسد به حفظ آن؛ بنابراین با توجه به جو امنیتی حاکم بر این کشور، یافتن اطلاعات دقیق و معتبر درخصوص زندگی این نابغه موسیقی بسیار دشوار بود.

درباره جولین بارنز

جولین بارنز در سال 1946 در انگلستان متولد شد. او پس از فارغ‌التحصیلی از کالج مگدالن آکسفورد به مدت سه سال، فرهنگ‌نویس واژه‌نامه انگلیسی آکسفورد بود و پس از آن برای نیو استیتسمن و آبزرور نقد می‌نوشت. بارنز چهار مرتبه برای کتاب‌های طوطی فلوبر (۱۹۸۴)، انگلستان، انگلستان (۱۹۹۸)، آرتور و جورج (۲۰۰۵) و درک یک پایان (۲۰۱۱)، نامزد دریافت جایزه بوکر شده است. گفتنی است کتاب درک یک پایان، بالاخره او را موفق به دریافت جایزه بوکرد کرد. چاشنی فلسفه را باید از جذابیت‌های داستان‌های بارنز دانست؛ درواقع او سعی می‌کند خواننده را درگیر داستان کند.

خواندن هیاهوی زمان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

هیاهوی زمان داستان جذابی است که خواننده را همراه می‌کند و کششی فوق‌العاده برای او دارد. مطالعه این کتاب را به تمام کتاب‌خوان‌ها پیشنهاد می‌کنیم.

پی دی اف کتاب هیاهوی زمان

جملاتی از کتاب هیاهوی زمان

تقدیر؛ این فقط لغت قلنبه‌سلمبه‌ای بود برای چیزی که هیچ کارش نمی‌توانستی بکنی. وقتی زندگی به تو می‌گفت «و به این ترتیب» سر تکان می‌دادی و اسمش را می‌گذاشتی تقدیر. و به این ترتیب تقدیرش این بود که اسمش بشود دمیتری دمیتریویچ۸. هیچ کارش نمی‌شد کرد. طبیعتاً غسل تعمیدش را به یاد نمی‌آورد ولی دلیلی هم نداشت که به اصالت داستان شک کند.

کل خانواده جمع شد دور یک تشت سیار پُر از آب در اتاق کار پدر مقدس. کشیش آمد و از والدینش پرسید که برای نورسیده‌شان چه اسمی در نظر گرفته‌اند. گفتند یاروسلاو. یاروسلاو؟ کشیش خوشش نیامده بود. گفت یاروسلاو اصلاً اسم مرسومی نیست.

گفت بچه‌هایی را که اسم غیرعادی دارند در مدرسه اذیت و مسخره می‌کنند: نه، نه، نباید اسم بچه را بگذارید یاروسلاو. پدر و مادرش از این مخالفت صریح رنجیدند اما نخواستند به روی کشیش بیاورند. پرسیدند خودتان چه اسمی پیشنهاد می‌کنید؟ کشیش گفت یک اسم معمولی روش بگذارید، دمیتری مثلاً. پدرش گفت اسم خودش هم دمیتری است و یاروسلاو دمیتریویچ خیلی خوش‌آهنگ‌تر است از دمیتری دمیتریویچ. اما کشیش موافق نبود و به این ترتیب او شد دمیتری دمیتریویچ.

درباره کتاب هیاهو‌ی زمان

هیاهوی زمان درباره‌ی دمیتری دمیتریویچ شوستاکوویچ از مشهورترین آهنگسازان قرن بیستم است. شوستاکوویچ به واسطه‌ی دورانی که درش زندگی می‌کرد زندگی پُرفرازونشیبی داشت. انقلاب را دید، دوران استالین و جنگ دوم جهانی و در نهایت دوران خروشچف را. «مهندسان روح انسان». دوتا مشکل بنیادین وجود داشت. اول این‌که خیلی از مردم دوست نداشتند روح‌شان مهندسی شود، دست شما درد نکند.

دوست داشتند روح‌شان همان‌طور که به دنیا آمده بود دست‌نخورده باقی بماند و وقتی سعی می‌کردی هدایت‌شان کنی مقاومت نشان می‌دادند. بیا به این کنسرت مجانی که در فضای باز برگزار می‌شود رفیق. واقعاً فکر می‌کنیم که باید شرکت کنید. بله، البته که اختیاری است، ولی شاید اشتباهی بزرگ باشد اگر حضور به‌هم نرسانید… مشکل دوم مهندسی روح انسان اساسی‌تر بود. چه کسی مهندسان را مهندسی می‌کند؟

کتاب هیاهوی زمان با عنوان اصلی The Noise of Time اثری درخشان از جولین بارنز است که در آن به زندگی سخت و پر فراز و نشیب یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان روس، دمیتری شاستاکویچ، می‌پردازد. جولین بارنز در این رمان به جایگاه هنرمند در عصر وحشت و استبداد می‌پردازد و تصویری از شوروی در دوره استالین و رهبران بعد از او ارائه می‌دهد.

جولین بارنز در سال ۱۹۴۶ از پدر و مادری که هردو آموزگار زبان فرانسه بودند در شهر لستر به دنیا آمد. از دانشگاه آکسفورد در رشته زبان‌های جدید لیسانس گرفت و مدتی در سِمت فرهنگ‌نویس و موسسه لغت‌نامه آکسفورد کار کرد. (تاثیر این کار را در کتاب‌هایش نیز می‌توان مشاهده کرد.) بارنز در ادامه مسیر خود به روزنامه‌نگاری پرداخت و سال‌ها سردبیر ادبی و نقدنویس نشریات گوناگون بود. او در تلخ‌ترین حادثه زندگی‌اش، همسر خود را بر اثر تومور مغزی از دست داد.

 

در قسمتی از متن پشت جلد کتاب، گوشه‌ای از افکار پریشان شخصیت اصلی را می‌بینیم که با خود فکر می‌کند بدبختی‌هایش از کجا شروع شده است:

به ذهنش گفت همه‌چیز دقیقاً از صبح روز بیست‌وهشتم ژانویه‌ی ۱۹۳۶ در ایستگاه راه‌آهن آرخانگلسک شروع شد. ذهنش جواب داد نه، همه‌چیز این‌طور در یک زمان مشخص و یک مکان مشخص شروع نمی‌شود. همه‌چیز از مکان‌های متعدد و زمان‌های متعدد آغاز می‌شود، زمان‌هایی بعضاٌ پیش از تولد تو و مکان‌هایی گاه حتی در کشورهایی بیگانه و گاه در ذهن آدم‌های دیگر.

 

کتاب هیاهوی زمان

دمیتری شاستاکویچ در سال ۱۹۰۶ در پترزبورگ به دنیا آمد و چه در زمان حیات خود و چه بعد از آن، به عنوان یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان قرن بیستم شناخته می‌شد. پیشنهاد می‌کنم حتما قبل از خواندن کتاب (و یا بعد از خواندن کتاب) با جستجو در اینترنت به سمفونی‌های این آهنگساز بزرگ گوش کنید.

شاستاکویچ از معدود هنرمندان شوروی بود که شخص استالین بر آثارش نقد نوشت. موسیقی او به‌طور رسمی دو بار در سال ۱۹۳۶ و ۱۹۴۸ و به‌صورت دوره‌ای ممنوع اعلام شد اما نبوغ او در موسیقی برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهد بود. جولین بارنز در کتاب هیاهوی زمان توانسته به زیبایی بخش‌هایی از زندگی این هنرمند را روایت کند.

کتاب در سه بخش نوشته شده و عنوان بخش اول آن «در پاگرد» نام دارد. شاستاکویچ در پاگرد جلوی آسانسور نشسته است و با خود فکر می‌کند که احتمالاً دیگر زندگی‌اش به پایان رسیده و راه فراری نخواهد داشت. در برابر سرنوشت سر خم کرده و پذیرفته بود که زندگی به او بگوید وضعیتش چنین است. منتظر بود هر لحظه درِ آسانسور باز شود و ماموران دستگیرش کنند. نشستن جلوی آسانسور این مزیت را داشت که عزیزانش – همسر و دخترش – شاهد صحنه‌ی دستگیری او نبودند.

هر شب همان مراسم را تکرار می‌کرد: روده‌هایش را خالی می‌کرد، دختر خفته و زن بی‌خوابش را می‌بوسید، چمدان کوچک را از دست نیتا می‌گرفت و درِ ورودی را پشت سرش می‌بست، انگار برای شب‌کاری بیرون می‌رود. بعد می‌ایستاد و منتظر می‌شد. (کتاب هیاهوی زمان اثر جولین بارنز – صفحه ۶۲)

بدبختی‌های شاستاکویچ زمانی شروع شد که اپرای او بسیار مورد توجه قرار گرفت. چه در داخل شوروی چه در خارج از آن. همه از اپرای «لیدی مکبث ناحیه‌ی متسنسک» تعریف و تمجید می‌کردند و این اپرا حتی در آمریکا هم به نمایش درآمده و با استقبال روبه‌رو شده بود. کار به جایی رسید که شخص استالین تصمیم می‌گیرد در نمایش حاضر شود.

چنین بود که به آهنگساز تکلیف کردند خودش در اجرای روز بیست‌وششم ژانویه‌ی ۱۹۳۶ حاضر باشد. بنا بود رفیق استالین بیاید؛ و همین‌طور رفقای دیگر، مولوتف، میکویان، ژدانف. (کتاب هیاهوی زمان اثر جولین بارنز – صفحه ۳۲)

چند روز پس از این اجرا بود که شاستاکویچ با انگشتان یخ‌زده روزنامه «پراودا» را باز کرد و نقدی بر اثرش دید. نقدی که عنوانش چنین بود: آش درهم جوش به جای موسیقی. احتمالا خود استالین این نقد را نوشته و یا آن را به یکی دیگر دیکته کرده بود. هرچه بود پس از خواندن این مقاله شب‌ها را جلوی آسانسور منتظر می‌ماند و زندگی‌اش را مرور می‌کرد. اما کسی به سراغ او نمی‌آید و…

شاستاکویچ مثل خواهرهایش اولین بار در ۹ سالگی پشت پیانو نشست. موسیقی برایش پناهگاهی بود که آن را به سادگی درک می‌کرد و به او آرامش می‌داد. اما این پناهگاه خیلی سریع مورد حمله قرار گرفت و ویران شد چرا که «قدرت» نیاز داشت موسیقی در «خدمت» باشد و پناهگاه خلق. استالین که عاشق بتهوون بود می‌خواست یک بتهوون سرخ پدید آورد و چه کسی بهتر از شاستاکویچ!

درباره رمان جولین بارنز

فصل اول کتاب بی‌نظیر، تکان‌دهنده و بسیار به یاد ماندنی است. در فصل اول، هنرمند جلوی آسانسور منتظر است تا بیایند و احتمالا بعد از اینکه به زندان منتقلش کردند به زندگی‌اش خاتمه دهند. مرور اتفاقات و حوادثی که او را به جلوی آسانسور کشانده در فصل اول روایت می‌شود.

برای هنرمند در این شرایط دستان مرگ می‌توانست موهبت باشد چرا که «معلوم شد دست‌های زندگان ترسناک‌تر است.» ترسناک‌تر است چرا که آن‌ها می‌توانستند معنای موسیقی و معنای هنرش را هم تغییر دهند. ضمن اینکه «زنده‌ها را همیشه می‌توان به سطوح پایین‌تری کشید، ولی مرده‌ها را نه.» بنابراین شاید بهتر بود که می‌آمدند و به زندگی‌اش پایان می‌دادند. اما چنین نشد.

درست است که «هنر از آنِ همه کس است و هیچ کس. هنر متعلق به همه وقت است و هیچ وقت. هنر از آن آنان است که می‌آفرینندش و آنان که گرامی‌اش می‌دارند. هنر نجوای تاریخ است که از فراز هیاهوی زمان به گوش می‌رسد. هنر برای هنر نیست که وجود دارد، هنر برای مردم است که وجود دارد.» اما اگر آفریننده هنر، اگر خود هنرمند به عضویت حزبی دربیاید که انسان می‌کشد و دستانش آلوده است چه؟ آیا هنر او صداقت دارد و حقیقت را بیان می‌کند؟ کسانی که او را از نزدیک نشناسند چه قضاوتی درباره او می‌کنند؟ شاید پیشنهاد مردی که بیرون از کنسولگری اتحاد شوروی روی پلاکارد نوشته بود «شاستاکویچ! از پنچره بپر بیرون!» زیاد بد و بیراه هم نبود. آیا واقعا افراد دیگری که روی پلاکارد نوشته بودند «ما می‌فهمیم!» واقعا متوجه شرایط بودند؟

شاستاکویچ می‌دانست که سخت‌ترین روزهای زندگی‌اش فرا رسیده است. روزهایی که باید بین بزدلی و شجاعت، بین نوکر حزب بودن و یا زنده ماندن دست به انتخاب بزند. او همیشه موضعی ضداشرافی داشت، چه در سیاست و چه در هنر. اما اکنون مسئله متفاوت است و باید تمام و کمال در خدمت قدرت باشد. او هرچند از تعبیر سرد و مکانیکی قدرت برای هنرمندان بیزار بود اما قبول داشت که آن‌ها مهندسان جان‌های آدمی هستند. چرا که «اگر سروکار هنرمندان با جان آدمی نیست، پس با چیست؟ مگر این‌که هنرمندی صرفاً بخواهد زینت طاقچه باشد یا سگ دست‌آموز ثروتمندان و قدرتمندان.»

بنابراین شاستاکویچ تصمیم می‌گیرد مانند فاوست با شیطان (قدرت – حزب) معامله کند. معامله‌ای که نتیجه آن ادامه زندگی بود اما نمی‌شود به هیچ معنایی آن را زنده ماندن حساب کرد. او همواره نگران قضاوت‌هایی بود که در موردش می‌شد. فکر خودکشی همواره در ذهن شاستاکویچ بود اما در نهایت تصمیم گرفت روحش و موسیقی‌اش را به شیطان بفروشد و زنده بماند تا شاید بعدها تاریخ او را تبرئه کند.

کتاب هیاهوی زمان نه تنها سرگذشت یک هنرمند بزرگ بلکه سرگذشت هنر در دوره استالین است. سرگذشت تمام افرادی بزرگی است که به حاشیه رانده شده، حذف شده و یا مجبور به معامله با قدرت شده‌اند.

رمان جولین بارنز کتاب پرباری بود که به زیبایی نوشته شده ولی بهتر است خواننده برای درک عمیق‌تر آن شناخت خوبی از شوروی و حکومت استالین داشته باشید. خواننده‌ای که کتاب‌هایی مانند فاوست، مرشد و مارگاریتا، ۱۹۸۴، ما، فارنهایت ۴۵۱، شوروی ضد شوروی، دکتر ژیواگو، زندگی‌نامه استالین و… را خوانده باشد بدون شک استقبال بهتری از این کتاب می‌کند و بهتر آن را درک می‌کند.

 

جملاتی از متن کتاب هیاهوی زمان

بچه که بود، از مرده‌ها می‌ترسید. می‌ترسید از گورهایشان برخیزند، او را بگیرند و کشان‌کشان با خود به دل خاک سرد سیاه ببرند و چشم‌ها و دهانش از خاک پر شود. این ترس کم‌کم از میان رفت، زیرا معلوم شد دست‌های زندگان ترسناک‌تر است. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۲۶)

این‌که بتوانی یک انسان معمولی باشی و هر روز صبح با لبخندی بر لب از خواب بیدار شوی، مهارتی غبطه‌برانگیز است. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۳۵)

طریق درست عشق‌ورزیدن همین بود – بی‌هراس، بی‌حدومرز، بی‌اندیشه‌ی فردا. و سپس، بی‌پشیمانی. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۴۷)

نمی‌خواست خودش را جای یک شخصیت دراماتیک جا بزند. ولی گاهی سر صبح، وقتی افکار در ذهنش جست‌وخیز می‌کردند، با خود فکر می‌کرد پس تاریخ به این‌جا رسیده. آن‌همه جد و جهد و آرمانگرایی و امید و پیشرفت و علم و هنر و آگاهی، همه و همه به این‌جا رسیده: مردی ایستاده جلو آسانسور، با چمدانی کوچک کنار پایش، حاوی سیگار و زیر شلواری و گرد دندان. آن‌جا ایستاده و منتظر که بیایند و ببرندش. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۵۳)

ولی شک داست هیچ‌یک از این‌ها بتواند جانشین زاکرفسکی را متقاعد کند. آیا هیچ جزئی از وجودش به کمونیسم باور داشت؟ اگر بدیلش فاشیسم بود، قطعاً. اما به آرمانشهر، به کمال‌پذیری نوع بشر، به مهندسی جان آدمی باور نداشت. پنج سال پس از آغاز «خط‌مشی اقتصادی تازه‌ی لنین»، برای یکی از دوستانش نوشت: «بهشت روی زمین ۲۰۰,۰۰۰,۰۰۰,۰۰۰ سال دیگر محقق خواهد شد.» ولی حالا فکر می‌کرد آن تصور هم زیادی خوشبینانه بوده است. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۶۴)

استبداد سالیان سال را صرف کشتن کشیشان و بستن کلیساها کرده بود. با این حال، اگر تبرک کشیش‌ها باعث می‌شد سربازها سرسختانه‌تر بجنگند، حاضر بود آن‌ها را به خاطر سودمندی موقتشان به صحنه بازگرداند. به همین ترتیب، اگر در زمان جنگ، مردم برای حفظ روحیه به موسیقی نیاز داشتند، آهنگسازها هم به کار گرفته می‌شدند. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۷۹)

بله، موسیقی نامیراست، ولی افسوس که آهنگسازها نامیرا نیستند. می‌شود به‌راحتی ساکتشان کرد، و حتی راحت‌تر از آن، می‌شود آن‌ها را کشت. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۱۱۸)

وقتی از هر جای دیگر ناامید می‌شد، وقتی به نظر می‌آمد دیگر هیچ‌چیز در جهان نیست که معنایی داشته باشد، به این فکر چنگ می‌انداخت: موسیقی خوب همیشه خوب می‌ماند و موسیقی عالی خلل‌ناپذیر است. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۱۳۱)

خوش داشت فکر کند که از مرگ نمی‌ترسد. این زندگی بود که او را می‌ترساند، نه مرگ. بر این باور بود که مردم باید بیش از این‌ها درباره‌ی مرگ فکر کنند و خود را به مفهوم آن عادت دهند. این‌که بگذاری مرگ خزان‌خزان و بی‌آن‌که متوجه شوی پیش بیاید، اصلا رویه‌ی درستی برای زندگی نیست. آدمی باید با مرگ خو کند و درباره‌اش بنویسد. چه با کلام، چه مثل او با موسیقی. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۱۵۰)

امیدش به این بود که مرگ موسیقی‌اش را رهایی بخشد؛ آن را از یوغ زندگی او رها کند. (کتاب هیاهوی زمان – صفحه ۱۸۲)

کتاب های مرتبط

1-معرفی کتاب هیاهوی زمان در یوتیوب

2- معرفی کتاب هیاهوی زمان در آپارات

اطلاعات بیشتر

نویسنده

جولین بارنز

مترجم

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “هیاهوی زمان”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.