بانو با سگ ملوس

17.00

عنوان: بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر

نویسنده: آنتوان پاولوویچ چخوف

مترجم: عبدالحسین نوشین

ناشر: نگاه

موضوع: داستان های کوتاه روسی

رده سنی: بزرگسال

تعداد صفحات: 323

تعداد:
مقایسه

توضیحات

معرفی کتاب بانو با سگ ملوس اثر آنتوان چخوف

بانو با سگ ملوس (به روسی: Дама с собачкой، تلفظ: داما سْ سُباچُکُی) یا بانویی با سگ کوچولویش داستان کوتاهی است از آنتوان چخوف است. این داستان بارها به فارسی ترجمه شده است.

کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر

داستان کوتاه یک ویژگی منحصربه‌فرد دارد و آن‌هم تأثیرگذاری سریع آن است. درواقع این شیوه از روایت قصه گاهی در کوتاه‌ترین و زیباترین حالت ممکن مسائل مهمی از جامعه، زندگی و اتفاقات پیرامون ما را یادآور می‌شود و جهان‌بینی ما را تغییر می‌دهد. «آنتوان چخوف» یکی از بزرگان عرصه داستان کوتاه، چهره‌ی داستان‌نویسی جهان را تغییر داد و هنوز هم باگذشت سالیان طولانی از چهره‌های شاخص ادبی روسیه است. «کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر» مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه «چخوف» است که مسائل روز در آن‌ها به تصویر کشیده شده است.

درباره کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر

کتاب «بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر» اثر «آنتوان چخوف» مجموعه‌ای از بهترین داستان‌های کوتاه ادبیات روس است که عبارت‌اند از «چاق و لاغر»، «آفتاب‌پرست»، «ماسک»، «وانکا»، «شوخی»، «سرگذشت ملال‌انگیز»، «سبک‌سر»، «انگور فرنگی»، «ئیونیچ»، «جان دلم» و «بانو با سگ ملوس»؛ این داستان‌ها بین سال‌های 1883 تا سال ۱۸۸۹ به نگارش درآمده‌اند.

«بانویی با سگ کوچولویش» The Lady with the Dog یکی از داستان‌های کوتاه و معروف این کتاب است که به زبان‌های مختلف بارها ترجمه و چاپ شده است. این داستان درباره‌ی مردی به نام «دمیتری دمیتریچ گوروف» است که با همسرش زندگی می‌کند. او به بی‌وفایی و خیانت روی می‌آورد و دل‌بسته‌ی «آنا سرگه یونا» می‌شود. داستان آشنایی و رابطه‌ی آن‌ها یکی از ماندگارترین داستان‌های کوتاه «آنتوان چخوف» را رقم زده است.

«آفتاب‌پرست» از داستان‌های دیگر این نویسنده است که حاصل سال‌های اول تجربه‌ی نویسندگی اوست. در این داستان چاپلوسی به تصویر کشیده شده است و نویسنده این ویژگی را در آن دوره‌ی اسفناک شوری نشان می‌دهد. داستان‌های این کتاب درون‌مایه‌های مهم و واقعی دارند و هر کدام به‌نوعی نقدی بر جامعه‌ی خرده‌بورژوای آن دوره از روسیه است.

در ابتدای این اثر مقدمه‌ای کامل از «زینووی پاپرنی» آورده شده است که درباره‌ی لحن و نثر «آنتوان چخوف» به‌خوبی توضیح داده و تک‌تک داستان‌های این کتاب را بررسی کرده و گفته است: «داستان‌های چخوف همه هشداردهنده و درعین‌حال دارای لحنی آرام و خالی از هرگونه درس اخلاق و رفتار، و تعیین وظیفه است. همه بابیانی ساده و روان و طبیعی نوشته شده است.»

بانو با سگ ملوس

درباره آنتوان چخوف، نویسنده‌ پرکار و تاثیرگذار قرن بیستم روسیه

«آنتوان چخوف» Anton Chekov نویسنده‌ی برجسته‌ی روسیه در 29 ژانویه 1860 به دنیا آمد. خانواده‌اش بسیار مذهبی بودند و او در کودکی به‌اجبار به کلیسا می‌رفت. او سال 1880 وارد دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه مسکو شد و از همان زمان نوشتن داستان کوتاه و طنزآمیز برای روزنامه‌ها و مجلات را آغاز کرد. در آن دوران روسیه در فضایی خاکستری و زیر بار حکومت کمونیستی بود به همین دلیل این نویسنده آثارش را بانام‌های مستعار ازجمله «آنتوشا چخونته» منتشر می‌کرد.

او در طول عمرش نوشتن طعنه‌آمیز داستان‌ها و رمان‌هایش را ماهرانه دنبال کرد و هر موضوع اجتماعی را تندوتیز به‌نقد می‌کشید. او تمام زندگی‌اش را وقف نوشتن کرد و بیش از 700 اثر ادبی از خود به یادگار گذاشت.

«آنتوان چخوف» نویسنده‌ی مطرح روسیه از قلم توانایی برخوردار بود و نمایشنامه‌هایش همچنان به اجرا درمی‌آیند. این نویسنده‌ی شهیر تنها چهل‌وچهار سال عمر کرد و در 15 ژانویه سال 1904 براساس بیماری سل درگذشت. نام او در تاریخ ادبیات روسیه و جهان جاودانه است و همچنان پس از سال‌ها آثارش جزو لیست پرفروش‌ها قرار دارد.

«آنتوان چخوف» داستان کوتاه، داستان بلند و نمایشنامه در ژانر رئالیسم نوشته است و درون‌مایه‌ی بیشتر آن‌ها تضاد طبقاتی و تقابل خیر و شر است. او مضامین اجتماعی را در دل داستان‌هایش قرار داده و با فضاسازی‌های قوی شخصیت‌ها را برای خوانندگانش ترسیم کرده است. از دیگر آثارش می‌توان به «دایی وانیا» با ترجمه‌ی «هوشنگ پیرنظر»، «مرغ دریایی» با ترجمه‌ی «کامران فانی»، «دشمنان» با ترجمه‌ی «سیمین دانشور» و «دوئل و چند داستان دیگر» با ترجمه‌ی «مهدی افشار» اشاره کرد.

در بخشی از کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر می‌خوانیم

خریوکین، معلومه که این سگ دست ترا گاز گرفته و به اين سادگی‌ها دنبال این کار را ول نکن… باید حق این‌طور آدم‌ها را کف دستشان گذاشت! موقعش رسیده…

در این موقع پاسبان در حال فکر کردن به خود گفت: اما… شاید هم که مال سرتیپ باشه. البته رو پوزه‌اش که ننوشته… اما من همین چند وقت پیش درست یه همچه سگی تو خونه‌اش دیدم.

صدایی از بین جمعیت شنیده شد: البته که سگ سرتیپه…

اهوم!… یلدیرین، داداش، این پالتو منو بنداز دوشم… باد سردی به پشتم خورد… همچی سرما سرمام می‌شه… نگاه کن، سگ را ببرخونه‌ی سرتیپ، بگو من پیدا کردمش و براشون فرستادم … اون وقت هم ازشون استدعا کن که یک همچی تازی قیمتی را نگذارد به کوچه بیاد… چون اگه بنا باشه که هر بی‌سروپایی آتیش سیگار به دماغ این حیوونک بچپونه که دیگه چیزی ازش باقی نمی‌مونه. سگ جنس لطیفیه… اما تو، بی‌کله، دستتو بیار پایین! لازم نیست انگشتتو این‌طور نمایش بدی! معلومه که تقصیر با خودته!…

آشپز سرتیپ داره میاد، ازش بپرسیم… آهای، پروخور! بابا جو، یه دقه بیا اینجا! یک نگاهی به این سگ بکن… مال شماست؟

کی میگه مال ماست! همچه سگی هیچ‌وقت تو خونه‌ی ما نبوده!

اچومه لف گفت: البته این‌که دیگه پرسیدن لازم نداره. معلومه که سگ ولگرده! گفت‌وگوی زیاد لازم نیست… وقتی من می‌گم ولگرده پس معلوم ميشه ولگرده… با یک گوله باید کارش را ساخت. والسلام!

پروخور دنباله‌ی صحبتش را گرفت: سگ مال ما نیست، مال برادر حضرت اجله که چند روز پیش اینجا تشریف آورده‌اند. حضرت اجل ما سگ شکاری دوست ندارند، اما برادرشون سگ شکاری را دوست دارن…

اچومه لف با لبخندی پر از ذوق و شوق پرسید: راستی مگر برادر حضرا اجل، ولادیمیر به اینجا تشریف آورده‌اند؟ آی پروردگار، من هیچ خبر نداشتم! به مهمونی تشریف آوردند؟

مهمونی …

آی پروردگارا… لابد دلشون برای حضرت اجل برادرشون تنگ شده… و من هیچ خبر نداشتم! خوب که این سگ مال ایشونه؟ خیلی خوشحالم… بگیر ببرش… سگ خوبیه… دعواییه، مثل خروس جنگی می مونه… انگشت این یارو را هاپی گاز گرفت. قه قه قه… بسه دیگه، مگه چی شده این طوری می‌لرزی؟ موچ موچ بدذات. نگاه کن چطور اوقاتش هم تلخ می‌شه… کوچولوی فینقیلی…

آشپز حضرت اجل سگ را صدا زد و با او از در انبار دور شد… جمعیت مدتی به خریوکین می خندید.

اچومه لف با لحنی تهدیدآمیز به خریوکین گفت: موقعش خدمتت خواهم رسید! آن وقت پالتو را به خود پیچید و به گشت در میدان بازار ادامه داد.

گزیده ای از کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر

میگفتند که در کنار دریا قیافهٔ تازه‌یی پیدا شده: بانو با سگ ملوسش. دمیتری دمیترچ گوروف هم که دو هفته بود در یالتا می‌گذراند و دیگر بآنجا عادت کرده بود، در جست‌وجوی اشخاص و قیافه‌های تازه بود. روزی در غرفهٔ متعلق به ورنه نشسته بود و دید زن جوانی، میانه‌بالا، موبور، بره بسر از خیابان کنار دریا میگذشت و سگ سفید ملوسی به‌دنبالش میدوید.

در آغاز کتاب بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگرمی خوانیم

چخوف در آخرین داستان خود به‌نام «نامزد» (۱۹۰۳) سرنوشت دختر جوانى به نام نادیا را توصیف مى‌کند، این دختر از شوهر کردن به مردى ثروتمند، از زناشویى بى‌دوستى و مهر، از زندگى با رفاه ولى پیش پا افتاده چشم مى‌پوشد و تصمیم مى‌گیرد «زندگیش را دگرگون کند» و به‌دنبال به‌دست آوردن دانش مى‌رود. در آغاز داستان، روزى نادیا هنگام سپیده‌دم از خواب بیدار مى‌شود و به باغ نگاه مى‌کند: «مه سفید و انبوهى آرام آرام به یاسمن‌ها نزدیک مى‌شود، مى‌خواهد آن‌ها را بپوشاند و زیر پرده‌ى خود پنهان کند». گویى وقتى دختر در این اندیشه است که در چنین زندگى راحت و پوچ، بى‌هدف، بى‌خیال و بى‌نگرانى، هیچ دگرگونى نخواهد بود؛

چنین مه سفید و سنگین و انبوهى روحش را فرامى‌گیرد. ولى بعد صبح مى‌دمد: «پرندگان در باغ، نزدیک پنجره به چهچهه افتادند، مه از بین رفت و روشنایى بهارى به همه‌جا تابید. به‌زودى باغ با نوازش پرتو گرم آفتاب جان گرفت، شبنم صبحدم مانند الماس روى برگ‌ها مى‌درخشید و باغ قدیمى که از مدت‌ها پیش کسى از آن مواظبتى نمى‌کرد در چنین بامدادى جوان و پررنگ و بوى به‌نظر مى‌آمد». طبیعت بیهوده دگرگون نشد، «دورنماى روح» قهرمان داستان نیز با دگرگونى طبیعت تغییر کرد، دختر تصمیم گرفت از زندگى کهنه و نظام کهن براى همیشه جدا شود.

مى‌توان گفت که دگرگونى اندیشه و روح قهرمان آخرین داستان چخوف تا اندازه‌اى مبین تمام آثار نویسنده است.

آنتون چخوف در سال ۱۸۶۰ در یکى از شهرستان‌هاى جنوبى در شهر کوچک تاگانروگ به دنیا آمد. در سال ۱۸۸۰ در دانشگاه مسکو وارد دانشکده‌ى پزشکى شد و از همان هنگام به نوشتن داستان‌هاى کوتاه، داستان‌هاى طنزآمیز، نمایشنامه‌هاى کوتاه و پاورقى براى روزنامه‌ها و مجله‌هاى فکاهى پرداخت.

سال‌هاى هشتاد در زندگى روسیه دوره‌ى دشوار و سنگین به شمار مى‌رود؛ آن سال‌ها دوره‌ى فشار ارتجاع بود و هرگونه سخن و حتى هرگونه اشاره‌اى درباره‌ى «آزادى اندیشه» به سختى تعقیب و سرکوب مى‌شد.

ارتجاع نیز مانند مه سراسر کشور را فراگرفته بود. در آن دوره چخوف جوان که آثار خود را با نام مستعار «آنتوشا چخونته» و یا نام‌هاى شوخى‌آمیز دیگر منتشر مى‌ساخت، داستان‌هایى درباره‌ى اشخاص حقیر که هدف زندگیشان به‌دست آوردن پول و رتبه است مى‌نوشت. از سویى تکبر و کوتاه‌فکرى رؤسا، «چاق‌ها» و از سوى دیگر حقارت و خوش‌خدمتى برده‌وار زیردستان، «لاغرها» را به‌باد مسخره و ریشخند مى‌گرفت. در چنین نظام اجتماعى، انسان‌ها فقط بنا به حساب دقیق مقامى که دارا بودند ارزیابى مى‌شدند.

…شبى در یکى از باشگاه‌هاى عمومى بال‌ماسکه‌اى برپا بود. چند تن از اعضاى ادارات دولتى در کتابخانه‌ى باشگاه به‌آرامى نشسته، روزنامه‌ها را نزدیک ریش و دماغشان گرفته مى‌خواندند. مردى ماسکدار، در حالت مستى، با دو زن به قرائتخانه مى‌آید و امر مى‌کند که آقایان روزنامه‌خوان‌ها از آنجا بیرون بروند، چون او میل دارد که با «مادموازل‌ها تنها باشد». آقایان اعضاى ادارات این را براى خود توهینى مى‌دانند و از جا درمى‌روند، فریاد اعتراض و همهمه و سروصداى غیرقابل تصورى بلند مى‌شود. ولى مست آشوبگر بر سر حرف خود ایستاده، مى‌گوید و تکرار مى‌کند که براى پولى که او آنجا خرج مى‌کند، میل دارد بانوانى که با او هستند از کسى خجالت نکشند و «به حالت طبیعى خود» باشند.

وقتى مأمورین انتظامى مى‌آیند و مى‌خواهند مرد عیاش را از آنجا بیرون بیندازند، مرد نقاب از صورت برمى‌گیرد و معلوم مى‌شود که او آدم پیش پا افتاده‌اى نیست، بلکه میلیونر شهر، کارخانه‌دار و آدم مهمى است. آنگاه آقایان اعضاى ادارات خاموش و شرمسار، پاورچین پاورچین از کتابخانه بیرون مى‌روند. و عیاش عربده‌جو که از کار درخشان خود بسیار راضى است قاه‌قاه به ریش همه مى‌خندد، چون به خوبى مى‌داند که دیگر کسى جرأت و قدرت جیک زدن ندارد.

اگر این شخص میلیونر نبود و آدمى معمولى بود، البته آقایان اعضاى ادارات او را از قرائتخانه بیرون مى‌انداختند و به مجازات سختى مى‌رساندند، ولى حالا خودشان آهسته و با احتیاط، مانند سگى که روى دو پا ایستاده است، جا خالى مى‌کنند، «ماسک»، ۱۸۸۴. چخوف نه با بیان صریح، بلکه به‌وسیله‌ى نمایش جریان پیشامدها و سازمان و موضوع داستان، به خواننده مى‌گوید: چه ترسى دارى از این‌که آدم باشخصیتى باشى؟ چرا در برابر زبردستان خاکسارى و در برابر زیردستان مغرور و بى‌اعتنا؟ آیا نیکبختى فقط در رتبه و سردوشى و جیب پر پول پنهان است؟ چرا باید با چنین حرصى، چهاردست و پا به نردبان رتبه و عنوان بچسبى و به بالا بخزى؟

در داستان «آفتاب‌پرست» ۱۸۸۴، که یکى از داستان‌هاى معروف آغاز نویسندگى چخوف است، با صراحت شگفت‌آورى، اگر بتوان با این عبارت مقصود را بیان کرد، خود تکنیک چاپلوسى نشان داده شده است.

در میدان بازار سگى مردى را گاز گرفته است. افسر نگهبان به‌نام پرمعناى اچومه‌لف (مصدر «اچومت» در زبان روسى به‌معنى گیج شدن و نیروى تشخیص را از دست دادن است) به بررسى دقیق این «پرونده» مى‌پردازد. ابتدا به کسانى که سگ‌ها «یا حیوانات ولگرد دیگر» را در کوچه رها مى‌کنند تاخت مى‌آورد. ولى ناگاه یکى از میان جمعیت متوجه مى‌شود و مى‌گوید که سگ متعلق به سرتیپ است. اچومه‌لف هم فورى، مانند آفتاب‌پرست که هر دم به رنگ دیگرى درمى‌آید، تغییر رأى مى‌دهد و گریبان مرد آسیب‌دیده را مى‌گیرد. در این‌موقع صداى دیگرى از میان جمعیت شنیده مى‌شود: «نه، بابا، این سگ مال سرتیپ نیست». اچومه‌لف هم فورى تغییر لحن مى‌دهد و به مرد آسیب‌دیده دستور مى‌دهد که از سر این کار به این آسانى‌ها نگذرد، صاحب سگ باید به سختى تنبیه شود.

بدین‌سان با هر اظهار نظر نوى از طرف جمعیت، با هر رأى «پرمعنایى» که سگ مال سرتیپ است یا نه، اچومه‌لف، مانند عروسکى که فنر به درونش کار گذاشته‌اند، فورى ۱۸۰ درجه تغییر سمت مى‌دهد و به رأى و نظر پیشین خود پشت مى‌کند. براى او در این پیشامد مهم آن است که صاحب سگ داراى چه رتبه و مقامى است: اگر مقامش عالى است پس حق با اوست و اگر پست است پس باید به سخت‌ترین مجازات قانونى برسد. گویى قانون براى همه یکى نیست، بلکه بازیچه‌اى است در چنگال اچومه‌لف، به هر طرف که مى‌خواهد آن را برمى‌گرداند.

چخوف نویسندگى را با شیوه‌ى ساتیر و تمسخر، ماهرانه شروع کرد و هرآن چیز را که قابل تمسخر بود با هجاى تند و تیز مى‌کوبید.

در سال‌هاى ۱۸۹۰ و ۱۹۰۰ چخوف از داستان‌هاى کوتاه هجوآمیز به نوول‌هاى بزرگ پرداخت.

قهرمان نوول «سرگذشت ملال‌انگیز» دانشمند شایسته است و نوول به شکل یادداشت‌هاى قهرمان داستان است که درباره‌ى زندگى خود نوشته است. او زندگیش در خدمت به دانش گذشته است و در این راه کارهاى زیادى انجام داده است، ولى وقتى نتیجه‌ى کارهایش را در آخر عمر مى‌سنجد احساس ناخرسندى عمیق و افکار نگرانى‌آورى به او دست مى‌دهد: چون مى‌بیند که زندگى‌اى که در پیرامونش جریان داشته او را سرکوب ساخته، بى‌اعتنایى به دانش و فریب و فشار برایش دردناک و توهین‌آور بوده و به این جهت سراسر زندگیش به کارهاى جزئى جداگانه گذشته و هیچ چیز کلى، به خصوص «ایده‌ى کلى» الهام‌بخش در آن‌ها وجود ندارد. دخترى که قهرمان داستان قیم و مربى او بوده، روزى پس از شنیدن گله به او مى‌گوید: «شما تازه حالا دارید چشم مى‌گشایید و به اطراف نگاه مى‌کنید».

خود دختر نیز با تمام نیرو در جست‌وجوى حقیقت و معناى زندگى است و مى‌خواهد بداند چگونه و در چه راه باید نیروى خود را به‌کار اندازد. و از قهرمان داستان که یگانه دوست و به‌جاى پدر اوست مى‌پرسد: «چه باید کرد؟». دانشمند شرمسار و دست و پا گم‌کرده جواب مى‌دهد: «راستش را بخواهى، خودم هم نمى‌دانم…» بارى، قهرمان داستان هرچه بیشتر چشم مى‌گشاید سازمان اجتماع و زندگى دوره‌ى خود را سخت‌تر محکوم مى‌کند. ولى نویسنده‌ى داستان قهرمان را هم محکوم مى‌سازد.

چخوف در یکى از نامه‌هاى خود در این باره چنین مى‌نویسد: «اگر این دانشمند دقت بیشترى در تربیت روحى این دختر و هم‌چنین دختر خود و نزدیکانش به‌کار مى‌برد سرنوشت آن‌ها این‌قدر تأثرآور نمى‌بود…» بدین‌سان قهرمان داستان نه فقط محکوم‌سازنده‌ى بى‌اعتنایى نسبت به زندگى انسان‌هاست، بلکه خود او نیز قربانى بى‌اعتنایى نسبت به زندگى دیگران است.

در سال‌هاى ۱۸۹۰ ـ ۱۹۰۰ تم اصلى داستان‌هاى چخوف سازمان و نظام اجتماعى دوره‌ى معاصر او و لجنزار زندگى خرده بورژوایى است که هرگونه امید و آرزوى انسان‌هاى بلند اندیشه را خفه مى‌سازد.

دکتر ئیونیچ، قهرمان داستانى به همین نام (۱۸۹۸) را براى کار در بیمارستان شهر س. مى‌فرستد. مردم شهر به او سفارش مى‌کنند که براى رفع تنهایى با خانواده‌ى تورکین که بافرهنگ‌ترین و بااستعدادترین اشخاص‌اند آشنا شود. در حقیقت هم پزشک مجذوب و شیفته‌ى این خانواده مى‌گردد. صاحب‌خانه مرد شوخ و بذله‌گویى است، زنش رمانى را که خود نوشته است براى مهمان‌ها مى‌خواند، دخترش کاتیا پیانو مى‌زند، و حتى خانه‌شاگرد هم با شوخى و مسخره‌یى که به او آموخته‌اند مهمان‌ها را مى‌خنداند. ئیونیچ شیفته‌ى کاتیا مى‌شود و خواستگارى مى‌کند. اما صداى بى‌اعتنا و حسابگرى مدام، آهنگ عشق را در درون او خفه مى‌سازد.

گویى ما با دو ئیونیچ روبرو هستیم. یکى دلباخته و پاکباز، دیگرى لندلندکنان مى‌گوید: «عجب کار پردردسرى است». یکى به خواستگارى کاتیا مى‌آید دیگرى سوداگرانه به خود امید مى‌دهد: «اما جهاز دختر لابد حسابى خواهد بود». و داستان با پیروزى کامل روحى و معنوى ئیونیچ دوم، ئیونیچ نودولت که شکمش پیه آورده بر ئیونیچ جوان و عاشق پایان مى‌پذیرد.

در پایان داستان ئیونیچ به اندازه‌یى به دولت مکنت رسیده و به همه چیز بى‌اعتناست که برعکس دختر از او خواهش مى‌کند که براى لحظه‌یى گفت‌وگو تنها به باغ بروند و بیهوده کوشش مى‌کند که با یادگارهاى گذشته اخگر مهر و دوستى را در دل این مرد کرخت و بى‌روح روشن سازد. ولى دیگر کار از کار گذشته است، دل این مرد دروازه‌اى است که در پسش هیچ چیز و هیچ کس وجود ندارد و هرچه آن را بکوبى جوابى نخواهى شنید.

سرنوشت ئیونیچ داستان انسانى است که کرختى و بى‌علاقگى به همه چیز رفته‌رفته جسم و جانش را فرامى‌گیرد، و یا به گفته‌ى چخوف، مه‌انبوه گلزار جان و دلش را مى‌پوشاند و پنهان مى‌سازد.

ولى داستان «بانو با سگ ملوس» (۱۸۹۹) به کلى نقطه‌ى مقابل داستان «ئیونیچ» است. دمیترى گوروف در یالتا، هنگام استراحت با آنا سرگه‌یونا، بانو با سگ ملوس آشنا مى‌شود. بین آن‌ها دوستى و دلبستگى پیش مى‌آید، ولى این علاقه در ابتدا سطحى است، چنان که معمولا در استراحتگاه‌ها چنین است. در پایان موسم استراحت از هم جدا مى‌شوند.

چخوف درباره‌ى گوروف چنین مى‌گوید: «به‌نظر گوروف چنین مى‌رسد که یکى دو ماهى نمى‌گذرد که آنا سرگه‌یونا هم در مه خاطرات او پنهان مى‌شود و فراموش مى‌گردد…»، ولى زمستان سر مى‌رسد و سیماى محبوب در ضمیر گوروف چنان نقش بسته است که لحظه‌یى هم نمى‌تواند آن را از یاد ببرد. نبرد عشق زندگى‌بخش با دلمردگى و بى‌روحى به‌سختى آغاز مى‌گردد و عشق در دل دو قهرمان داستان آرزوى زندگى مهم‌تر و باهدفى را برمى‌انگیزاند و از آن‌ها دو انسان پاک و بهتر و زیبا مى‌سازد، عشق پاک چشمان آن دو را مى‌گشاید و پى مى‌برند که در زنجیر زندگى بیهوده و بى‌هدف و محدودى زندانند.

از داستان «بانو با سگ ملوس» خواننده همان نتیجه را مى‌گیرد که در آخرین داستان چخوف به نام «نامزد» استادانه نشان داده شده است، یعنى مهم‌ترین کار زیر و زبر کردن این زندگى پوچ و بى‌هدف است.

داستان «بانو با سگ ملوس» را مى‌توان یکى از داستان‌هاى محبوب خوانندگان روسى و بسیارى از خوانندگان کشورهاى دیگر به شمار آورد. داستان فقط در پانزده صفحه نوشته شده است، ولى این مینیاتور عالى به بسیارى از رمان‌هاى دیگر برترى دارد. چخوف آنا سرگه‌یونا را تنها با چند کلمه توصیف مى‌کند: میانه بالا، موطلایى، با سگى سفید. ولى این زن پاک و فروتن و محجوب که هیچ چیز قابل توجه زیاد در ظاهر او وجود ندارد، محبوب دلفروز و شادى‌آور و سعادت‌بخش گوروف است. عشق این زن چشمان گوروف را مى‌گشاید و پى مى‌برد که زندگیش زیر و زبر شده است و دیگر نمى‌تواند مانند پیش زندگى کند. دیدارهاى پنهانش با آنا پایه‌ى اصلى هستى او قرار مى‌گیرد و زندگى رسمى و قانونى آشکارش دیگر برایش ناپاک و توهین‌آور است.

داستان‌هاى چخوف همه هشداردهنده و در عین حال داراى لحنى آرام و خالى از هرگونه درس اخلاق و رفتار، و تعیین وظیفه است. همه با بیانى
ساده و روان و طبیعى نوشته شده است و با نمایشنامه‌هاى او به‌نام «چایکا»، «دایى وانیا»، «سه خواهر»، «باغ آلبالو» احساس نارضامندى از زندگى را چنان‌که هست و آرزومندى زندگى را چنان که باید باشد در دل خوانندگان و تماشاگران برانگیخته و برمى‌انگیزاند.

چخوف در سال ۱۹۰۴، یک‌سال پیش از نخستین انقلاب روسیه وفات یافت. لزومى ندارد حدس بزنیم که او انقلاب را چگونه استقبال مى‌نمود. مهم‌تر آن است که ببینیم و بدانیم که چگونه او به کمک نوشته‌هایش نداى اعتراض را علیه نظام کهنه‌ى اجتماعى هر روز بلندآوازتر و نیرومندتر ساخت.

از زندگى‌اى که چخوف توصیف کرده است سالیان بسیارى گذشته و دیگر روسیه‌ى کهنه و کارخانه‌داران و سوداگران و پلیس و تقسیم اجتماع به دو گروه «چاق‌ها» و «لاغرها» وجود ندارد، همه‌ى این‌ها جزو تاریخ شده است و آن هم تاریخ روزگارى سپرى شده.

با وجود این، چرا در روسیه‌ى معاصر آثار چخوف را این‌قدر دوست مى‌دارند؟ چرا نوشته‌هاى او که هربار میلیون‌ها نسخه به چاپ مى‌رسد هرگز در قفسه‌هاى کتابفروشى‌ها نمى‌ماند؟ به چندین جهت : چخوف را در روسیه و کشورهاى دیگر یکى به آن جهت دوست مى‌دارند که براى چخوف مهم آن بود که حقیقت را بگوید.

دیگر آن‌که حقیقتى را که چخوف توصیف مى‌کرد ساخته‌ى هوس و فانتزى او نبود، بلکه واقعیت خالص زندگى بود. حقیقتى بود که با ادراک و ایمان نویسنده جدایى نداشت.

چخوف مى‌گفت: زمانى انسان بهتر خواهد شد که به او نشان دهند اکنون چگونه است. دلیل دیگر گرامى داشتن آثار چخوف این است که او نه‌تنها آنچه را که در پیرامونش مى‌گذشت به‌خوبى مى‌دید، بلکه گام‌هاى بى‌سروصداى آینده را نیز احساى مى‌کرد و مى‌شنید. چخوف نویسنده‌ى پر قریحه‌اى بود، ولى علاوه بر این گویى همیشه براى خواننده‌اى با قریحه مى‌نوشت، به تیزهوشى و نکته‌سنجى خواننده باور داشت، گفتار خود را تفسیر نمى‌کرد، هرگز نمى‌خواست لقمه را بجود و به دهان خواننده بگذارد، و یا با دستورهاى کلى او را تربیت کند. اطمینان داشت که خود خواننده همه چیز را به‌درستى مى‌فهمد و در پیچ وخم نوشته‌هاى او «سردرگم نمى‌شود».

کتاب های مرتبط

1- معرفی کتاب بانو با سگ ملوس در یوتیوب

2- معرفی کتاب بانو با سگ ملوس  در آپارات

اطلاعات بیشتر

نویسنده

آنتوان پاولوویچ چخوف

مترجم

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “بانو با سگ ملوس”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.