تیمارستان متروک

15.00

عنوان: تیمارستان متروک

نویسنده: دن پبلاکی

مترجم: مروا باقریان

ناشر: پرتقال

موضوع: داستان انگلیسی، داستان ترسناک

رده ی سنی: بزرگسال

جلد: شومیز

تعداد صفحه: 276 ص

تعداد:
مقایسه

توضیحات

معرفی کتاب بیمارستان متروک اثر دن پبلاکی

تیمارستان متروک اثری است از دن پبلاکی به ترجمۀ رعنا باقریان کوشکقاضی و چاپ انتشارات پرتقال. رمان ترسناک و مهیج حاضر برای نوجوانان نگاشته شده و دربارۀ تیمارستان متروکی است که یکی دو سال پس از وقوع مرگ و میرهای مشکوک در آن، برای همیشه تعطیل شد؛ اماحقیقت ماجرا هیچگاه فاش نشد و این راز چون افسانه ای مخوف در شهر هدستون باقی ماند. نیل که تازه به این شهر آمده و دربارۀ افسانه پرستار جنت چیزهایی شنیده است، تصمیم دارد که به تیمارستان متروک برود و با چشمان خودش آنجا را ببیند!

 

گزیده ای از کتاب تیمارستان متروک

«کسی به او گفت هیس.

اما بری نبود.

نیل و خواهرش که نور دوربین از زیر به چهره شان می تابید، با چشمان گرد شده به هم زل زدند. آرام آرام چرخیدند. آن طرف اتاق، نزدیک پنجره، پیکری تاریک کاملا بی حرکت ایستاده بود. انگار سایه ی یکی از خودشان بود. نیل می دانست که این غیر ممکن است. نور دوربین میان آن ها و پیکر قرار داشت. سایه شان باید پشت سرشان روی در می افتاد. نیل می لرزید و نمی توانست حرف بزند. دوربین را بالا گرفت و سعی کرد ببیند چه کسی آنجاست.

پیکر جلو آمد. در آن نور ضعیف، نیل جزئیات محوی را تشخیص داد؛ موی بلند تیره، و لباسی روشن که احتمالا یک روپوش بود.

نیل سعی کرد جیغ بکشد، اما نتوانست. نمی توانست حرکت کند. نمی توانست نفس بکشد. نمی توانست پلک بزند. حتی احساس کرد که خون دماغش هم بند آمده.

و بعد، درست عین چراغ قوه، دوربین هم خاموش شد»

«گری­لاک» نام بیمارستان متروکی­ست که پیش­تر محل نگهداری و درمان کودکان و نوجوانان روانی بوده است؛ اما پس از مرگ مرموز چند بیمار جوان، به مکانی تاریک و ترسناک تبدیل شد و در دل جنگل پوسید. نیل و بری طی سفری ماجراجویانه به تیمارستان گری­لاک، تصمیم گرفته ­اند به یاری روح ربکا بیایند تا راز قتل او و مادرش را برای همگان برملا کنند. تنها راهنمای آن­ها در شروع این مسیر، سرنخ رمزگونه ­ای­ست که ربکا در شعری که در سالنامه ­اش یاددداشت کرده، به آن­ها داده است. راز ربکا –دختر گریان- چیست؟ چه کسی ربکا و مادرش را به قتل رسانده؟ آیا نیل و بری می­توانند در برملا کردن راز قتل، به ربکا یاری برسانند و روح او را آرام کنند؟»

پی دی اف کتاب تیمارستان متروک

«همه داستان های تیمارستان گری لاک هال را شنیده اند.

قرار بود آنجا محلی باشد . برای بهتر شدن ؛ بیمارستانی که در آن از کودکان و نوجوانان که بیماری روانی داشتند . نگهداری می شد و شاید حتی درمان می شدند . اما مشکل پیش آمد. چند بیمار جوان طی اتفاقات مرموزی مردند و آخر سر هم بیمارستان تعطیل شد و ساختمان متروک ماند تا در اعماق جنگل بپوسد.
نیل کیدی بچه ای که تازه به شهر آمده است می خواهد گری لاک هال را با چشم های خودش ببیند .او فکر میکند آمادگی چیزهایی که قرار است در آن تیمارستان تاریک و ترسناک پیدا کند دارد .اما قطعا برای چیزی که تا خانه تعقیبش می کند آماده نیست. . .»

«بخش اول : راه فرار

فصل یک تیمارستان متروک

نِیل کِیدی روی پله های ایوان خانه ی قدیمی خاله هایش منتظر رسیدن دوست تازه اش، وِسلی بَپتیست ، نشسته بود و کیف کوچکی روی پایش بود. کیف را از پشت انبار آشپزخانه ی خاله هایش پیدا کرده بود و می دانست که خیلی به درد بازدید از گری لاک هال می خورد. یک چراغ قوه ی کوچک برای تاریکی، یکی از سنجاق سرهای خواهرش برای بازکردن قفل ها، چندتایی کیسه پلاستیک برای جمع کردن مدرک، یک بطری آب، دوربین دیجیتال و یک دفترچه و خودکار توی کیف انداخته بود.

شب قبلش وِسلی برای او افسانه ی پرستار جنت را تعریف کرده بود. داستان با هشدار جدیِ « از گری هال دور بمون… وگرنه…! » تمام شد، اما تمام چیزی که نیل می خواست این بود که به تیمارستانِ جنگل برود و با چشم های خودش ببیند این حرف وحدیث ها از کجا آب می خورد.

وقتی حرف جن و روح و چیزهای ترسناک می شد، نیل خودش را کارشناس می دانست. قبلاً، در نیوجرسی ، نیل و دوستانش بلد بودند با مقوا و ماژیک صفحه ی احضار روح بسازند. بلد بودند چطور از ارواح فیلم بگیرند و چطور دلشوره ای را که در مکان های تسخیرشده به آدم دست می دهد، تشخیص دهند. برای یادگرفتن همه ی این ها کُلی تمرین لازم بود، اما نیل مربی های خوبی داشت؛ برنامه ی تلویزیونی موردعلاقه اش، کاوشگران ارواح، هر جمعه شب پخش می شد. از دو سال پیش که پخش برنامه شروع شده بود، نیل یک قسمتش را هم از دست نداده بود. مجری های برنامه، الکسی و مارک ، سه نکته ی مهم برای جمع آوری بهتر اطلاعات موقع شکار روح گفته بودند: باتری هایتان را تازه، ذهنتان را باز و لباس زیرتان را تمیز نگه دارید.

«منتظر اتوبوسی که بری خونه؟»

نیل چرخید و خواهر بزرگ ترش، بری را دید که پشت سرش توی چارچوب در ایستاده بود.
نیل گفت: «هه هه!» و رویش را برگرداند. «توی آب نمک خوابیدی؟»

بری شوخی را ادامه داد و گفت: «فکر نکنم بیاد.» آمد توی ایوان و وانمود کرد دارد به خیابان خلوت نگاه می کند. آن دست خیابان بادی پرقدرت برگ درختان را تکان داد، انگار ماشینی نامرئی داشت به سمت مقصدی نامعلوم از آنجا رد می شد. یک لحظه بعد کنار نیل نشست: «حالا بی شوخی، به قیافه ت میاد داری می ری یه جایی. خاله کلر و خاله آنا بهمون گفتن همین جا منتظرشون بمونیم.»

«خاله کلر گفت زود برمی گردن. هیچ کدوم نگفتن که منتظرشون بمونیم.»

خواهرش لب هایش را جمع کرد. «برای شام رفتن خرید. غیرمستقیم گفتن منتظرشون بمونیم. هیچ دلم نمی خواد فقط بعد از دو روز که اومدیم اینجا، عصبانیشون کنیم.»

نیل آرام گفت: «من یه نقشه هایی دارم.» فکر کرد هرچی بیشتر دوروبر خاله ها باشم، بیشتر به مامان فکر می کنم. فکرش را پیش خودش نگه داشت.

«نقشه؟» بری چپ چپ نگاهش کرد، انگار داشت دعوایش می کرد.«آها، خب پس بگو، تو یه نقشه هایی داری. من عذر می خوام.»

وقتی بری با مهربانی دست روی بازویش گذاشت، نزدیک بود نیل از ناراحتی حقیقت را فریاد بزند: من نیاز دارم به چیزهای دیگه فکر کنم!

بری گفت: «تو تنها کسی نیستی که داری بابت این جریانات سختی می کشی. بلند شو.» سرش را به سمت در تکان داد. «بیا بریم تلویزیون ببینیم.»

نیل به دروغ گفت: «من بابت چیزی سختی نمی کشم. فقط خوشم نمیاد وقتی به یه شهر جدید اومدیم که می تونیم توش بگردیم، بشینم و زانوی غم بغل بگیرم.»

«می خوای خاله ها رو بپیچونی و هدستون رو بگردی؟» لحن بری او را یاد خیابان اصلی درب وداغانی انداخت که چند روز پیش برای اولین بار با آن مواجه شده بود؛ رودخانه ی آلوده ای که بویی شبیه بوی قهوه ی مانده می داد؛ آبشار کوچک زردرنگی که حوالی پل حاشیه ی شهر بود و روی سدی بتنی فرو می ریخت؛ ریل پوسیده ای با بست های چوبی در حال متلاشی شدن که از جایی که زمانی مرکز تجاری پررونقی بود می گذشت؛ علف هایی که از لا به لای الوارهای فروپاشیده آن قدر قد کشیده بودند که وقتی باد لای ساقه های بلندشان می پیچید، صدایی شبیه سوت می داد؛ و پیاده روهایی که تَرک خورده و شکسته بودند.

عجیب بود که مردم زمین نمی خوردند و دست و پایشان سالم بود.

بری آرام ادامه داد: «تنها جایی که توی این شهر می شه رفت، شیرینی فروشی خاله کلره. تو و وسلی خیال کردید توی هدستون دیگه چی گیرتون میاد؟»

«ما نمی ریم داخل شهر.»

بری جا خورد. پرسید: «پس دارید کجا می رید؟»

نیل با تردید گفت: «دیوونه خونه. اسمش گری لاک هال بود؟»

بری گفت: «اونجا یه بیمارستان روانیه. فکر نکنم دیگه بهش بگن دیوونه خونه، مگه توی فیلم های ترسناک.»

«وسلی می گه اونجا روح داره. می ریم دنبال روح بگردیم.»

«عمراً.»
نیل از کوره در رفت و گفت: «منظورت چیه که عمراً؟»

«بی خیال، نیل! فکر کردی کجای این دنیا می شه دزدکی رفت توی یه ساختمون متروک؟ خدا می دونه چه چیزهای سمّی ای توی هواش هست. تازه بماند که چی، یا کی، ممکنه اونجا قایم شده باشه.»

نیل پشیمان شد. بهتر بود دروغ می گفت. آخه چرا همیشه از دروغ این همه بد می گن؟ فکرِ یک ساختمان خالی در جنگل، تنها انگیزه اش بود تا صبح آن روز از خواب بیدار شود. از شب قبل که وسلی درباره ی بیمارستان باهاش حرف زده بود، ذوق کرده بود که بالاخره دلیلی برای آمدن به هدستون پیدا کرده. کاری برای انجام دادن داشت و جایی برای رفتن و فرارکردن از فکروخیال پدر و مادرش. در نیوجرسی مادرش گرفتار هجوم افکار آشفته و درهم برهم شده بود که جرقه اش با جدایی پدر زده شد. پدرش، اوایل همان سال، آن ها را گذاشت و به کالیفرنیا رفت تا آرزوی قدیمی بازیگری اش را دنبال کند. (تیمارستان متروک)

پدر و مادر نیل برای خودشان راه فرار درست کرده بودند؛ هم واقعی و هم خیالی. و حالا نیل هم همین کار را می کرد. بچه به پدر و مادرش می رود. امیدوار بود که معمای پرستار جنت راه فرار او از تمام این مشکلات باشد. خوشبختانه نزدیکی های کوه تلفن آنتن نداشت، وگرنه بری می توانست جلوی او را بگیرد. خاله ها در شیرینی فروشی تقریباً غیرقابل دسترس بودند.

اما باز هم ممکن بود هر آن سروکله شان پیدا شود.

نیل سعی کرد لبخند بزند. شانه بالا انداخت و گفت: «حالا که این همه نگران منی، چرا تو هم نمیای؟»
وقتی خواهرش یک ابرویش را بالا انداخت، فهمید زیادی تند رفته.

بری بازویش را گرفت و گفت: «عجب پیشنهادی! پاشو بیا تو.»

صدای تلق تلوق از خیابان آمد و نیل عقب کشید. چرخ های لاستیکیِ باریک، خاک وخل را پخش وپلا می کرد. پسری که روی دوچرخه بود ترمز گرفت و لیز خورد تا ایستاد. وسلی بپتیست.
« سلام نیل! حاضری؟ » یک نفر دیگر هم پیچید توی خیابان و به سرعت نزدیک شد. بعد کنار وسلی ایستاد و کلاه کاسکتش را بالا برد. نیل فوری فهمید آن پسر کیست. وسلی گفته بود برادر بزرگ تری دارد، اما نگفته بود او هم با آن ها می آید.

«این هم اریک .» (تیمارستان متروک)

اریک شبیه نمونه ی کش آمده ی برادر کوچک ترش بود. صورتش درازتر، فکش استخوانی تر و خودش چهارشانه تر بود. چشم ها و پوستش کمی تیره تر از برادر کوچک ترش بودند، اما باز هم تابلو بود که هر دو پسر از یک پدر و مادرند. اریک همان طور که روی دوچرخه اش نشسته بود، دستش را به نشانه ی سلام تکان داد.
وسلی گفت: «امروز صبح از گروه موسیقی شون پرتش کردن بیرون. برای همین هم تصمیم گرفت همراه ما بیاد. نوازنده ی گیتاره.»

لبخند روی لب های اریک ماسید و به برادر کوچک ترش چپ چپ نگاه کرد. زیر لب گفت: «اون ها من رو پرت نکردن بیرون. خودم دیگه نمی رم. گروه افتضاحی بود.»

بری ایستاده بود و مثل رقصنده ای روی صحنه، خودش را آرام و موزون تاب می داد. وقتی موهای بلند قهوه ای اش را مرتب و تی شرت آبی روشنش را صاف وصوف کرد، نیل داشت نگاهش می کرد. بری گفت: «من ویولا می زنم.» کلمات که از دهانش بیرون ریختند، سرخ شد.

اریک مستقیم او را نگاه می کرد. «با این حساب… من می دونم کارکردن با بقیه ی نوازنده ها چقدر می تونه مشکل باشه. من با یه ارکستر کار می کنم، که یه کمی متفاوته. ولی باز هم…» بری گلویش را صاف کرد و با نیم نگاهی به نیل گفت: «شاید بهتر باشه منم با شما پسرها بیام. منظورم اینه که… احتمالاً بدفکری نیست که اونجا یکی دوتا بزرگ تر هم باهاتون باشه. به خاطر امنیتش می گم.»
نیل لب هایش را به هم فشرد. از اینکه بری با او مثل بچه ها رفتار می کرد، بیزار بود. آخر فقط چهار سال از او بزرگ تر بود.

« فقط باید کتونی هام رو بردارم. » بری بی آنکه منتظر جوابی بماند، بدو به خانه برگشت و درِ توری را پشت سرش به هم کوبید.

وسلی به نیل گفت: «بزرگ تر دیگه کیه؟ فکر کردم گفتی بری فقط شونزده سالشه.»

اریک با آرامش گفت: «اذیتش نکنید. اون دختر هم دنبال ماجراجوییه. درست مثل شما پسرها.»

وسلی به نیل لبخند زد و نیل یک ابرویش را بالا برد.

فصل دو (تیمارستان متروک)

برادران بپتیست دوچرخه هایشان را به دیوار ایوان تکیه دادند. همه شان مجبور شدند پیاده بروند، چون بری دوچرخه نداشت و از اینکه روی فرمان دوچرخه ی کس دیگری هم بنشیند می ترسید. اعصاب نیل خرد بود، اما دست کم بری دیگر نمی خواست مانع رفتنش او به گری لاک هال شود.

اعضای گروه کوچک از سر کوچه به سمت راست پیچیدند و پای پیاده از کنار جاده به راه افتادند. آفتاب تابستان از لابه لای درخت ها می گذشت و سایه ی شاخ وبرگ ها را جلوی پایشان می انداخت. صدای آواز جیرجیرک ها در امواج تقریباً کرکننده ای کم و زیاد می شد. زیبایی بعدازظهر با هدفی که گروه به دنبالش بود، سازگاری نداشت. نیل متوجه این موضوع شده بود، اما باز هم با هر قدمی که برمی داشت هیجانش بیشتر می شد. حتی می توانست حضور ساختمان را در جنگل احساس کند که منتظرش بود. پرسید: «چقدر دیگه مونده؟»

اریک گفت: «جلوتر یه جاده ی فرعیه. باورم نمی شه که خونه ی خاله های شما این قدر به این مکان نزدیکه.»

وسلی گفت: «من باورم نمی شه که نیل چیزی از گری لاک هال نشنیده بود. من تازه دیشب براش تعریف کردم.»
بری جلو دوید تا بتواند کنار اریک راه برود، گفت: «منم همین طور! منظورم اینه که من سال ها بود درباره ش می دونستم.» بعد از چند لحظه سکوت آزاردهنده اضافه کرد: «شماها چطور با هم آشنا شدید؟»

اریک پوزخند زد و گفت: «خب، وسلی برادر کوچیک تر منه. خیلی وقته که با همدیگه آشنا شدیم.»
بری سرخ شد. «آره، اون رو فهمیدم. اما، وسلی تو کجا با نیل آشنا شدی؟»

وسلی گفت: «معلومه، کتابخونه.»

چند روز قبل، وقتی نیل و بری رسیدند به خانه ی خاله هایشان، اولین کاری که کردند این بود که همه با هم به شیرینی فروشی رفتند. بعد از خوردن یک شیرینی شیره ای فوق العاده در کافه ی دنج مغازه، نیل از خاله کلر و خاله آنا تشکر کرد و پرسید می تواند در خیابان تالی ، که از وسط هدستون می گذشت، پیاده روی کند یا نه.
هنوز نتوانسته بود تصویر چهره ی اشک آلود مادرش را از سرش بیرون کند. یک هفته قبلش به او گفته بود عزیزم، نیاز دارم یه مدت تنها باشم. خاله کلر پیشنهاد کرد بچه ها را برای تابستان با خودش ببرد. هدستون چندین ساعت با خانه شان در نیوجرسی فاصله داشت. خانه ی نقلی داییِ نیل، فلیکس ، در جرسی سیتی بهشان نزدیک تر بود. اما او خودش تا دیروقت در نیویورک سیتی کار می کرد. آن وقت آن ها باید تمام روز و بیشترِ بعدازظهر را تنها می ماندند. شب ها هم مجبور می شدند بچپند توی کاناپه ای تختخواب شو.

در عوض، نیل با خواهرش به روستا فرار کرده بود تا وقت نامحدود داشته باشد و بتواند به تمام چیزهای دردناکی که مدام یادش می آمد، فکر کند. نیل حالا فهمیده بود آدم نمی تواند از خودش فرار کند. این را هم فهمیده بود که ذهن او با ذهن مادرش تفاوت زیادی نداشت. (تیمارستان متروک)

اولین روز در هدستون، نیل چندین بار خیابان تالی را بالا و پایین کرد. سنگ های سر راهش را با لگد کنار می پراند و از بوته های جلوی خانه های روستایی برگ می کَند و آهنگ های نامفهومی برای خودش زمزمه می کرد.
نیل قبل از دیدن پسری که بالای پله ها نشسته بود، دو بار از کنار کتابخانه رد شده بود. پسر با جدیت به جایی در دوردست خیره شده بود. نیل رو گرداند به سمتی که پسر زل زده بود، اما چیزی ندید جز جاده ای سرازیر که دامنه ی جنگلی کوه جلویش بود و برگ های درختانِ دوری که در نسیم تکان می خوردند.
پسر از بالای پله ها پرسید: « می بینیش؟ » چند ثانیه بعد نیل فهمید که پسر با او حرف زده است.
« کی رو می بینم؟ »

پسر لبخند زد و گفت: « مرد سبز رو. »

تی شرت سفیدی پوشیده بود که رویش چیزی شبیه یک بستنی یخی بنفش داشت چکه چکه آب می شد. موهای سیاه وزوزی اش مثل تِی زمین شور بالای سرش فِر خورده بود.

نیل آن دست خیابان را نگاه کرد و سعی کرد کسی را پیدا کند که به تعریف « مرد سبز » بخورد. اما آنجا فقط درخت بود و تپه و آسمان و ابر.

پسر گفت: « نگو که هیچی درباره ی مردان سبز نشنیدی. » بعد با دست به نیل علامت داد تا از پله ها بیاید بالا: « احتمالاً از اینجا بهتر می تونی ببینی. » نیل رفت و روی پله کنار پسر نشست. پسر گفت: «مردان سبز از قصه های عامیانه ی ایرلند میان. یه جور شبح جنگلی ان.»

نیل پرسید: « شبح جنگلی؟ یه چیزی مثل روح؟ »

پسر گفت: « نه دقیقاً. بیشتر شبیه به… شبیه به یه موجوده. »

یک موجود؟ برای نیل هم زمان هم جالب بود و هم گیج کننده. پسر کمی دیوانه به نظر می آمد.  « می خوای یادت بدم ببینیش؟ »

نیل به یاد آورد الکسی و مارک چطور ذهنشان را باز نگه می داشتند. گفت: « باشه. »

پسر گفت: « بیشتر یه مسئله ی ذهنیه. اول باید آرامش داشته باشی. اون دوردورها به دامنه ی کوه نگاه کن. بذار چشمت تار بشه. » آن طرف دره ی کوچک، منظره ی محو سبزی بود. درخت، درخت و باز هم درخت. پسر ادامه داد: « حالا بذار روشنایی و تیرگی برگ ها بیان جلو.»

« بیان جلو؟ »

« فقط تلاش کن. »

چند ثانیه بعد اتفاقی عجیب افتاد. نیل نمی دانست چطور، اما همان عمل خیره شدن ـ تمرکز کردن ـ او را جای دیگری برد. می توانست نسیمی که صورتش را نوازش می کرد و سردی پله ی سنگی زیرش را احساس کند، اما انگار… جای دیگری بود. (تیمارستان متروک)

« نور و سایه قاطی می شن. دقیق تر نگاه کن. توش غرق شو. درست همون جاست. توی اون تصویر محو. ببین. یه صورته. »
پسر راست می گفت. وقتی سایه ها با انبوه برگ های روی تپه قاطی شدند، نیل یک دفعه یک جفت چشم دید که پلک می زد و دهانی که جوری باز و بسته می شد انگار داشت با بادی که لای برگ ها می پیچید، بی صدا آواز می خواند.
نیل به نفس نفس افتاد و چهره ناپدید شد. رو به پسر چرخید. « اون چیزه واقعی بود؟ مرد سبز؟ »
پسر خندید: « دیدیش، نه؟ » بعد ساکت شد و دوباره به دوردست زل زد. گفت: « خیلی عجیبه که آدم این قدر راحت می تونه پیداشون کنه. تو بشین و چند لحظه به هرچی که دلت خواست خیره شو… اونم بالاخره بهت نگاه می کنه. »
نیل خوشحال از دیدن کسی که احتمالاً به اندازه ی خودش عجیب وغریب بود، لبخند زد. او بی شک آن صورت را لای درخت ها دیده بود. اگر این پسر هم آن را می دید، پس هر دو مثل هم بودند. و هیچ کدامشان هم دیوانه نبودند.
پسر لبخند زد، انگار مرد سبز از آن سوی جاده بهش چشمک زده باشد.« راستی، من وسلی ام. »
نیل همان وقت فهمید که با هم دوست می شوند. (تیمارستان متروک)

نیل در راه برگشت به شیرینی فروشی، بی اختیار به قسمت های مختلف شهر نگاه می کرد ـ لکه های پیاده روها، الگوی آجرکاری ها و سایه هایی که روی سیمان می افتاد ـ و سعی می کرد زندگی پنهان را در آن ها کشف کند. اما باز هم نمی توانست به پدر و مادرش فکر نکند. چطور یک توانایی مثل تواناییِ وسلی می توانست به او کمک کند تا از رازهایی که پدر و مادرش مدت ها پنهان نگه داشته بودند سر درآورد. رازهایی که تا حالا نتوانسته بود پاسخی قانع کننده برایشان پیدا کند.

اریک گفت: « رسیدیم. » و ایستاد کنار جاده ا ی خاکی که به سمت انبوهی از کاج های متراکم می رفت. کنار چهارراهی محوشده ، لای علف های بلند و شاخه های آویزان، یک تابلوی کوچک چوبی روی تیرک پهنی ایستاده بود: گری لاک هال – بیمارستان ایالتی.

اریک پوزخند زد و گفت: « می بینید؟ هیچی از آدم های دیوونه نگفته. خیلی بی مزه ست. »
وسلی پرسید: « دوست داری چی بگه؟ به دیوونه خونه خوش آمدید؟» (تیمارستان متروک)

نیل پرسید: « کجاست؟ »
اریک گفت: « پشت درخت ها، باید از یه پل که انتهای جاده ست رد بشی. ساختمون اصلی توی یه جزیره ی کوچولو توی دریاچه ی گری لاکه. جنگل از املاک ایالتیه. چیز دیگه ای توش نیست. »

وقتی گروه در ابتدای مسیر ایستاده بود، باد شدیدی برگ های سوزنی کاج های بلند را کَند و بالای سرشان چرخاند. سوزن ها جلوی پایشان پخش وپلا شدند. بوی تند شیره ی چسبناک در هوا معلق بود.
اریک گفت: « شماها مطمئنید که می خواید این کار رو بکنید؟ »

بری پرسید: « خطر داره؟ »

اریک شانه بالا انداخت و گفت: « احتمالاً. »

بری آهی کشید و خودش را بغل کرد، انگار می خواست در برابر سوز سردی که وجود خارجی نداشت، از خودش محافظت کند. ولی در نهایت او اولین قدم را روی جاده ی خاکی گذاشت. مدتی در سکوت راه رفتند. چند راه فرعی در طول مسیر منشعب می شد. نیل می توانست از دور چند ساختمان را از لای درخت های انبوه ببیند. خانه های قدیمی. مانده بود که آیا هنوز کسی در آن ها زندگی می کند یا نه.

بالاخره بری گفت: « تو که واقعاً باور نمی کنی بیمارستان روح داشته باشه، باور می کنی؟ » داشت مستقیم با اریک حرف می زد؛ برایش معلوم بود نیل و وسلی چه احساسی دارند.

اریک گفت: « وقتی این همه آدم ادعا می کنن که اون رو دیدن، باور نکردنش سخته. »

 

بری یواش گفت: « کی رو دیدن؟ »

« پرستار رو. »

اگر شب قبلش نیل ماجرا را از وسلی نشنیده بود، ممکن بود بزند زیر خنده. اما حالا به اریک گوش می داد که داشت داستان را برای خواهرش تعریف می کرد. بار دومش بود که آن را می شنید، اما باز هم مو به تنش راست شد.
وقتی داستان اریک تمام شد، بری وسط جاده ی خاکی ایستاد و گفت:« اون وقت ما داریم می ریم اونجا… چرا؟ »
اریک گفت: « خیلی چیزها هست که ببینیم. پونزده سال پیش که گری لاک بسته شد، بیمارهاش یا به یه مرکز دیگه منتقل شدن یا مرخص شدن. خیلی هول هولکی شد. حتی کُلی نمونه ی آزمایشگاهی و جدول و گزارش پزشکی جا گذاشتن! »(تیمارستان متروک)

وسلی جلو دوید. « از اتاقک های انفرادی که روی دیوارهاش کنده کاری شده براشون بگو. یا رد خونی که کف راهروهاش هست. یا نقاشی روی دیوار راه پله ها ی مارپیچش. »

نیل فهمید که بری واقعاً ترسیده؛ زانوهایش قفل شده بودند و دستش را تا ته توی جیب هایش فرو کرده بود. اگر حواسشان را جمع نمی کردند، ممکن بود ساز مخالف بزند، که خیلی بد می شد؛ به خصوص اگر خاله ها را می فرستاد دنبال نیل. نیل چشم هایش را تاب داد و گفت: « داره شوخی می کنه. »

اریک گفت: « بی خیال. » دست بری را گرفت و گفت: « تو نباشی ممکنه بترسیم. »

زانوهای بری شل شدند و چیزی توی چشمش برق زد. نیل فهمید که خطر از بیخ گوششان رد شده. همگی به راهشان ادامه دادند.

چند ثانیه ی بعد وسلی در گوش نیل گفت: « ولی من شوخی نمی کردما. »

کتاب های مرتبط

1-معرفی کتاب تیمارستان متروک در یوتیوب

2- معرفی کتاب تیمارستان متروک در آپارات

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “تیمارستان متروک”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.