زندگی با عشق چه زیباست

15.00

عنوان: زندگی با عشق چه زیباست

نویسنده: لئو بوسکالیا

مترجم: توراندخت تمدن

ناشر: دایره

موضوع: عشق، خودسازی، روابط بین اشخاص

رده ی سنی: بزرگسال

جلد: شومیز

تعداد صفحه: 400 ص

تعداد:
مقایسه

توضیحات

زندگی با عشق چه زیباست اثری است که مهم ترین موضوع آن عشق است. نویسنده کتاب، دکتر «لئو بوسکالیا» چنان به عشق و اهمیت آن در زندگی انسانها معتقد است و طوری با ارائه مثالهای زنده، شاد و مؤثر، ایمان به قدرت سازنده عشق را در خواننده می آفریند که حتی برای خوانندگان جدی و عبوس نیز در تایید اهمیت عشق مجالی باقی نمی ماند.

او به شما می آموزد که اگر صمیمانه انسانها را دوست بدارید، آنها هم شما را دوست خواهند داشت و این ضروری ترین و مفیدترین علمی است که هر انسانی برای انسان شدن باید بیاموزد.

وی اعتقاد دارد خوشبختی تو بستگی به چگونگی احساسی دارد که تو نسبت به انسانها داری و این خود بسته به گفتار و رفتار و پندار تو است و خوشبختانه همه اینها در اختیار خود تو قرار دارد.

بخشی از زندگی با عشق چه زیباست:

نیکوس کازانتزاکیس می گوید: «معلّمِ ایده آل کسی است که از خود پلی می سازد و شاگردانش را دعوت به عبور از آن می کند و هنگامی که راه را بر آنها گشود، با شادی خود را واژگون می نماید تا آنها را برای اینکه از خود پلهایی بسازند، تشویق کند.»

سخنرانی هایی که در این کتاب ارایه می شود، نمونه ای از این پلهاست. این گفتارها صرفاً عقاید- افکار و عواطفی است که میان من و شنوندگانم مبادله شده است. این سخنان با این اعتقاد ایراد شده اند که ممکن است مورد قبول، ستایش، تمجید، رد یا بی توجّهی قرار گیرند.

بسیار خوشنودم که در بیان این دیدگاهها با جمعی سهیم شده ام و برایم غرور آفرین است که هزاران نفر با شوق و رغبت به سخنانم گوش فرا داده اند. این گفتارها نشانه ده سال زندگی پر هیجان، توام با رشد و باروری ذهنی و لذّت مشترک با دیگران است.

وقتی به عقب بر می گردم، علّتی برای تاسّف پیدا نمی کنم. اطمینان دارم که خوب یا بد، حوادث دیگری انتظار مرا می کشند و من هم تصمیم قاطع دارم که به ساختن این پل ها ادامه دهم.

پی دی اف کتاب زندگی با عشق چه زیباست

لئوبوسکالیا

دکتر بوسکالیا، استاد کرسی تعلیم و تربیت دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، اهل کالیفرنیاست. او از طریق سخنرانی- نوارها و کتابهای متعدّدی که تاکنون به چاپ رسانده طرفداران زیادی در داخل و خارج از آمریکا پیدا کرده است.
بوسکالیا به علّتِ آگاهی و تجربیات عمیق و دامنه داری که از زندگی و مظاهر آن دارد تاکنون چندین دور کلاس تحت عنوان «عشق» (زندگی را چگونه باید آموخت) در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی ترتیب داده است.

کتاب «عشق» نتیجه ارتباط و تبادل نظر با شاگردانی است که در کلاسهای «عشق» شرکت داشتند.

تز اصلیش این است که عشق آموختنی است و هر کس می تواند و باید عشق ورزیدن را بوسکالیا با دادن اطّلاعات و تجربیاتی درباره زندگی و چگونگی زیستن از طریق تدریس، سخنرانی و نوشته هایش، نفوذِ عمیقی بر شنوندگان و خوانندگان خود بر جای گذاشته است.

او مردی است شاداب، پرتوان، سرزنده و عاشق پیشه که به خودش، زندگی و به انسانهایی که با او به هر نحوی تماسِ مستقیم و غیرمستقیم دارند، عشق می ورزد و همواره سعی دارد ارتباط سالم، صمیمانه و نزدیکی با آنها برقرار کند.

وی در حال زیسته و آینده را در حال پی ریزی می کند. بوسکالیا هم به جنبه های مادی (بهره جویی از مزایای زندگی و همبستگی با مردم) و هم به معنویات توجّه دارد و کوشش می کند از هر دو، شناختِ عمیقی به دست آورد.
مطالبی که در زیر فهرست وار ملاحظه می کنید نکاتی است که نویسنده از ابتدا تا انتهای کتاب به آن توجّه دارد و به آن تاکید می کند.

این گفته ها، همان طور که بارها و بارها به آن اشاره می رود پدیده جدید یا کشفِ تازه ای نیست، بلکه مسایل کوچک و در عین حال حیاتی است که ما هر روز، هر ساعت، و هر لحظه با آن روبه رو هستیم ولی به آن اهمیت نمی دهیم و سرسری از آن رد می شویم.

۱) تمام افراد بشر با وجود تفاوتهای نژادی، فرهنگی و مذهبی در بعضی از نیازها با یکدیگر وجه اشتراک دارند که از آن جمله نیاز به عشق، مهربانی و دوستی است.

۲) هر انسانی جدا از استعدادهای بالقوه، از تواناییهای نامحدود و بی پایانی برخوردار است که با آموزش و پرورش صحیح می توان آنها را بارور و شکوفا ساخت.

۳) رضایت از خود، به خود ارزش و اعتبار دادن، منحصر به فردی و یکتا بودن را پذیرفتن و به آن ارج نهادن و به « خودِ » واقعی برگشتن از عوامل حیاتی در پی ریزی و انسجامِ شخصیت سالم است.

۴ ) تشکیل خانواده و در آغوش پرمهر آن بزرگ شدن و از محبّت پدر و مادر برخوردار بودن، به عقیده بوسکالیا بالاترین و مهمترین نیاز بشری است. آماری که نویسنده ارایه می دهد نشان دهنده این واقعیت است که تمام ناراحتی های روزافزونِ روانی، ناشی از احساس تنهایی و دور بودن از دست نوازشگرِ خانواده است.

واقعیتِ تکان دهنده دیگری که نویسنده ضمن کتاب فاش می کند، این است که مردمِ غرب با وجود برخورداری از تمدّن- تکنولوژی  پیشرفته و توفیق های روز افزون در کلیه زمینه های علمی و اقتصادی، هنوز اسیر و گرفتار مسایل احساسی- عاطفی و ذهنی شدید و عمیق می باشند. مشکلی که دامنگیر عقب افتاده ترین مللِ جهانِ امروز نیز هست.

با مطالعه کتاب، خواننده به این نتیجه می رسد که عشق نیازی مبرم، حیاتی و همگانی است که تبلور آن شکوفایی و خلاقیت می آفریند و کمبود آن انسان را به فساد و تباهی می کشاند. با عشق و در عشق زندگی کنید تا معنی و مفهوم واقعی حیات را درک کنید و از آن لذّت ببرید.

ضمناً لازم می دانم از سرکار خانم بلوره حافظی که مشوّق من در این کار سازنده بودند و از همکاری بی دریغ و صمیمانه جناب آقای دکتر ژان قریب که زحمت ویرایش بخشی از کتاب را قبول فرمودند و همراهی جناب آقای فریدون مشیری تشکر و سپاسگزاری نمایم.

توراندخت تمدّن (مالکی)

از آقای وبستر که مقدّمه نویسی را این گونه تعریف می کند باید بسیار تشکر نمود: «دیباچه راه ورود به کتاب را می گشاید.» برایم جای خوشوقتی است که این فرصت بارها به من داده شده که با قلم و زبان، راهگشای دوست نویسنده ام، آقای بوسکالیا باشم.

قبلاً به مناسبتی نوشتم: «بوسکالیا مردی است با جنبه های عالی انسانی، معلّم- شاگرد- نویسنده- خواننده و شنونده و از میان همه اینها به نظر می رسد او بیشتر نمونه بارز و کامل شغل تدریس باشد که برای خود انتخاب کرده است. لئو، باشور و حرارت و صمیمیتِ زایدالوصفی تدریس می کند، و بالاتر از همه، در این کار همواره خود را الگو قرار می دهد: صحبت های او این پیام را دارد: «اگر سراپا گوش شوید به شما ثابت می کنم که زندگی چقدر پرارزش و گرانبهاست.»

برای لئو که هدفش «هدایت» و آموزش و پرورش شاگردانش از طبقات و سنین مختلف است، سالن سخنرانی، فضای اتاق نشیمن یا کنار ساحلِ دریا همه حکم کلاس درس را دارند. در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی چندین بار جوانان، بوسکالیا را به عنوان «استاد برجسته سال» انتخاب کردند و جای شک نیست که جوانان «حسّ تشخیصِ» خوبی دارند.

یکبار که برای استقبال از بوسکالیا به فرودگاه رفته بودم پیرمردی به من نزدیک شد و با اشاره به بوسکالیا پرسید «این آقا را می شناسید؟ ایشان در هواپیما کنار من نشسته بود.» پس از توضیح مختصری که دادم آهی کشید و گفت: حدس می زدم آدم متشخّصی باشد. در هواپیما مثل اینکه مشغول تصحیح اوراقی بود چون روی هر ورقه کلماتی نظیر «عالی» – «بسیار زیبا» – «بسیار جالب» می نگاشت. چقدر آرزو داشتم وقتی محصّل بودم، استادم کلماتی نظیر اینها را روی ورقه ام می نوشت. آن پیرمرد حس می کرد که بوسکالیا به طورِ کامل واجدِ خصایصی است که شغل معلّمی اقتضا می کند. بوسکالیا کسی است که به هنر تعلیم و تربیت شرف و افتخار می بخشد و در مقابل مایه ستایش و افتخارِ همکاران و شاگردان خود می باشد.

این احساسِ تعهّد و علاقه را می توان در آثار وی مشاهده کرد. کتاب گویا و پندآموز او به نامِ « بچّه های استثنایی و مربیان آنها » با استقبال کم نظیری روبه رو شد. بوسکالیا کار خود را با کتاب عشق در سال ۱۹۷۲ شروع کرد و سپس کتاب انسانِ هویت یافته را در سال ۱۹۷۸ به چاپ رسانید. آثارش که با دانش، ظرافتِ طبع و هنرمندی خاصی به رشته تحریر در آمده، به گرمی حیات بخشی آراسته است. این تالیفات ضمناً امیدبخش کسانی است که چشم اندازِ زندگیشان در نومیدی و بی فرجامی تیره شده است.

در طی سالهایی که با لئو آشنا بودم، بارها از من سوال می شد که آیا او همیشه به همین صورت بود که ما امروز می بینیم؟ سوال در عین پیچیدگی از صداقتی برخوردار است و اینک متوجّه شده ام که پاسخ من با گذشته تفاوت دارد. اوایل با قاطعیت و صراحت جواب می دادم «بله» ولی امروز دقیق تر می گویم «بله» و «نه».

برای آنکه صحبت های لئو حیات بخش، پرنشاط و از روی درایت و تدبیر باشد لزومی ندارد در مقابل عده کم یا زیادی شنونده بیان شود. توجّه و اهمیتی که بوسکالیا به انسان و تواناییهای نهانی او می دهد توجّهی عمیق و واقعی است که هر شنونده ای به خوبی آن را درک می کند. آری، او همیشه نگران حالِ افراد، مغزها و هدفهایی است که بدون رشد و گسترش، راکد مانده اند. او با تمام وجود معتقد است که ما از استعدادهایی بیش از آنچه گمان می بریم برخورداریم.

آری، یکی از کلمات مورد علاقه و همیشه حاضر در لغت نامه بوسکالیا کلمه «بله» است. برای اثبات این ادعا، درمیان اوراقم نامه ای به خط بوسکالیا با این عنوان پیدا کردم «بتی لوی عزیز، بله، بله، بله، با عشق! لئو.»
اما بوسکالیا همیشه هم به نحوی که اکنون او را مشاهده می کنید، نیست.

چون اگر چنین بود، نهایتاً به صورت یک هنرپیشه پرنشاط، پرتوقّع، محبوب و سرگرم کننده، که تنها یک پیام برای مخابره داشت، در می آمد. در حالی که به هیچ وجه این طور نیست. چون پیام لئو، ضمن آنکه متکی به حقایق کلی است، مرتّباً در تغییر است، جنبه وسیع تری پیدا می کند، بُعد و عمقِ تازه ای به خود می گیرد و همگی را به مبارزه جدیدی می طلبد.

اکنون این سوال پیش می آید که سرچشمه این رشدِ فکری روزافزون چیست؟ مردم، دوستان قدیم و جدید، کتاب (شیفته کنندگان و مجذوب کنندگانی که این کتابها را به رشته تحریر در آورده اند.)، طبیعت (سمبل رشد، دگرگونی و زیبایی)، معلّمین، متصوّفین- شاگردان- بچّه ها یا امواج صوتی موجود در فضا، به نظر من نوشته های لئو مانند لکه های جوهرِ پخش شده بر صفحه- تراوشی است بی کم و کاست از آنچه در درون او می گذرد. هر پدیده ای بر نگاه تیزبین، ذهنِ هوشیار و قلب بخشنده اش تاثیر می گذارد.

او به قدری به شکوه و زیبایی زندگی و تغییر و تحوّلِ ناشی از آن اعتقاد دارد که با اطمینان و اعتقاد راسخ سعی می کند، دیگران را هم از روندِ یکنواخت زندگی بیرون آورد. به یاد دارم بعد از ظهر روزی که در آتلانتیک سیتی او را ملاقات کردم. یک گردهمایی مثل گذشته تشکیل شده بود.

من با افتخار و خودپسندی فعّالیت هایی را که از آخرین ملاقاتمان با او داشتم، برایش بر شمردم.

لئو با صبر و شکیبایی به حرفهایم گوش داد و همین طور که به چشمان من خیره شده بود گفت: « بتی لو، تو باید کارهایی که می دانی به خوبی از عهده آن بر می آیی کنار بگذاری و چیز جدیدی را شروع کنی. » فوراً به منزل مراجعت کردم و از فعّالیت هایی که در دست انجام داشتم استعفا دادم و چند کار جدید را ( که تا حدی هم پُرمخاطره بود ) شروع کردم. حتماً می خواهید بگویید که خیلی به لئو اعتقاد دارم. همین طور است و همواره سعی ام بر این بوده که از دیگران هم مصّراً بخواهم با دقّت و با ذهن و قلبِ خود به او گوش فرا دهند.

نه دوستان، لئو همیشه آن چنان که امروزه او را می بینید، نیست. شاید این تصوّر برای عده ای پیش آید که او نیرو و توانش را از توده ای که همیشه و هر جا که هست فوراً به گردش جمع می شوند کسب می کند. هرگز با کسی نظیر لئو برخورد نکرده ام که به محض آنکه احساس کند احتیاج به تجدید قوای ذهنی و روحی و جسمی دارد آن چنان تند و سریع خود را از جمع دور کند.

این کسبِ نیرو گاهی با یک شب تنهایی در منزل تامین می شود و گاهی نیاز به گذراندن تمام تابستان در کابین خلوتی در رودخانه اورگان دارد، یا با یکسال خلوت کردن با افکارش در جزیره ای دور افتاده و مطالعه آثار متفکرینِ مورد علاقه اش، کسب می شود. گرچه گاهی اوقات، او علاقه زیادی به گوشه گیری نشان می دهد ولی این خلوت گزینی برای فرار و گریز نیست بلکه به منظورِ پیدا کردن مجالی برای بیداری و طراوت بخشیدن مجدّد به قوای فکری و آماده ساختن ذهن برای اوج گیری در جهت اعتلای روحی و فکری است.

در نهایت این سوال، که آیا بوسکالیا همیشه به این صورت است، می تواند یک دلالتِ ضمنی بر افسانه ای بودن یا انسان بودن بوسکالیا داشته باشد، در حالی که بوسکالیا مطمئناً افسانه نیست، بلکه انسانی است مانند سایر انسانها، با لغزش ها و اشتباهاتی که گهگاه از هر فردِ معمولی سر می زند و با رنج هایی که همواره از پیچیدگی نظام اداری پیچیده قرن بیستم برخود هموار می سازد. او هم مثل همه، زمانی دچار یاس و افسردگی می شود و هرازگاهی از بی عدالتی های اجتماعی به خشم می آید ولی در عوض برخلاف اکثر ما، می کوشد از میان این ضعف ها- کمبودها و زندگی مسخره ای که اقتضای انسان بودن است، با سربلندی و افتخار سر برآورد.

صحبت من به جای آنکه درباره محتویاتِ این کتابِ پرارزش باشد، منحصر به نویسنده آن شد در حالی که آشنایی من با کتاب به مراتب بیش از نویسنده است. بگذارید محتویات ارزنده کتاب مُبَّلِغِ آن باشد و من فقط « راه » را برای شروع یک سفر لَذّت بخش در صحنه پرشکوه زندگی، همراه با لئو برای شما «هموار» سازم.

بتی لو کراتویل

Betty Lou Kratoville

عشق: تعدیل کننده رفتارهای نابه هنجار

وقتی کسی می خواهد مرا معرفی کند و نامم را درست تلفظ می نماید، شادی بسیار زیادی احساس می کنم. خیلی دوست دارم از اسمم صحبت کنم چون یک کلمه زیبای ایتالیایی است که اکثر حروف الفبا را می توان در آن پیدا کرد: ب- و- س- ک- ا- ل- ی- ا و تلفّظی مثل سایر کلمات دارد. بهترین خاطره ای که در ارتباط با تلفّظ نامم به یاد دارم، مربوط به شبی است که می خواستم با تلفن راه دور با جایی صحبت کنم و چون خط مشغول بود، قرار شد تلفن چی وقتی خط آزاد گردید آن را وصل کند. زنگ که به صدا در آمد گوشی را برداشتم و تلفن چی از آن طرف گفت «ممکن است به آقای «باکس کار» بگویید که خطشان آماده است.» پاسخ دادم «منظورتان بوسکالیا است.» جواب داد «آقای عزیز این اسم را همه جور می شود خواند.»

امروز به اینجا آمده ام تا درباره عشق با شما گفتگو کنم، عنوان این سخنرانی را «عشق در کلاس درس» می گذارم. به راستی شهامت به خرج دادید که از من دعوت کنید تا به اینجا آمده درباره عشق صحبت کنم. اغلب از من خواسته می شود عنوان «عشق» را در لفافه بپیچم و با یک عنوان فرعی همراهش کنم. مثل «عشق، تعدیل کننده رفتارهای نابه هنجار» چنین عنوانی خیلی علمی به نظر می رسد و دیگر کسی را به وحشت نمی اندازد. نظیر این اتّفاق زمانی می افتد که من کلاسی درباره عشق را در دانشگاه برگزار می کنم، و هنگامی که از محل سخنرانی بر می گردم، تمام اعضای دانشکده با خنده تمسخر آمیزی از من سوال می کنند: «ببینم، روز تعطیل هم باید در آزمایشگاه، عشق را عملاً تجربه کنیم؟» به آنها اطمینان می دهم که چنین قصدی ندارم.

بد نیست شما هم از انگیزه ام برای برگزاری کلاسهایی درباره عشق آگاه شوید. حدود پنج سال پیش با رییس مدرسه تربیت معلم که مردی بسیار جدّی و موقّر بود مصاحبه ای داشتم. در آن روزها من شغل خود را که رییسِ بخشِ آموزشِ ویژه یک دبیرستان بزرگ در یکی از حوزه های کالیفرنیا بود، رها کردم، به این نتیجه رسیده بودم که کارهای اداری با روحیه ام سازگار نیست. می خواستم یک معلّم باشم و به کلاس درس برگردم.

پس از آنکه مقابل رییس دانشکده نشستم از من سوال کرد: «خوب بوسکالیا تصمیم داری در پنج سال آینده چه درسی را تدریس کنی؟» بدون درنگ و فوراً جواب دادم «دوست دارم کلاسی درباره عشق داشته باشم » رییس دانشکده پس از شنیدن این حرف حالتی نظیر آنچه اکنون شما دارید، به خود گرفت و بعد از کمی سکوت صدای خود را صاف کرد و گفت: « علاوه بر آن مایلی چه درسی را تدریس کنی؟»

دو سال بعد من در کلاسی تحت عنوان «عشق» تدریس می کردم. در ابتدا بیست شاگرد داشتم اکنون تعداد آنها به دویست نفر رسیده و ششصد دانشجو در لیست انتظار هستند. آخرین باری که برای کلاس نام نویسی می کردیم در ظرف بیست دقیقه اول، گنجایش آن پر شد. استقبال شاگردان گویای این واقعیت است که چقدر شوق و هیجان برای شرکت در چنین کلاسهایی وجود دارد.

برایم جای بسی تعجّب است، هربار که کمیسیون سیاست آموزشی آمریکا تشکیل جلسه می دهد اوّلین هدف آن خود تحقّقی و خود را از قوّه به فعل رساندن است. ولی وقتی به نحوه کار موسّساتِ آموزشی توجّه کنید، تازه به خود می آیید که از کلاس اوّل ابتدایی تا پایان دوره متوسّطه حتّی یک بار موضوعاتی از این قبیل که «من کیستم؟» ، «هدفم از آمدن به مدرسه چیست؟»، نسبت به انسانها چه تعهّد و مسئولیتی دارم؟» یا «عشق چیست»در نظر قرار نمی گیرد.

تا آنجا که می دانم، ما تنها مدرسه ای در این کشور و شاید در دنیا باشیم که موضوعی تحت عنوان « عشق » در آن تدریس می شود و من هم شاید تنها استادی باشم که با علاقه و دلبستگی شدید آن را تدریس می کنم.

البته در این کلاسها بیش از آنچه یاد می دهم تجربه می آموزم. اغلب روی فرش بزرگی می نشینیم و متجاوز از دو ساعت بحث و گفتگو داریم که معمولاً تا شب ادامه پیدا می کند و لیکن وقت رسمی آن دو ساعت است. موضوعِ گفتگوهایمان این است که عشق آموختنی است و این چیزی است که از سالها پیش روان شناسان- انسان شناسان و جامعه شناسان بر آن اتّفاق رای داشتند.

عشق چیزی نیست که ناگهانی و خودبه خود به وجود آید، در حالی که ما تصوّری خلاف این را داریم و همین سبب بیشتر گرفتاریهای ما در روابط با یکدیگر شده است. پس چه کسی به ما عشق ورزیدن را می آموزد؟ ما از یک طرف از جامعه، و از سوی دیگر از پدر و مادر خود عشق را می آموزیم، هر چند آنها الزاماً بهترین مربّی نیستند لیکن اوّلین مربیان ما به شمار می روند، بچّه ها همیشه از پدر و مادر خود انتظار دارند که کامل و بی عیب باشند و وقتی واقعیت به آنها نشان می دهد که این عزیزان آدمهای کاملی نیستند، به راستی عصبی شده دچار سرخوردگی و نومیدی می گردند.

در حالی که عقل و منطق ایجاب می کند که این زن و مرد را به چشم مردم عادی و مثل خودمان نگاه کنیم، با همان حالاتِ اتکایی. با تصوّراتِ غلط، محبّت، شادی، غم و حرمان. نکته مهم این است، چنانچه ما از پدر و مادر و یا اجتماع عشق را آموخته باشیم، می توانیم آن را به دیگران آموخته و ضمناً تجربه های نو و جدیدی کسب کنیم. به همین دلیل همواره جای امید باقی است.

ولی، در جایی، در مسیر زندگی، کسی باید عشق ورزیدن را به شما آموخته باشد. آنچه می گویم، مطلب جدید و خارق العاده ای نیست، فقط هیچ یک از شما تاکنون روی آن تعمّق نکرده اید. به تصوّر من، در نهاد بسیاری از شما نهال عشق کاشته شده است و فقط نیاز به شناسایی، رشد و شکوفایی دارد. آنچه شما به آن نیاز دارید این است که شخصی جرات کرده در مقابل شما مسئله عشق را مطرح کند و آن را چنان القا نماید که شما هم با خود بگویید، «این احساسی است که بر من نیز غالب است و از داشتن آن کاملاً خشنودم.»

پنج سال پیش که موضوعِ عشق، را به میان آوردم، واقعاً تنها و بی مشوّق بودم. به خاطر دارم برخی از کسانی که در جلسه سخنرانی دانشکده حضور داشتند، اکنون میان شما هستند. در گردهمایی آن روز بحثی داشتم با همکاری از یک دانشکده دیگر، در مورد تغییرات رفتاری در مقابلِ محرّکات احساسی. پس از آنکه با شدّت و هیجان و صدایی رسا درباره عشق سخن گفتم، آن همکار محترم روی خود را برگرداند و گفت: «بوسکالیا شما به کلی از موضوع پرت هستید.» تصوّر می کنم من تنها فردی در کره زمین باشم که بی ربط صحبت می کنم، چون این برایم دلپسند است که از عشق سخن می گویم. خوشبختانه امروز آنقدرها تنها نیستم، چون بسیاری از اشخاص را می بینم که به عواطف و احساسات اهمیت داده و درصدد شناسایی و مطالعه آن هستند.

یکی از پیشرفتهای جدّی هنگامی نصیبم شد که کتاب « بحران در کلاس درس » نوشته لئونارد سیلبرمن را مطالعه می کردم. این اثر، یکی از بهترین نوشته های آموزشی در نوع خود می باشد. به تمام کسانی که به مسایل کودکان علاقه مند هستند. از جمله پدر و مادرها، خواندن آن را توصیه می کنم. این کتاب نتیجه سه سال تحقیق و مطالعه این جامعه شناس و روان شناسِ مشهور آمریکایی در زمینه وضع کنونی سیستم آموزشی در آمریکاست. نویسنده نتیجه می گیرد: با توجّه به اینکه تحصیل برای همه اقشارِ جامعه آمریکا فراهم است، تا آنجا که موضوع محدود به مسئله خواندن- نوشتن- ریاضیات و دستور زبان باشد حاصلِ کار سیستمِ آموزشی بسیار خوب و رضایت بخش است لیکن همین دستگاه، در زمینه اینکه به مردم انسان شدنِ واقعی را چگونه آموزش دهد، بسیار ناموفّق بوده است، برای اثبات این نظریه کافی است نگاهی به اطراف خود بیندازیم تا متوجّه شویم چه کمبودهایی وجود دارد.

در سال اوّل تدریسم در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، تجربه جالبی نصیبم شد که ممکن است برای شما هم پیش آمده باشد، و آن تفاهم متقابلی است که هنگام صحبت با شنونده برقرار می کنید، و این زمانی اتّفاق می افتد که بتوانید یک ارتباط قلبی و احساسی نه ظاهری، با او برقرار کنید.

راستی به جای دور هم جمع شدن و درباره مسایل نگران کننده روز صحبت کردن چقدر لذّت بخش می شد اگر تعدادی دور هم می نشستند، با یکدیگر از طریق درددل. پیوندِ ذهنی و قلبی برقرار می ساختند. حتماً امتحان کرده اید وقتی در حال سخنرانی هستید. چهره هایی در میان حاضرین پیدا می شود که احساس می کنید شما را درک می کنند و شما به آنها و آنها به شما می رسند.

گاه و بیگاه که در یک گردهمایی نیاز به پشتیبانی و حمایت دارید به دنبال این قیافه ها بگردید مطمئناً آنها را پیدا خواهید کرد، صورتهایی که به شما لبخند می زنند، و با نگاهشان شما را تشویق به ادامه صحبت می کنند.

آن وقت احساس می کنید چقدر توان و نیرو دارید. من هم در کلاسم شاگردی با این خصوصیات داشتم که همیشه مرا با زبان یا نگاه تایید می کرد و گاهی از حرفهایم یادداشت بر می داشت. اغلب احساس می کردم چقدر در برقراری رابطه با این شاگرد موفّق بوده و در دل از صمیم قلب راضی و خشنود بودم و به خود نوید می دادم که او در آینده به پیشرفتهای قابل ملاحظه ای نایل خواهد شد. یک روز متوجّه شدم او دیگر در کلاسها حضور ندارد. هیچ دلیلی برای این غیبت نمی توانستم پیدا کنم، تا آنکه با مسئول شاگردان دختر موضوع را درمیان گذاشتم.

در پاسخ گفت: «شما از جریان اطلاع ندارید؟» این دختری که نوشته هایش همواره می درخشید، دختری با آن روح حسّاس و پرعطوفت و قدرت خلاقیتی که در کمتر کسی سراغ داشتم به پاسیفیک پالیساد منطقه ای مملو از صخره های مشرف به دریا می رود و از بالای یکی از بلندی ها خود را به داخل دریا پرتاب می کند و روی یکی از تخته سنگها متلاشی می گردد. یادآوری این خاطره ناگوار هنوز آزارم می دهد. همان روز با خود فکر کردم که کار تدریس چیست؟ جز مشتی حقیقت و مطالب علمی به شاگردان خوراندن. غافل از اینکه آنها جدا از موجود زنده بودن، یک انسان هستند، انسانی که به توجّه، مهرورزی و احساسات نیازمند است.

کتاب های مرتبط زندگی با عشق چه زیباست

1- معرفی کتاب زندگی با عشق چه زیباست در یوتیوب

2- معرفی کتاب زندگی با عشق چه زیباست در آپارات

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زندگی با عشق چه زیباست”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.