خانه وارونه

14.00

عنوان: خانه وارونه

نویسنده: آگاتا کریستی

مترجم: محمود حبیبی

ناشر: هرمس

تعداد:
مقایسه

توضیحات

معرفی کتاب خانه ی وارونه اثر آگاتا کریستی

جنازه «آریستید لئوتید» مهاجر یونانی که با هوش و پشتکار فراوانش ثروت هنگفتی جمع کرده در عمارت بزرگی واقع در حومة لندن، که خانوادة لئونید ساکن آن هستند، پیدا می‌شود.

«چارلزهایوارد» این خبر را در مصر می‌خواند و موضوع را به محبوبه‌اش، «سوفیا لئوتید» که از قضا نوة آریستید است، اطلاع می‌دهد. بر حسب اتفاق، مامور تحقیق در مرگ مرموز آریستید، «سرآرتورهایوارد»، پدر چارلز و معاون رئیس اسکاتلندیارد است.

چارلز برای تحقیقات بیش‌تر و دقیق‌تر دربارة این قتل و رفع هرگونه سوء ظن نسبت به سوفیا، می‌پذیرد که وارد خانوادة لئونید شود و تحقیقات را از داخل خانه دنبال کند. پاسخی که برای معمای قتل آریستید پیدا می‌شود، همه را غافلگیر می‌کند. رمان حاضر یکی از آثار «آگاتا کریستی» است. وی این اثر را در کنار «مصیبت بی‌گناهی» در فهرست کارهای مورد علاقه‌اش ذکر کرده است.

فصل اول

اواخر جنگ بود که اولین بار در مصر با سوفیا لئونید ( ۱) آشنا شدم. آنجا در یکی از بخشهای وزارت امورخارجه عهده دار پست مدیریتی نسبتا بالایی بود. اوایـل فقط تواناییهای یک کـارمند را در او می دیدم، اما خیلی زود به قابلیتهایی در او پی بردم که برخلاف سنّ کم ( آن موقع فقط بیست و دو سـال داشت ) موقـعیت خوبی را برایش ایجاد کرده بود.
گذشته از زودجوش بودنِ افراطی، ذهنی روشن و طبعی شوخ داشت که از نظر من بسیار خوشایند بود. با هم دوست شدیم. آدمی بود که مصاحبت با او فوق العاده راحت بود. از شام خوردن با یکدیگر بسیار لذت می بردیم.

همه احساس من نسبت به او همین بود تا زمانی که پایان جنگ اروپا فرا رسید و قرار شد من به شرق اعزام شوم. آن زمان بود که متوجه احساس دیگری شدم؛ اینکه عاشق سوفیا هستم و می خواهم با او ازدواج کنم.

مشغول خوردن شام در رستوران شِپِرد ( ۲) بودیم که متوجه این احساس شدم. پیدا شدن این احساس در من اصلاً برایم عجیب نبود، بلکه بیشتر شکوفا شدن حالتی بود که مدتها تمام وجودم را گرفته بود.

با دید تازه ای به او نگاه می کردم، اما آنچه می دیدم برایم کاملاً آشنا بود. آنچه می دیدم ــ از طُره گیسوان فِردار که باوقار از پیشانی او آویخته بود گرفته تا چشمان نورانی نیلگون او، چانه چهارگوش خوش حالت و بینی کشیده اش ــ همه را عاشقانه دوست داشتم. پیراهن طوسی روشنِ او را نیز که خوش دوخت و برازنده اندامش بود دوست داشتم. قیافه آرامش بخش انگلیسی او پس از سه سال دوریِ من از وطن برایم روح افزا بود. در آن لحظه از نظر من هیچ کس به اندازه او انگلیسی نمی نمود.

و وقتی دقیق تر می شدم می دیدم که حتی خود او هم نمی توانست تا آن حد که نشان می دهد انگلیسی باشد. آیا براستی یک امر واقعی همان قدر که در ظاهر واقعی نشان می دهد، در باطن هم واقعی است؟

تشخیص من همان قدر بود و در همان حال، ما آزادانه از هر دری سخن می گفتیم، از دیدگاههایمان، علاقه ها، نفرتها، آینده، دوستان و آشنایان نزدیکمان. اما سوفیا چیزی از خانه و خانواده خود نمی گفت. گرچه همه چیز را درباره من می دانست ( همان طور که اشاره کردم، شنونده خوبی بود ) من درباره او هیچ چیز نمی دانستم. به نظر من او گذشته ای معمولی داشت، اما هرگز از آن حرفی نزده بود و تا آن لحظه اطلاعات زیادی درباره او نداشتم.
سوفیا پرسید به چه فکر می کنم.

جواب دادم:
ــ به تو.
گفت:
ــ می فهمم.
و لحن صحبتش طوری بود که گویی واقعا می فهمید.

گفتم:
ــ ممکن است دو سالی همدیگر را نبینیم. نمی دانم چه وقت به انگلستان برمی گردم؛ اما به محض آنکه برگردم، اولین کاری که می کنم این است که به دیدن تو می آیم و از تو تقاضای ازدواج می کنم.
به حرفهایم گوش می داد بدون آنکه پلک بزند. نشسته بود، سیگار می کشید و به من هم نگاه نمی کرد.
یک لحظه نگران شدم که شاید اصلاً حرف مرا نفهمیده است.

گفتم:

ــ گوش کن، من به هیچ وجه قصد ندارم همین حالا از تو تقاضای ازدواج کنم. در هر حال عملی هم نیست. اولاً ممکن است که تو پیشنهاد مرا رد کنی و آن وقت زندگی من ویران شود و در این سرگردانی، یک زن شیطان صفت سر راهم قرار گیرد و دوباره بدبختی هایم شروع شود. اگر هم پیشنهاد مرا بپذیری، چطور می شود؟ ازدواج می کنیم و فوری جدا می شویم؟ به عقدِ هم درمی آییم و دوران انتظار را شروع می کنیم؟ من که تحمل ناراحتی تو را ندارم.

ممکن است کس دیگری سر راه تو قرار بگیرد و تو خود را مقید بدانی که باید به من وفادار باشی. می دانی، ما در یک شرایط بغرنج و گیج کننده قرار گرفته ایم که می خواهیم فورا هرطور شده آن را پشت سر بگذاریم. عشق و ازدواج، عهد بستن و عهد شکستن دور و برمان را گرفته. من دوست دارم احساس کنم که تو آزاد و مستقل به خانه خودت رفته ای و من در انتظار دیدن تو، ساختن دنیای بعد از جنگ و تامین خواسته های تو مانده ام. سوفیا، آنچه بین تو و من می گذرد باید ابدی باشد. من به درد هیچ نوع ازدواج دیگری نمی خورم.

سوفیا گفت:

ــ من هم همین طور.
گفتم:
ــ از طرف دیگر، فکر می کنم این حق را دارم که بگویم که چه… خُب… چه احساسی نسبت به تو دارم.
سوفیا زیرلب زمزمه کرد:
ــ یعنی بدون بیان یک جمله شاعرانه غیرضروری؟
ــ عزیزم، متوجه نمی شوی؟ من سعی کردم که « دوستت دارم… » را به زبان نیاورم.
سوفیا حرفم را قطع کرد و گفت:
ــ چارلز، متوجه هستم و من از همین کارهای بامزه ات خوشم می آید. پس وقتی برگردی به سراغم می آیی؛ البته اگر آن موقع هم همین احساس را داشته باشی.
حالا نوبت من بود که حرف او را قطع کنم.

گفتم:

ــ تردید نکن.
ــ چرا، در هر چیزی جای تردید هست، چارلز؛ همیشه امکان بروز حادثه پیش بینی نشده ای هست که نقشه ها را نقش برآب کند. یک دلیلش اینکه تو چیز زیادی درباره من نمی دانی، می دانی؟
ــ من حتی نمی دانم تو در کجای انگلستان زندگی می کنی.

ــ در سویینلی دین ( ۳) زندگی می کنم.
با شنیدن نام مشهور آن شهرک حومه لندن که سه مسابقه عالی و پول ساز گلف را برگزار می کند، سرم را به علامت تایید تکان دادم.
او با لحن شاعرانه ای گفت:
ــ « در یک خانه وارونه… »
احتمالاً متوجه تغییر حالت جزئی در چهره من شد، چون ظاهرا مشتاقانه ادامه حرفش را گرفت:
ــ « و آنها همگی با هم در یک خانه وارونه بامزه زندگی می کردند… » منظورم از آنها خودِ ما هستیم. البته نه یک خانه بامزه معمولی، بلکه یک خانه وارونه که با الوارهای کوتاه سقفهای سه گوش ِ شیروانی برای آن درست کرده اند.

پرسیدم:

ــ تو در یک خانواده پرجمعیت زندگی می کنی؟ چند تا برادر و خواهر داری؟
گفت:
ــ یک برادر، یک خواهر، مادر، پدر، عمو و همسرش، پدربزرگ، خاله خانم و نامادری پدرم.

کتاب های مرتبط

1- معرفی کتاب خانه وارونه در یوتیوب

2- معرفی کتاب خانه وارونه در آپارات

اطلاعات بیشتر

نویسنده

آگاتا کریستی

مترجم

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “خانه وارونه”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.