آلیس در سرزمین عجایب

14.80

عنوان: آلیس در سرزمین عجایب

نویسنده: لوییس کارول

مترجم: حسن هنرمندی

ناشر: نگاه

رده سنی: بزرگسال

موضوع: رمان خارجی

تعداد:
مقایسه

توضیحات

معرفی کتاب آلیس در سرزمین عجایب نوشته لوئیس کارول

آلیس در سرزمین عجایب نوشته لوئیس کارول(۱۸۹۸-۱۸۳۲)، نویسنده انگلیسی است. این کتاب یکی از مشهورترین آثار فانتزی جهان به شمار می‌رود که تاکنون مورد اقتباس‌های نمایشی و سینمایی زیادی نیز قرار گرفته است.

 

در بخشی از رمان آلیس در سرزمین عجایب می‌خوانیم:

 

کمی بعد صدای تپ‌تپ پاهای کوچکی به گوش رسید و خرگوش در حالی‌که سراسیمه با خودش حرف می‌زد نمایان شد.

 

– خدا به پنجه‌های‌ام رحم کند! دوشس من را می‌کشد!

 

او همان‌طور که پریشان دور و برش را می‌گشت، چشمش به آلیس افتاد و آمرانه گفت: «ماری‌آن، سریع به خانه‌ام برو و برای‌ام یک جفت دست‌کش و یک بادبزن بیاور! بجنب!»

 

آلیس بی‌اختیار از جا برخاست و مسیری را که خرگوش نشان داده بود پیش گرفت؛ حتما خرگوش او را با مستخدمش اشتباه گرفته بود. او به خانه‌ی کوچکی رسید که روی درش عبارت «آقای خرگوش» به چشم می‌خورد. سپس وارد شد و مطابق انتظار روی میز چند دست‌کش سفید بچه‌گانه و یک بادبزن دید. او دست دراز کرد تا وسایل خرگوش را از روی میز بردارد، اما چشمش همان لحظه به بطری شیشه‌ای افتاد که برچسب روی آن می‌گفت: من را بنوش!

 

او بی‌درنگ بطری را برداشت. تا به حال با هر بار خوردن و نوشیدن اتفاق هیجان‌انگیزی رخ داده بود، به علاوه احتمال داشت که بطری او را باز بزرگ کند و آلیس از قدوقواره‌ی کوچکش خسته شده بود. او بطری را تا نیمه نوشید و به ناگاه چنان قد کشید که سرش به سقف خانه خورد. آلیس به سختی دست‌وپاهای‌اش را جمع کرد، اما یک دستش از پنجره بیرون زد و پای دیگرش درون دودکش فرورفت.

پی دی اف آلیس در سرزمین عجایب

آلیس با خودش گفت: «در خانه همه‌چیز بهتر بود؛ نه کسی قد می‌کشید و نه آب می‌رفت. به علاوه موش‌ها و خرگوش‌ها کسی را امر و نهی نمی‌کردند!

سمت هایی از کتاب آلیس در سرزمین عجایب

آلیس در یک روز آفتابی که همه چیز خسته کننده و خواب آور به نظر می رسد متوجه خرگوش سفیدی می شود که دوان دوان مشغول گذشتن از جلوی اوست. خرگوش با نگرانی به خودش می گوید که “حتما دیر می رسم!” و در همین حال دست در جیب جلیقه اش می کند و ساعت اش را بیرون می آورد و به آن نگاهی می اندازد. آلیس که تا به حال ندیده خرگوشی جلیقه بپوشد و ساعتی به همراه داشته باشد، خرگوش را دنبال می کند و وقتی که می بیند او وارد سوراخی می شود، آلیس هم به دنبال او وارد سوراخ می شود و …

آلیس با اندکی کمرویی گفت: «می توانم ماجراجویی هایم را که از امروز صبح شروع شد، برایت تعریف کنم، اما بازگشت به گذشته سودی ندارد چون که من آن موقع، آدم دیگری بودم.»

آلیس گفت: «اما من نمی خواهم میان آدم های دیوانه بروم.» گربه گفت: «چاره ای جز این نداری، این جا همه ی ما دیوانه ایم. من دیوانه ام. تو دیوانه ای.» آلیس گفت: «از کجا می دانی که من دیوانه ام؟» گربه گفت: «باید باشی، وگرنه به اینجا نمی آمدی.»

در لانۀ خرگوش

«آلیس» در سراشیبی لب آب، کنار خواهرش نشسته بود و کم‌کم داشت از بی‌کاری خسته می‌شد. یکی دو بار، نگاهی به کتابی که خواهرش می‌خواند انداخته بود اما آن کتاب نه عکسی داشت و نه گفت‌و‌شنودی و آلیس فکر کرد: «کتابی که نه عکس دارد و نه گفت‌و‌شنودی به چه درد می‌خورد؟»

 

پس فکری از ذهنش گذشت (البته تا آنجا که می‌شد، زیرا گرمای آن روز تابستان مغزش را کرخت می‌کرد) آیا لذت ساختن یک تاج گل مینا به این می ارزد که برای چیدن گل ‌از جایش بلند شود. در همین اندیشه بود که ناگاه یک «خرگوش سفید» با چشمان صورتی، دوان‌دوان از کنارش گذشت. چیز عجیب و غریبی در کار نبود و برای آلیس اتفاق فوق‌العاده‌ای نبود که خرگوشی زیر لب به خود بگوید:

«وای، خدایا، خدایا، دیرم ‌شد!» (آلیس چون بعدها در این باره فکر کرد پذیرفت که بایستی از این اتفاق تعجب می‌کرد اما در آن لحظه به نظرش کاملاً طبیعی آمد).

 

با این حال، هنگامی که خرگوش ساعتی از جلیقه‌اش بیرون آورد و به آن نگاه کرد و دوباره با عجله به راه افتاد، آلیس از جا جستی زد. زیرا ناگهان متوجه شد که تا آن وقت خرگوشی را ندیده بود که جلیقه داشته باشد و ساعتی از جیبش بیرون بیاورد. آلیس که به‌‌شدت کنجکاو شده بود، در میان کشتزارها به دنبال خرگوش به راه افتاد و خوشبختانه سر بزنگاه خرگوش را دید که ناگهان در لانه‌ای بزرگ، زیر چپری ناپدید می‌شود.

 

لحظه‌ای بعد، آلیس بی‌‌که در فکر آن باشد که چگونه دوباره از لانه بیرون خواهد آمد، به درون لانه خزید.

 

لانه، ابتدا مانند دالان زیرزمینی به‌ طور افقی پیش می‌رفت اما ناگاه گود شد. آنچنان‌که، آلیس، پیش از آنکه کاری از دستش برآید، در گودالی عمیق سقوط کرد.

 

یا چاه بسیار گود بود یا سقوط آلیس بسیار کند، زیرا وقت داشت تا پیرامون خود را ببیند و از صحنۀ بعدی شگفت‌زده شود. ابتدا کوشید به پایین نگاه کند تا ببیند به کجا می‌افتد اما درون چاه تاریک‌تر از آن بود که چیزی را بتوان به روشنی دید. سپس با مشاهدۀ دیوارهای چاه متوجه شد که پر از قفسۀ کتاب و گنجه است، و جابه‌جا نقشه‌های جغرافی و عکسْ آویخته شده بود. ضمن عبور از برابر قفسه‌ای، کوزه‌ای را برداشت که رویش نوشته بود: «مربای ژله‌ای پرتقال» اما از بداقبالی آلیس، خالی بود. جرأت نکرد آن را پرت کند تا مبادا کسی را در پایین چاه بکشد ولی به ترتیبی عمل کرد که ضمن پایین رفتن، آن را در گنجه‌‌ای گذاشت که از مقابلش می‌گذشت.

 

آلیس پیش خود گفت: «خوب، پس از چنین سقوطی دیگر از پله افتادن ترسی نخواهم داشت! در خانه هم خواهند دید که من شجاع هستم. بعدها حتی اگر از پشت‌بام هم پرت شوم پایین صدایم درنخواهد آمد!» (واقعاً هم چنین می‌شد!)

 

آلیس همچنان پایین و پایین‌تر می‌رفت. آیا این سقوط را فرجامی و تمام‌شدنی نبود؟

 

آلیس با صدای بلند به خود گفت: «از خود می‌پرسم تا این لحظه از فاصلۀ چند کیلومتری افتاده‌ام! مثل اینکه باید به مرکز زمین نزدیک شده باشم. خوب، فکر می‌کنم باید شش هزار کیلومتر شده باشد…» (زیرا چنان‌که می‌بینید، آلیس چیزهایی از این نوع در درس‌های مدرسه یاد گرفته بود و اگرچه در اینجا فرصت مناسب آن نبود که معلوماتش را نشان بدهد، زیرا شنونده‌ای نبود _ با این حال تکرار آن، برایش تمرین بسیار خوبی بود.) «بله، تقریباً عمق را درست گفتم اما از خودم می‌پرسم در چه طول و عرض جغرافیایی‌ای واقع شده‌ام؟» (آلیس دربارۀ «طول و عرض» جغرافیایی چیزی نمی‌دانست اما فکر می‌کرد این‌ها کلمات زیبا و پرطنینی هستند برای گفتن».

 

اندکی بعد، دوباره به پرسش آغاز کرد: انگار درست در عمق زمین افتاده‌ام. چه خنده‌دار خواهد شد اگر میان مردمی سر در بیاورم که روی کله‌شان راه می‌روند! گمان می‌کنم آن مردم را بشود نامید «کله‌پاها». «آلیس بیشتر، از این‌رو خرسند بود که در آن لحظه در آنجا کسی نبود تا سخنش را بشنود زیرا به نظر نمی‌رسد این کلمه، در اینجا درست باشد» اما باید نام این کشور را از آنها بپرسم، «ببخشید خانم، آیا من در زلاند نو هستم یا در استرالیا؟» (ضمن این پرسش، کوشید تعظیمی کند. تعظیمی را در نظر بگیرید وسط هوا! اگر شما در چنین وضعی بودید، فکر می‌کنید می‌توانستید تعظیم کنید؟) «او مرا دخترکی بی‌سواد تصور خواهد کرد! نه، بهتر است پرسشی نکنم، شاید نام این کشور را در گوشه‌ای نوشته باشند»

آلیس در سرزمین عجایب

  • کتاب های صوتی کودکانه و لالایی یار مهربان در یوتیوب:

1- لالایی کودکانه  صوتی در یوتیوب 

2- داستان کودکانه ی صوتی مرغ علی در یوتیوب

3-داستان کودکانه ی صوتی شنل قرمزی در یوتیوب

4- داستان کودکانه صوتی دو برادر در یوتیوب

5- داستان کودکانه صوتی حسن کچل در یوتیوب

6- داستان کودکانه ی صوتی عروسی خاله سوسکه در یوتیوب

  • کتاب های صوتی کودکانه و لالایی یار مهربان در آپارات:

7- لالایی کودکانه  صوتی در آپارات 

8- داستان کودکانه ی صوتی مرغ علی در آپارات

9-داستان کودکانه ی صوتی شنل قرمزی در آپارات

10- داستان کودکانه صوتی دو برادر در آپارات

11- داستان کودکانه صوتی حسن کچل در آپارات

12- داستان کودکانه ی صوتی عروسی خاله سوسکه در آپارات

  • کتاب هایکودک پیشنهادی  یار مهربان:

1- حسنی فضانورد

2-رنگ آمیزی پرندگان

3- سفید برفی

4- راپونزل

5-شهر موش ها

6-قصه های کهن

7- شازده کوچولو

8- روباه ناقلا

9- جادوگر شهر از

10- جک و لوبیا سحرآمیز

 

 

 

 

اطلاعات بیشتر

نویسنده

لوییس کارول

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “آلیس در سرزمین عجایب”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.