توضیحات
معرفی کتاب پزشک دهکده اثر فرانتس کافکا
پزشک دهکده در برد÷ارنده دو داستان کوتاه از فرانتس کافکا(۱۹۲۴-۱۸۸۳)، نویسنده آلمانی به همراه نقد و تحلیل این داستانها از سوی منتقدان ادبی آلمانی است.
کتاب پزشک دهکده، داستانی کوتاه نوشته ی فرانتس کافکا است که نخستین بار در سال 1918 به چاپ رسید. داستان این اثر در یکی از شب های سرد زمستان آغاز می شود. مردی که پزشک دهکده است، آماده می شود تا برای معاینه ی بیماری بسیار بدحال، راهی سفری دور و دراز شود.
او اما قبل از راه افتادن، با مشکلاتی رو به رو می گردد. اسب او شب گذشته جانش را از دست داده و اکنون هیچکس در دهکده حاضر نیست که اسبی به او قرض بدهد. وقتی دکتر از روی عصبانیت، ضربه ای به در خوکدانی می زند، مردی ناشناس درون خوکدانی پدیدار می شود. این مرد اسرارآمیز به دکتر دو اسب می دهد و کالسکه را نیز برای او آماده می کند. قبل از رفتن، اتفاقی سبب می شود که دکتر بخواهد برای کمک به خدمتکار خود به داخل خانه بازگردد اما ناگهان، اسب ها از کنترل او خارج می شوند و در یک چشم به هم زدن، دکتر را به مقصد مقرر می رسانند. کتاب پزشک دهکده، داستانی عجیب و جذاب از کافکا است که طرفداران پرشمار این نویسنده ی بزرگ را به وجد خواهد آورد.
مجموعه «پزشک دهکده»، بر خلاف بسیاری از داستانها و سه رمان معروف کافکا که پس از مرگ او (1924) منتشر شدهاند، نخستین بار در سال 1919 همزمان با انتشار «در گروه مجازات» و چهار سال پس از «مسخ» توسط خود نویسنده تنظیم و به دست ناشر سپرده شد. داستانهای آن در فاصله سالهای 1914 و 1917، یعنی در اوج خلاقیت کافکا بوجود آمد. در این دوره، کافکا رمان «محاکمه» را کم و بیش به اتمام رساند و داستانهای نمونهای چون «گراکوس شکارچی»، «در گروه مجازات» و «دیوار چین» را نوشت. از داستانهای مجموعه «پزشک دهکده»، تمثیل «جلو قانون» عصاره رمان «محاکمه»، «خواب» تحریر دیگری برای پایان آن و «پیام امپراتوری» هسته مرکزی داستان بلند و ناتمام «دیوار چین» بوده است. با اینهمه کافکا این سه را از چهارچوب اصلیشان جدا کرد و به صورت مستقل در «پزشک دهکده» گنجاند.
پزشک دهکده در واقع مجموعه ای از داستانهای کوتاه است که اکثرشان در سال ۱۹۱۷ به قلم فرانتس کافکا نوشته شدهاست. نام کتاب از روی یکی از داستانهای همین مجموعه برداشته شده.انتشارات کورت ولف این اثر را در سال ۱۹۱۹ منتشر کرد. کافکا کتاب فوق را به پدرش تقدیم کردهاست. کافکا واکنش پدرش را وقتی کتابش را به پدر خود تقدیم کرد برای مکس برود اینگونه بازگو میکند: «وقتی او را مطلع کردم گفت: “آن را روی میز پاتختیام بگذار”» کل داستانهای اثر یک وجه اشتراک دارند آن هم این که در جایی از داستان اتفاقی غیرمعمول رخ میدهد که بعضاً آن را “پارادوکس کافکا” قلمداد میکنند.
در بریدهای از داستان پزشک دهکده از این کتاب میخوانیم:
«در موقعیتی بس ناگوار بودم: سفری فوری در پیش داشتم؛ بیماری در وضعیتی وخیم در دهکدهای ده فرسنگ دورتر انتظارم را میکشید؛ برف و بوران انبوه فضای پهناور میان من و او را پُر کرده بود؛ درشکهای داشتم سبک با چرخهایی بزرگ، دُرست مناسب جادههای دهکدهمان؛ پالتوی خز به تن، کیف پزشکی در دست، آماده سفر در حیاط ایستاده بودم؛ اما اسبی در کار نبود، آری اسب.
دیشب اسبم بر اثر فشار کارهای طاقتفرسا در این زمستان یخبندان سقط شده بود؛ کلفَتم اکنون در دهکده همه جا را به دنبال عاریه گرفتن اسبی میگشت؛ اما امیدی نبود، میدانستم. در حالی که انبوه برف هر چه بیشتر مرا فرامیگرفت و هر چه بیشتر از تحرکم کاسته میشد، بیهوده آنجا ایستاده بودم. کلفتم دمِ دروازه حیاط نمایان شد، تنها و در حالی که فانوس را تکان میداد؛ البته کیست که در این ساعت اسبش را برای چنین سفری عاریه بدهد؟ یکبار دیگر گشتی در حیاط زدم؛ امکانی نیافتم؛ مغشوش و آزرده لگدی به در فرسوده خوکدانی که سالها بیمصرف مانده بود، زدم. در باز شد و با سروصدا پس و پیش رفت. هوایی گرم و بویی دم کرده چون بوی اسب از آن بیرون زد.
در خوکدانی، فانوسی که آویزان به طنابی در نوسان بود، کورسو میزد. مردی که در اتاقک چوبیِ پستی چمباتمه زده بود، چهره چشم آبی و گشادهاش را نمایان ساخت. در حالی که روی چهار دست و پا میخزید و نزدیک میشد پرسید: «درشکه را آماده کنم؟» من نمیدانستم چه بگویم، فقط خم شدم ببینم چه چیز دیگری در خوکدانی است. کلفت که کنارم ایستاده بود، گفت: «آدم نمیداند که در خانه خود چه چیزهایی دارد».
کافکا، نویسندهای است که در میان منتقدان و اهل ادبیات، به درستی به عنوان راوی جهان خواب و رویا، و البته بیشتر کابوسهایش شهرت یافته است، و این موضوع برای مردی که در بیشتر سالهای عمر کوتاهش با بیخوابی دست و پنجه نرم میکرد، شهرتی جالب توجه است.
در واقع میتوان این گونه تعبیر کرد که رویاهای کافکا گویی به دلیل کمبود خواب وی، عرصه نمایش خود را به قلمرو بیداری و هشیاری او منتتقل کرده بودند و او شاید به همین دلیل این توانایی منحصر بفرد را یافت که تا این حد واضح و روشن، آنها را در قالب داستانهای بلند و کوتاهش بازگو کند.
در میان این رویاهایی که استادانه پرورش یافته و به نگارش در آمده اند، ساختار رویا در «پزشک دهکده» کمتر از سایرین دچار دخل و تصرف ادبی شده و نویسنده تلاش کمتری برای «واقعی» جلوه دادن آن کرده است. از همین رو است که هنگام خواندن آن، به سادگی و از همان پاراگرافهای اول بدون آنکه اتفاق خارق العادهای افتاده باشد و صرفا با نگاهی به فرم روایت، متوجه میشویم که با یک رویا سر و کار داریم. اتفاقی که حتی در شوک آورترین داستان کافکا، یعنی مسخ، که معروفترین اثر نویسنده نیز هست، رخ نمیدهد.
فرانتس کافکا Franz Kafka زاغچهی تاریک ادبیات جهان، در ۳ ژوئیهی ۱۸۸۳ در پراگ متولد شد. نویسندهی یهودی آلمانی زبان با جهانی کابوس وار که نشأت گرفته از روح مضطرب، ترسان و زخم خوردهاش بود که در بطن جامعهای که در آن میزیست و روح زمانهای که با آن بیگانه بود و در بی تناسبیِ رخوت آمیزِ آن حل نمی شد، کماکان رنگ میباخت و سرانجام در پیچشی دردناک آن را جا گذاشت و بلعیده شد. بسیاری از آثار وی بعد از مرگش منتشر شد که مدیون یار همیشگیش ماکس برود است.
رمان ناتمام قصر، امریکا، محاکمه، نامه به پدر، گروه محکومین، داستان نیمه تمام دیوار چین، دفتر یادداشتهای روزانه و داستان پزشک دهکده آثار درخشان بعد از مرگ کافکا هستند و داستان کوتاه مسخ که به خاطر آن شهره شد و چند داستان کوتاه در زمان حیاتش به چاپ رسیدند.
کافکا داستان پزشک دهکده A Country Doctor را به پدرش تقدیم کرد. داستانها و جهان غریب و وهمناکی که کافکا میآفریند، مرزهای زمینی رئالیسم را در هم میشکند و دنیایی کابوس وار و سوررئالیستی میآفریند که در سیطرهای از قدرتی نامرئی به سرنوشت محتوم ختم میشود.
فرانتس کافکا که به واسطهی ضعف جسمانی و ضعفهای شدید روحی، خود را شخصی ترسو، مردد و نا آرام میدانست؛ از عقدهی حقارت شدیدی نسبت به پدرش رنج میبرد. کافکا در نامه به پدر مینویسد:
دنیا از نظر من به سه بخش تقسیم میشود: یکی آنکه من، من برده در آن زندگی میکردم، زیر قانون هائی که تنها به خاطر من بدعتشان گزارده بودند و من هم نمی دانستم چرا هرگز نتوانستم خودم را با آنها وفق دهم. (این دیدگاه کافکا در داستان جلوی قانون نمودار میشود).
دنیای دومی که فرسنگها با من فاصله داشت. دنیائی که تو در آن زندگی میکردی. درگیر حکومت کردن، دستور دادن، درگیر ناراحتی ناشی از این عدم دستورها؛ و سرانجام دنیای سومی که باقی مردم در آن زندگی میکردند. خوشبخت و آزاد از دستور دادنها و اطاعت کردن ها.
روانکاوان معتقدند انسان تصوری را که از خدا دارد بی آنکه خود بداند، از تجربهی خود با پدر به دست میآورد. – پس یعنی خدا را به مثال پدر صورت میبندد.- عکس این مطلب هم که اولین بار هاینتس پولیتسر اشاره کرد، صادق است.
اینکه انسانهای حساسی چون کافکا، با تجربهای که در سالهای پختگی از مفهوم خدا کسب میکنند، تصور پدر را وسعت میدهند و به آن غنا میبخشند. در یکی از فرقههای عرفانی یهودیت یعنی کاباله، تصویری خاص از جهان الوهیت و ساحت “یَهُوَه” عرضه میشود.
به این معنی که اگر تمام جهان خودشان را در برابر ساحت مقدس و با شکوه “یَهُوَه” چاک چاک کنند، او به انسان هیچ اعتنایی ندارد. ساحتی دور از دسترس است و هرگز خود را همچون مسیحیت که ملکوت الهی درون شماست یا اسلام که خدا از شاهرگ گردن به انسان نزدیک تر است، وجود ندارد.
چیزی شبیه ارتباط کافکا با پدرش که یهوه را سیمائی از پدر ترسیم میکند. کافکا هرگز من درونی خود را دوست نداشت و با رژیمهای سخت و آزاری که به جسم خود میرساند، تنهائی و گوشه گیری مفرط و بی خوابیهای مداوم، یک نوع بیماری روان تنی (سایکوسوماتیک) در خود به وجود آورد که نشانههای بیماری سل را در سال ۱۹۱۷ در او نمایان ساخت.
این نوع بیماری یک بیماری ذهنی است که در اثر تلقین مکرر در فرد تبدیل به یک بیماری و درد جسمی واقعی میشود و اغلب در افرادی که کمبودهای شدید در عشق گرفتن و عشق ورزیدن دارند، احتمال ابتلای به آن تقویت میشود.
خلاصه داستان پزشک دهکده
داستان پزشک دهکده در سال ۱۹۲۴ پس از مرگ کافکا منتشر میشود و نخستین بار در سال ۱۹۱۹، همزمان با انتشار در گروه مجازات و چهار سال پس از مسخ، توسط خود نویسنده و به دست ناشر سپرده میشود. در داستان پزشک دهکده که جزء آثار درخشان کافکاست، با جهانی تاریک، سرد و یخ زده مواجهیم که گوئی دیدگاه هدایت را به روشنی آشکار میکند.
جهانی که کافکا در داستان پزشک دهکده میآفریند، یک جهان کابوس وار است که در رویائی تلخ میگذرد و از قوانین عادی زمان و مکان دنیای واقعی تبعیت نمی کند.
داستانی فرا واقعی با قوانین و قدرتهای هضم نشدنی روابط خشونت آمیز انسانی که از دیدگاهی کاملاً ذهنی روایت میشود و جریان سیال ذهن بر پایهی تک گوئی درونی که گاهی به شکل حدیث نفس در میآید، در آن تجلی میکند. در شبی زمستانی که برف سختی میبارد، پزشک پیر دهکده بر بالین جوانی که بیماری سختی دارد فرا خوانده میشود.
پزشک که اسب خود را چند شب پیش در اثر برف و سرمای سخت از دست داده به همراه ندیمهاش در دهکده به دنبال اسب هستند تا برای رفتن بر بالین بیمار آماده شوند. وقتی از همه جا نا امید میشوند، پزشک پیر اتفاقی در خوکدانی منزلش را باز میکند و با مهتری رو به رو میشود که دو اسب قبراق و زیبا را به پزشک هدیه میکند اما در ازای آن تصمیم دارد رزا ندیمهی پزشک را تصاحب کند.
پزشک برافروخته در حالیکه چارهای ندارد، سوار بر اسبها خود را بر بالین بیمار میرساند اما گوئی هیچ مسافتی طی نمی شود و منزل بیمار چند قدم آن طرفتر از منزل پزشک است.
پزشک وارد منزل میشود و با خانوادهی پسر بیمار مواجه میشود. او در نگاه اول جوان را بیمار نمی یابد و تنها کسی میداند که خود را به بیماری زده؛ این در حالی است که پسر از او میخواهد که راحتش کند و بگذارد بمیرد.
در ادامه وقتی خواهر بیمار، دستمال خونی جوان را نشان میدهد، پزشک مجاب میشود که بیمار را دقیق تر معالجه کند و در میابد زخمی عمیق در پهلوی بیمار وجود دارد که خون آلود است و کرم گذاشته است.
در همین اثنا است که اسبها سر خود را از پنجرهی اتاق به درون کرده اند و شیهه میکشند و پزشک را به مراجعت ترغیب میکنند. جماعتی از مردم دهکده نیز بیرون اجتماع کرده اند و شعری غریب میخوانند:
عریانش کنید تا درمان کند.
اگر درمان نکرد، بکشیدش.
پزشکی بیش نیست، پزشکی بیش نیست…
جماعت عاقبت پزشک را عریان میکنند و در بستر بیمار، نزدیک زخمش میخوابانند و از اتاق بیرون میروند. در این حین مکالمهای بین پزشک و بیمار در میگیرد. بیمار:
می دانی چیست؟ من اعتماد زیادی به تو ندارم. چون تو را هم همین طوری به جائی پرت کرده اند؛ با پای خودت نیامدی. به جای کمک بستر مرگم را تنگ میکنی.
و در چند سطر بعدی:
همیشه باید قانع باشم. با زخم خوشگلی به دنیا آمده ام. دارو ندارم هم همین است.
پزشک: دوست جوان من، اشتباه تو در این است که وسعت نظر نداری. منی که همه جا در اطراف و اکناف، از هر نوع بیماری عیادت کرده ام،
به تو میگویم: زخمت آنقدرها هم که فکر میکنی بد نیست. با دو ضربهی عمود بر هم تبر ایجاد میشود. چه بسا کسانی که پهلوهایشان را در اختیار میگذارند و صدای تبر را در جنگل نمی شنوند تا چه رسد به اینکه نزدیک شدنش را احساس کنند.
جوان داستان پزشک دهکده صحبتهای پزشک را میپذیرد و میمیرد. در پایان پزشک لباسها و وسایلش را بر میدارد و از آنجا میگریزد. سوار بر اسب هائی میشود که هیچ جنبشی ندارند و خود را پزشکی فریب خورده میداند که مدام از بیماران فریب خورده است؛
در حالیکه فکر قربانی شدن رزا رهایش نمی کند، خود را عریان، در معرض یخبندان این شوربخت ترین عصر، با کالسکهای زمینی و اسب هائی غیر زمینی، پیرمردی سرگردان میداند.
1-معرفی کتاب پزشک دهکده در یوتیوب
2- معرفی کتاب پزشک دهکده در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.