خاکسترها در برف

14.50

عنوان: خاکسترها در برف

نویسنده: روتا سپتایز

مترجم: منیره ژیان طبسی

ناشر: آزرمیدخت

موضوع: داستان های نوجوانان انگلیسی

رده سنی: نوجوان

تعداد صفحات: 324

 

تعداد:
مقایسه

توضیحات

خاکسترها در برف نوشته شده به وسیله روتا سپتایز در سال 2011 در آمریکا به چاپ رسید.این کتاب در مدت زمان محدودی به لیست پرفروش ترین های نیویورک تایمز راه یافت.

نام اصلی این کتاب خاکسترها در برف (در میان سایه های خاکستری) بوده است که پس از ساخته شدن یک فیلم سینمایی بر مبنای همین کتاب در ایران‚ به خاکسترها در برف معروف شد و انتشار یافت.

کتاب خاکسترها در برف یکی از برترین و پرفروش ترین رمان های نیویورک تایمز بوده است داستان خاکسترها در برف کتابی است مناسب و با متنی شفاف در ژانر رمان های نوجوانان که می تواند انتخاب بسیار خوبی برای پر کردن اوقات فراغت به حساب آید. این کتاب توسط نشر آزرمیدخت و قطع رقعی به چاپ رسیده است.

درباره ی کتاب خاکسترها در برف:

داستان این کتاب دارای وجهه ی تاریخی است چرا که در فضای جنجال برانگیز و سرشار از خفقان شوروی سابق روی می دهد.در جریان حمله ی شوروی به لیتوانیا در سال 1941 از خانواده ای درهم شکسته داستانی روایت میشود.

لینا یکی از اعضای این خانواده در داستان کتاب خاکسترها در برف است و فقط پانزده سال سن دارد او از پدرش جدا شده و به همراه مادر و برادرش به اردوگاه کار لیبی فرستاده می شود و لحظاتی سرشار از درد و رنج را به دور از خانه و کاشانه تجربه می کند.

در موازات این لحظات تلخ‚ لینا آرامشی وصف ناپذیر را در هنر نقاشی خود پیدا می کند که در ادامه تصمیم می گیرد از این توانایی خود به عنوان پل ارتباطی بین خود و پدرش در زندان ایجاد کند.

روتا سپتایز نویسنده کتاب خاکسترها در برف:

روتا سپتایز نویسنده ای لیتوانیایی است که هم اکنون ساکن آمریکاست اون بر این باور است که در زیر سایه ی ابرقدرت های جهانی قصه هایی وجود دارد که افراد کمی از آن آگاه اند و از طرفی این موضوع برای او الهام بخش بوده تا قصه هایی حول محور همین اتفاقات فراموش شده را برای مخاطبان به تحریر درآوردیکی از نکاتی که روتا سپتایز را نسبت به دیگر نویسندگان متمایز می کند این است که او نوشته های او به سبکی تاریخی است که داستان هایش را از بطن اتفاقات تاریخی الهام می گیرد

در قسمتی از کتاب خاکسترها در برف می خوانیم:

تقریبا چهار ساعت گذشت.ما در تاریکی مقابل بیمارستان نشستیم و حق نداشتیم از کامیون خارج شویم.کامیون های دیگر عبور میکردند بعضی از آن ها مملو از افرادی بود که با توری های بزرگی محسور شده بودند به تدریج جنب و جوش در خیابان ها شروع شد.مردی به ساعتش نگاه کرد و رو به مادرم گفت تقریبا صبح است تقریبا ساعت سه بامداد است.

در پشت جلد کتاب خاکسترها در برف می خوانیم:

 

آیا مردن سخت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر است یا اینکه یکی از افراد زنده باشی؟
من یک دختر شانزده ساله در سیبری بودم.
این را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستم و کوچک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین تردیدی نداشتم که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم زندگی کنم. مایل بودم شاهد بزرگ شدن برادرم باشم. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم دوباره به لیتوانی بازگردم. یوانا را ببینم و بوی زنبق دره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی را که نسیم از زیر پنجره به اتاقم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد را استشمام کنم.
در سیبری دو احتمال وجود داشت، موفقیت به مفهوم زنده ماندن و شکست به معنی مردن بود.

خاکسترها در برف

شروع کتاب خاکسترها در برف:

آنها مرا درحالیکه بلوز و شلوار خواب به تن داشتم با خود بردند.
وقتی که به گذشته فکر میکنم، درمی یابم که شواهدی مبنی بر وقوع آن اتفاق از قبل وجود داشت. آن شب همه عکس های خانوادگی در بخاری سوزانده شد. مادرم نقره و جواهرات با ارزشش را در آسترپالتويش دوخت و پدر از سرکار به خانه بازنگشت.

برادر کوچکترم يوناس در این باره سؤال می کرد، من هم چیزهایی پرسیدم، اما شاید تلاش می کردم شواهد موجود را نادیده بگیرم. تنها بعدا فهمیدم که پدر و مادرم قصد داشتند، همه با هم فرار کنیم، اما ما موفق به فرار نشدیم.
ما را دستگیر کردند.

در 14 ژوئن ۱۹۹۱، لباس خوابم را پوشیده بودم و پشت میز تحریرم در حال نوشتن نامه ای برای دخترعمویم “يوآنا” بودم. دفترم و جامدادی که خاله ام در تولد پانزده سالگی ام به من هدیه داده بود، را باز کردم.
نسیم شبانگاه از پنجره باز اتاق به داخل می وزید و پرده را به رقص درمی آورد. بوی گل های زنبق دره ای را که من و مادرم دوسال قبل کاشته بودیم حس میکردم. یوانای عزیز.

این صدای در زدن نبود، بلکه صدای مشت کوبیدن به در بود که مرا از جا پراند. کسی به در ورودی مشت میکوبید. در خانه کسی برای باز کردن در نرفت. از پشت میز برخاستم و به طرف راهرو رفتم. مادرم کنار دیوار پشت به تابلوی…..

در بخشی از کتاب خاکسترها در برف می خوانیم:

پاییز فرا رسید. سختگیری ماموران بیشتر شد. اگر زیاد تلو تلو می خوردیم ، جیره غذایی را کم می کردند، به قدری لاغر شده بودم که مادر می توانست با انگشت شست و میانی اش دور بازوی مرا اندازه گیری کند. اشکهایم خشک شده بود. وجودم پر از احساس گریه بود، اما چشم هایم خشک بود و می سوخت.

تصور اینکه جایی در اروپا جنگ به شدت در جریان بود، امری دشوار بود. ما خودمان درگیر یک جنگ بودیم و منتظر بودیم تا نگهبانان قربانی بعدی را انتخاب کنند و ما را به درون گوال دیگری پرتاب کنند. آنها از لگد و کتک زدن ما در مزرعه لذت می بردند. یک روز صبح، پیرمردی را در حین خوردن چغندر گیر انداختند.

نگهبانی دندان های جلوی او را با سیم چین بیرون کشید. ما را وادار کردند این صحنه را تماشا کنیم. یک شب در میان ما را بیدار می کردند تا سند محکومیت بیست و پنج ساله خود را امضا کنیم. ما یاد گرفته بودیم که مقابل میز کورموف بنشینیم و با چشمان باز استراحت کنیم. من درحالیکه روبه روی ماموران نشسته بودم، در ذهنم مجسم می کردم که فرار کرده ام.

معلم هنرم گفته بود اگر نفس عمیقی بکشید و چیزی را درذهنتان مجسم کنید، می توانید آن را ببینید و احساس کنید. در طی نشستن مقابل ماموران توامستم از این تجربه استفاده کنم.

در مدتی که در سکوت می نشستیم، من به رویاهای زنگارگرفته ام فکر می کردم. هدف اصلی ام این بود که در امیدهایم غرق شوم و به اعماق آرزوهای قلبی ام نفوذ پیدا کنم. کومورف تصور می کرد مارا شکنجه می کند. اما ما با خودمان خلوت می کردیم، و به این ترتیب قوی تر می شدیم.

اما همه ساکت نمی نشستند. بعضی بی قرار و خسته شدند و نهایتا تسلیم شدند.

خانم گری باس زیر لب گفت: «خائن ها.» مردم درباره آنهایی که مدارک را امضا کردند، با هم بحث می کردند. اولین شبی که یک نفر امضا کرد، من به خشم آمدم.
مادر گفت برای آن فرد متأسف است که هویت خود را از دست داده است. من نمی توانستم برای این گونه افراد متأسف باشم. برایم قابل درک نبود.
هر روز صبح، درحال رفتن به مزرعه، پیش بینی می کردم که نفربعدی که امضا می کند کیست.

چهره آنها حکایت از تسلیم شدن داشت. مادر هم این را میدید. او در حال کار در مزرعه با آنها حرف می زد و تلاش می کرد روحیه آنها را بالا ببرد. بعضی اوقات این کار مؤثر بود. بسیاری موارد هم بی تأثیر بود. یک شب تصوير افرادی که امضا کرده بودند را نقاشی کردم و درباره اینکه چگونه مأموران آنها را وادار به تسلیم می کردند، چیزهایی نوشتم.

قساوت های مأموران حالت تدافعی مرا تقویت می کرد. چرا باید تسلیم افرادی می شدم که به صورتم تف می انداختند و هر روز مرا شکنجه میدادند؟ اگر عزت نفس خود را از دست میدادم چه چیزی برایم باقی می ماند؟ به این فکر میکردم که اگر ما تنها افرادی باشیم که اسناد را امضا نکرده ایم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

 

کتاب های مرتبط

1- معرفی کتاب خاکسترها در برف در یوتیوب

2- معرفی کتاب خاکسترها در برف در آپارات

اطلاعات بیشتر

نویسنده

روتا سپتایز

مترجم

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “خاکسترها در برف”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.