بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

11.00

عنوان: بار دیگر شهری که دوست داشتم

نویسنده: نادر ابراهیمی

ناشر: روزبهان

موضوع: داستان فارسی

رده ی سنی: بزرگسال

جلد: شومیز

تعداد صفحه: 99 ص

تعداد:
مقایسه

توضیحات

معرفی کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم اثر نادر ابراهیمی

 

بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم اثر ماندگار دیگری از نادر ابراهیمی است که در سال ۱۳۱۵ در تهران متولد شد و در ۷۲ سالگی بر اثر بیماری درگذشت. از این داستان‌نویس معاصر ایرانی بیش از نود کتاب به یادگار مانده است که از معروف‌ترین آنها می‌توان به یک عاشقانهٔ آرام، خانه‌ای برای شب، چهل نامهٔ کوتاه به همسرم اشاره کرد.

 

وی علاوه بر داستان‌نویسی، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌ و نویسندهٔ یک مجموعهٔ هفت‌جلدی به نام «آتش بدون دود» است که فیلم آن نیز ساخته شده است.

 

کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

داستان با ترجمهٔ این آیه از سورهٔ بَلَد آغاز می‌شود:

 

به این شهر سوگند می‌خورم

و تو – ساکن در این شهری

و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد

که انسان را در رنج آفریده‌ایم.

 

از همین ابتدا تکلیف خواننده با کتاب مشخص است: با داستانی مواجه هستیم که گویای تعصب و عشق به زادگاه است و‌ در عین حال با کوله‌باری از درد و‌ رنج همراه است.

پی دی اف کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتم

کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم شامل سه داستان مجزا است:

 

بارانِ رؤیای پاییز

پنج نامه از ساحل چمخاله به ستاره‌آباد

پایانِ بارانِ رؤیا

در ابتدای داستان کوتاه اول، معشوقهٔ راوی داستان، «هلیا» به مخاطب معرفی شده‌ و با همین جملات‌ْ داستان تمام می‌شود:

 

بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار می‌دهد. دیگر نگاه هیچ‌کس بُخارِ پنجره‌ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ‌کس از خیابان خالیِ کنارِ خانهٔ تو‌ نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ‌ها رؤیای عابری را که از آن‌سوی باغ‌های نارنج می‌گذرد پاره می‌کنند. شب از من خالی‌ست هلیا…

 

هلیا دخترِ خان است و راوی داستان پسر کشاورزی‌ که از کودکی هم‌بازی بوده‌اند. عاشق می‌شوند و تصمیم به ازدواج می‌گیرند اما خانواده‌هایشان مخالفت می‌کنند و در نهایت به چمخاله می‌گریزند و آنجا زندگی را از سر می‌گیرند.

 

هلیا دربرابر مشکلات دوام نمی‌آورد و درنهایت در جدال میان عقل و احساساتش، برخلاف راوی داستان، عقل بر عواطفش چیره شده و به زادگاهش باز می‌گردد؛ درحالی‌که مرد داستان در ابتدا حاضر نیست تسلیم شود ولی سرانجام پس از ۱۱ سال دوری به شهرش باز می‌گردد؛ به‌شهری که زمانی دوستش می‌داشت؛ به شهری که روزگاری از آنجا طرد شد.

 

راوی داستان خودش را به «روان دائم یک دوست‌داشتن» تشبیه می‌کند و به شهرش باز می‌گردد، چرا که می‌خواهد خواب‌ و خیالش که گاهی با واقعیت درمی‌آمیزد، با بازگشت به شهرش زنده شود و به دوران کودکی‌اش، به پاک‌ترین رؤیاهایش بازگردد. زنده‌یاد نادر ابراهیمی چندین بار از عنوانی که برای کتابش برگزیده در جملاتش استفاده می‌کند تا شاید به‌نوعی بار عاطفی داستان را کمی سبک کند:

پدر! من می‌خواهم بار دیگر به شهری که دوست می‌دارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا درمیان نیست.

 

مرد عاشق باز می‌گردد، اما می‌بیند که مادرش از غم دوری او مُرده و پدر نیز حاضر نیست او را ببیند.

 

بخش دوم شامل پنج نامه به هلیا است و راوی اغلب میان خاطرات گذشته و حال پرسه می‌زند. پرش‌های زمانی بسیار زیاد است و برای اینکه خواننده تفاوت میان دو زمان را متوجه شود، فونت کتاب تغییر می‌کند.

در هر نامه، روای داستان رشتهٔ پیوند میان خود و هلیا را تنها در خواب می‌بیند؛ شهری که هلیا در آن خفته است را به شهری تشبیه می‌کند که به اندوه گورستان‌های بی‌درخت آراسته است. معتقد است که مسبب آنچه که بر سر او و هلیا آمده است، دستی است که با تمام قدرت آنها را به سوی تقدیر می‌راند و آنها فقط عروسک‌های کوکی یک تقدیر بوده‌اند.

 

از موارد حائز اهمیت در این رمان، نثر شاعرانه و موزون نویسنده است که به دل خواننده می‌نشیند و او را غرق در ‌‌توصیفات می‌کند:

 

در تالار بزرگ هر ندامت، ازدست‌رفته‌ها و به‌دست‌نیامده‌ها در کنار هم می‌رقصند.

 

جملات قصار و استعاره‌های به‌ کار‌ رفته از دیگر مواردی است که باعث می‌شود خواننده داستان را بی‌وقفه تا انتها بخواند، بدون آنکه آن را لحظه‌ای زمین بگذارد؛ این جملات گاهی آن‌قدر ساده هستند که به‌راحتی می‌توان خواند و از روی آنها رد شد، گاهی چنان قابل تأمل و دشوار هستند که باید چند بار خواند و فهمید:

 

التماس شُکوه زندگی را فرو‌ می‌ریزد. تمنا، بودن را بی‌رنگ می‌کند. و آنچه از هر استغاثه به جای می‌ماند ندامت است.

 

به‌راستی اگر ما به‌جای راوی داستان بودیم چه می‌کردیم؟ رفتن را ستایش می‌کردیم یا ماندن و جنگیدن را؟ آیا ماندن به‌معنای تسلیم‌شدن در برابر حسی‌ترین دردهاست؟ آیا زمان دردِ بی‌کسی را تسکین می‌دهد؟ چه کسی خواهد آمد و آمدن را زنده نگه خواهد داشت؟

 

داستایفسکی در کتاب بیچارگان خاطرات را چه شیرین و چه تلخ، مایهٔ رنج و عذاب می‌داند، اما معتقد است که این عذاب هم شیرین است.

 

آیا راوی این داستان با بازگشتن به زادگاهش و زنده‌کردن خاطراتش خود را عذاب می‌دهد یا از آن لذت می‌برد؟ هرچه که هست، خاطرات او در تمام نامه‌هایش آن‌قدر بی‌آلایش و سرزنده‌اند که گویی زمان زیادی از آن دوران سپری نشده است. راوی داستان هرآنچه که فداکردنی‌ست فدا می‌کند، هرآنچه که هست را تحمل می‌کند، اما هرگز به منزلگاه دوست‌داشتن به گدایی نمی‌رود.

 

بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

 

جملاتی از متن بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

آنچه هنوز تلخ‌ترین پوزخندِ مرا برمی‌انگیزد «چیزی‌شدن» از دیدگاه آنهاست – آنها که می‌خواهند ما را در قالب‌های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ کوچک به ما حمله می‌کنند. آنها با صفر مُطلقشان به جنگ با عمیق‌ترین و جاذب‌ترین رؤیاها می‌آیند – و ما خُردکنندگان جعبه‌های کوچک کفش هستیم.

 

ما هرگز از آنچه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشنایی‌هاست.

در هر ضربتی انتظار یک سپاس‌گزاری نهفته است. سپاس‌گزاری هلیا! این باید فریبت بدهد. باید روی نوارِ ذهنی حماقتْ قدم گذاشت. باید لبخند زد و زانوها را کمی خم کرد؛ اما نه برای سگ‌ها. سگ‌ها خوب‌تر از آدم‌ها نوارِ حماقتشان را دریده‌اند. هاری حد تمرّد است، حدِ گسیختنِ نوارهاست.

 

تنها خواب تو را به تمامی آنچه از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوشِ بربادرفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچه‌ای‌ست به‌سوی فضای نیلی و زندهٔ دوست‌داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشک‌ها در میان درختان نارنج با هم چه می‌گویند، جیرجیرک‌ها چرا برای هم آواز می‌خوانند، و چه پیامی سگ‌ها را از اعماق شب برمی‌انگیزد.

امکان، فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی است که پیروزی را بالای کلاه‌خودهای خود چون آسمان احساس می‌کرده‌اند. هر مغلوبی تنها به امکان می‌اندیشد و آن را نفرین می‌کند. هر فاتحی در در‌ونِ خویش ستایشگر بی‌ریای امکان است. امکان می‌آفریند و خراب می‌کند. امکاناتِ ناشناس، در طول جاده‌ها و چون زنبوران ولگرد به روی گمنام‌ترین گُل‌های وحشی خانه می‌سازند. دروازه‌های هر امکانْ انتخاب را محدود کرده است. بسا که «خواستن» از تمامِ امکانات گدایی کند؛ اما من آن را دوست می‌دارم که به التماس نیالوده باشد.

 

به یاد داشته باش که روزها و لحظه‌ها هیچ‌گاه باز نمی‌گردند. به زمان بیندیش و شبیخونِ ظالمانهٔ زمان. صبح که ماهیگیران با قایق‌هایشان به دریا می‌رفتند به من سلام کردند و گفتند که سلامشان را به تو که هنوز خفته‌ای برسانم. بیدار شو هلیا. بیدار شو و سلام سادهٔ ماهیگیران را بی‌جواب مگذار. من لبریز از گفتنم نه از نوشتن. باید که اینجا روبه‌روی من بنشینی و گوش کنی.

هلیا! فراموشی را بستاییم؛ چرا که ما را پس از مرگِ نزدیک‌ترین دوستْ زنده نگه می‌دارد و فراموشی را با دردناک‌ترینِ نفرت‌ها بیامیزیم؛ زیرا انسان دوستانش را فراموش می‌کند، کتاب‌هایی را خوانده است فراموش می‌کند، و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را… آن را هم فراموش می‌کند. لیکن چگونه از یاد خواهی برد – سگ‌ها پارس می‌کردند – آن غروب‌های نارنجی را که خورشیدِ آن غروب‌ها بر نگاهِ من می‌نشست و نگاهِ من به روی قصر و تمام شیشه‌های قصر سایه می‌انداخت؟

آهنگ‌ها تنهایی را تسکین می‌دهند؛ اما تسکینِ تنهایی تسکینِ درد نیست. در کنار بیگانه‌ها زیستن در میان بی‌رنگی و صدا زیستن است. اینک اصوات، بی‌دلیل‌ترینِ جاری‌شدگانِ در فضا هستند. وقتی همه می‌گویند، هیچ‌کس نمی‌شنود. به‌خاطر داشته باش! سکوت، اثباتِ تهی‌بودن نمی‌کند. اینک آنکه می‌گوید تهی‌ست – و رُفتگران بی‌دلیل نیست که شب را انتخاب کرده‌اند.

کتاب های مرتبط

1-معرفی کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم در یوتیوب

2- معرفی کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم در آپارات

اطلاعات بیشتر

نویسنده

نادر ابراهیمی

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

Show only reviews in فارسی (0)

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.