توضیحات
معرفی کتاب پاییز بلند
زمان در این داستان مدام در گذر است. گاهی ماجراها را در زمان حاضر دنبال میکنیم و گاهی در گذر خاطرات چند ده سال پیش در روستاها و آبادیها آنها را میشنویم. خط زمان و مکان به خوبی در این کتاب شکل گرفته است. نویسنده ضمن بازی با زمان توانسته انسجام حوادث و اتفاقات را خیلی خوب حفظ کند. زبان راوی بسیار گرم و خودمانی است. انگار پروانه همین جا نشسته و در حالی که آرام چای مینوشد، قصهاش را برایمان تعریف میکند. گفتوگوها خیلی طبیعی و همه چیز نزدیک به زندگی واقعی است.
این کتاب داستانی مرموز و معمایی دارد. هنر نویسنده در ارتباط گنگ و نامریی بین آدمها و اتفاقات ستودنی است. این داستان طوری نوشته شده که خواننده را صفحه به صفحه بیشتر مشتاق خواندن میکند. شخصیتهای داستان افراد خیلی از دور از ذهن نیستند. همه آدمهای معمولی هستند که در تعامل با هم و اوج گرفتن درگیریها، چهرهی تازهای از خودشان نشان میدهند. داستان روان و دلنشین این کتاب از اواسط، درگیر ماجراهایی پرهیجان و مرموز میشود. نویسنده توانسته تلفیق خوبی از یک فضای رازآلود و مبهم در بستری عاشقانه روایت کند. نویسنده در ایجاد حس تعلیق و کشاندن مخاطب به این طرف و آن طرف مهارت زیادی دارد. تا پایان داستان بحثها و کشمکشهای شخصیتها آنقدر پرکشش است که هر بار انگشت اتهام سمت افراد مختلفی میرود. در این داستان از کلیشهی آدمخوبهای زنده و آدمبدهای مرده خبری نیست. واقعیت زندگی، همانطوری که هست نشان داده شده است. نویسنده چندان اصراری ندارد مفاهیم و جریانات زندگی را زیباتر از چیزی که هستند، نشان دهد.
عشق، دلتنگی، انتقام، نفرت، همه احساسات متناقضی هستند که مثل معجونی تلخ و دردناک به جان شخصیتهای داستان نشسته است. این احساسات آنقدر قوی و عمیق هستند که حتی گذر سالها و دوری از یار و دیار هم نتوانسته آنها را حتی لحظهای کمرنگ کند. تفاوت طبقاتی و آسیبهایی که اربابان و صاحبان قدرت و ثروت به طبقهی پاییندست میرسانند، هیچ وقت از بین نمیرود. شاید کمی لباس مدرن بپوشد و بین تمام مشکلات و دغدغههای زندگی امروز نادیده گرفته شود، اما دیر یا زود تمام این زخمهای قدیمی و پوسیده سر باز میکنند و اینجاست که سرخوردگی و تحقیر تبدیل به خشم و نفرت میشود و میتواند زندگیهای زیادی را نابود کند.
شخصیتهای زیادی در این کتاب وجود دارد که همه در گذشته و آینده در رفت و آمدند. با این حال نویسنده توانسته به خوبی به تمام این شخصیتها هویت بدهد. توصیفات کتاب دربارهی این افراد ملالآور و خستهکننده نیست و جزییاتی که نویسنده به مخاطبان میدهد، باعث درک بهتر و همذاتپنداری عمیقتر در آنها میشود. در کنار داستان اصلی کتاب، داستان شخصیتهای دیگر هم با دقت و خط داستانی منسجم نوشته شده است. سرنوشت و داستان زندگی تمام این افراد با هم ارتباطی نامرئی دارد و در نهایت تصویر کاملی از کل محتوا و پیام نویسنده به مخاطب میدهد.
درباره کتاب پاییز بلند:
پروانه زنی است که سرد و گرم روزگار را چشیده و زندگیاش سراسر پستی و بلندی و پررمز و راز بوده است. حالا رخساره نوه جوان و زیبای پروانه از او میخواهد داستان زندگیاش را برایش تعریف کند. زمان بر میگردد به چیزی در حدود یک قرن پیش، آن هنگام که پروانه کودکی خود را در کنار خواهر دو قلویش، افسانه، در روستایی زیبا به همراه خانوادهاش سپری میکرد.
افسانه و پروانه خواهرانی بودند که با هم بزرگ شدند و زیبایی و شباهتشان زبانزد اهالی روستا شد. تا این که در سن هجده سالگیشان و درست در شب عروسی افسانه واقعهای عجیب و هولناک رخ میدهد. ماجرایی که عواقب آن تا امروز گریبانگیر پروانه و حتی نوهاش رخساره است.
کتاب پاییز بلند با روایت جذاب و خیره کنندهای که دارد به خوبی شما را با خود همراه میسازد به گونهای که لحظهای نمیتوانید دست از خواندن آن بکشید. این ویژگی نشان دهنده چیرگی محمود جوادی در خلق این رمان عاشقانه – اجتماعی است و گواه بر این دارد که او میتواند به یکی از نویسندگان موفق ادبیات معاصر ایران بدل گردد.
مهمترین ویژگی این اثر گردش زمانی آن به شمار میرود. وقوع رخدادهای این رمان میان زمان گذشته و حال در چرخش است و هم زمان مفاهیمی چون عشق و نفرت، وابستگی و جدایی، دلتنگی و انتقام، فقر و ثروت و دیگر احساسات متناقض آدمی را به شیوهای هنرمندانه توصیف میکند و در بطن داستان میگنجاند. داستان شخصیتهای متعددی دارد که هرکدام به درستی نقش خود را ایفا میکنند و شخصیت پردازی شدهاند، به این ترتیب هیچ نقطه ابهامی درباره هویتشان و آنچه بر آنها میگذرد، باقی نمیماند.
کتاب پاییز بلند مناسب چه کسانی است؟
مطالعه این رمان هیجانانگیز عاشقانه و اجتماعی را به علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
با محمود جوادی بیشتر آشنا شویم:
او متولد سال 1354 است. از زمانی که تحصیلاتش را در دانشگاه آغاز نمود دغدغه این را داشت که به ادبیات معاصر ایران خدمت کند و برای آن بنویسد. جوادی سرانجام توانست در سال 1397 نخستین رمان خود به نام پاییز بلند را منتشر کند. او در این اثر مسائل و دغدغههای اجتماعی را در روایتی عاشقانه از نظر میگذراند. شیوه روایی، لحن و بیانی که او در این اثر به کار بسته بسیار ساده و روان است و از این نظر باعث درک بهتر و بیشتر خوانندگان کتاب میشود.
در بخشی از کتاب پاییز بلند میخوانیم:
شکل و شمایلش بیشتر به خودم رفته بود، ولی رنگ پوست و موهایش به سهراب شبیه بود. در کل بچه آروم و بیآزاری بود و با کوچکترین اشارهای از خنده ریسه میرفت. با دیدن اون احساس آرامش میکردم. مطمئن بودم در آینده، علاوه بر فرزند بودنش، در این شهر غریب مونس و سنگصبورم خواهد بود. سهراب هم غروبها، به شوق دیدن ما به خونه برمیگشت و تا چشمش به ما میافتاد، خستگی از یادش میرفت و شروع به بازی و سر به سر گذاشتن با ستاره میکرد. نصف بدهیهایش به حاج مرتضیرو صاف کرده و صدتومن دیگه بدهکار بود. بهار هم با همه زیباییها و نشاط تموم شد. ستاره روزبهروز قد میکشید. فصل گرم تابستون از راه رسیده، در شهر آب انباری بود که زمستونها اونو پر از آب میکردند تا یخ ببنده و تابستون از قالبهای یخ اون استفاده کنند. سهراب هم سرظهر یه تیکه یخ میخرید، توی گونی میذاشت و به خونه میآورد.
یخرو توی تنگ میانداختم و تا شب از اون آب گوارا و خنک استفاده میکردیم. در اون اوج گرما و داغی تابستون هیچچیز به اندازه یه لیوان آب تگری به آدم لذت نمیداد.
یک روز صبح که سهراب سرکار رفته بود، طبق عادت، سرمو از پنجره بیرون آورده بودم و داشتم زمین رو تماشا میکردم. با خودم فکر میکردم که هر وقت سهراب قرضهاشو صاف کرد و باز هم پولاشو پسانداز کرد، توی این زمین یه ساختمون دو طبقه میسازیم. یک طبقه خودمون زندگی میکنیم، بعد بابا حیدر و مادر و برادرهامو به شهر میاریم. اونا هم در طبقه دیگه ساکن میشن. هم از اون همه کار و زحمت روستا راحت میشن و به علاوه از دست ستمگری و زورگوییهای جهانگیرخان یک نفس آسوده میکشند. در همین افکار معلق بودم که متوجه شدم مردی قد بلند و هیکلی که کلاه لبهداری به سرش داشت مشغول پرسه زدن در زمین ماست. تعجب کردم که اون مرد غریبه چرا در زمین ما قدم میزنه. حس کردم اون قدوقامت برام آشناست و قبلاً اونو جایی دیدهم. با اونکه پشتش به من بود، احساس خوبی نداشتم.
همونطور کنجکاو اونو میپاییدم که صورتشرو به سمت پنجره چرخوند. از چیزی که دیدم دهنم از حیرت باز موند. و چشمام از وحشت گشاد شد خشکم زده بود و برای نفس کشیدن، مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه، دایم دهنمو باز و بسته میکردم. اون مرد غریبه جهانگیر خان بود. با لبخندی مضحک و زشت تماشام میکرد و سرشو به علامت سلام تکون داد. خیال کردم که خواب هستم و حتما دارم کابوس میبینم. تکونی خوردم و پامو نیشگون محکمی گرفتم. دردم گرفت. آخ! من بیدار بودم و چیزی که به چشم میدیدم توهم و خیال نبود. کاخ آرزوهامو ویرون دیدم و در نظرم، هر آنچه رشته بودم، پنبه شد. به هر جون کندنی بود، از پنجره کنار کشیدم و روی زمین لیز خوردم. دستمو روی سرم گذاشتم و سرمو روی زانوهام گذاشتم. چرا هر جا که فرار میکردم بازم جلوم سبز میشد و از شرش خلاصی نداشتم؟ یعنی منو از کجا پیدا کرده بود؟ آیا کسی جاسوسی مارو کرده بود؟ آیا اون زمان که پدرومادرم برای دیدن ما به شهر اومدن، خان به اونا شک کرده و از افرادش دنبالشون فرستاده و جای ما را پیدا کرده بود؟! بهقدری افکار مخرب و فکر و خیالهای جورواجور به ذهنم خطور کرده بود که داشتم دیوونه میشدم فکر کردم که شاید هم اتفاقی اونجا اومده و برای کار دیگهای به شهر سفر کرده بود.
بخش دیگری از کتاب پاییز بلند
اسم ارباب روستای ما هم جهانگیرخان بود. اون، علاوه بر روستای ما، مالک چند پارچه آبادی دیگه هم بود. بهخاطر اینکه محل زندگی ما خوش آب و هوا و حاصلخیز بود و قناتهای پرآبیداشت، مرکزیت محل زندگی خان در روستا بود. بنابراین، هرکسی که مالک این همه زمین و ملک بود، طبیعتاً برای خودش برو بیایی میداشت. همه مردم روستا رعیت و کشاورز بودند و بر روی زمینهای خان کار میکردند. محصولی هم که برداشت میشد، طبق قوانین، بین ارباب و رعیت تقسیم میشد، پس بیبرو برگرد همه کار میکردند و خوشیهایش به خان میرسید. بهخوبیبه یاد دارم، همیشه و همه جا اسم و رسم خان نقل مجالس و محافل بود و هرجا پا میذاشتی و وارد میشدی، حرف از اون بود. روزگار و فصلها، به تندی میگذشت. و من و افسانه هم بزرگتر میشدیم. تازه پا در هجده سالگی گذاشته بودیم. اگر تعریف و تمجید و خودستایی نباشه، به گفته و قضاوت اطرافیان و فامیل، زیبایی و خوشگلی ما دوخواهر زبانزد خاص و عام شده بود. هردو زیبا و فتان و خوش برورو بودیم و اندام منحصر به فردی هم داشتیم. بیشتر این نعمتها هم از مادرمون به ما رسیده بود. یک روز که داشتم موهایم را جلوی آینه شونه میزدم، به قیافهم توی آینه نگاه کردم. چشمای درشت و سیاه رنگ به رنگ شب و مژههای بلند و مشکی با ابروهای پر و کشیده و پوست سفید و صاف و لب و دهان غنچهای و عَنابیرنگ با بینی کوچک و ظریف همراه با موهایی مشکی و براق و موجدار که بلنداش تا بالای کمرمرو میپوشوند. میدیدیم هرچی زیبایی و قشنگی بود خداوند به من و خواهرم که دقیقاً شبیه به خودم بود، البته با قدی کمی بلندتر از من، داده بود. همچنان از زیباییم در مقابل آینه لذت میبردم که صدای قیژقیژ در چوبی اتاق به گوشم رسید. باباحیدر بود که از سرکار برگشته بود.
خلاصه داستان کتاب پاییز بلند
دختری جوان و زیبا به نام «رخساره» با مادربزرگش زندگی میکند. زنی سرد و گرم چشیده که نزدیک 104 سال سن دارد، با این حال رخساره چیزی از زندگی مادربزرگش نمیداند. «پروانه» با اصرار نوهاش داستان زندگیاش را تعریف میکند. ماجرا به حدود صد سال پیش برمیگردد، زمانی که «پروانه» و «افسانه» دو خواهر دوقلوی بسیار زیبا بودند و شباهت زیادی به هم داشتند. آنها در خانوادهای آرام در آبادی کوچک و آرامی زندگی میکنند. دخترها در کنار هم شکوفا میشوند و به 18 سالگی میرسند. در شب ازدواج افسانه با پسرعمویش، «سهراب»، اتفاق هولناک و شومی میافتد؛ اتفاقی که تا پایان داستان، سایهی آن همه جا همراه آدمهای قصه است.
نقد و بررسی کتاب پائیز بلند
«پاییز بلند» توانسته سنتهای داستانهای آپارتمانی را پشت سر بگذارد و داستانی جذاب و پرکشش خلق کند. ماجرای این کتاب خیلی پیچیدهتر و بغرنجتر از کتابهای عاشقانهی امروزی است. «محمود جوادی» با نوشتن این کتاب ثابت کرده یکی از نویسندگان موفق ادبیات معاصر ایران در زمینهی رمان عاشقانه و اجتماعی است.
کلید واژه
معرفی کتاب پاییز بلند
درباره کتاب پاییز بلند:
کتاب پاییز بلند مناسب چه کسانی است؟
با محمود جوادی بیشتر آشنا شویم:
در بخشی از کتاب پاییز بلند میخوانیم:
بخش دیگری از کتاب پاییز بلند
خلاصه داستان کتاب پاییز بلند
نقد و بررسی کتاب پائیز بلند
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.