توضیحات
شادکامان دره قره سو اثر علی محمد افغانی است.
«قرهسو» نام رودخانهای در كرمانشاه است و افغانی، نویسندهای است كه به شیوه رئالیزم اجتماعی مینویسد. او كتاب شادکامان دره قره سو را در سال 1344 با بهرهگیری از شیوه زندگی عادی مردم كوچه و بازار خلق كرده است. به زعم برخی منتقدان، توصیفات زیبا و شخصیتپردازیهای دقیق، از ویژگیهای این كتاب به شمار میآیند.
بهرام ساویز، جوانکی 19ساله بود. پدرش استادباشی، مرد 60سالة تجربه کرده ای بود که بنا به ضرورت به دورود از محال روستایی شرق کرمانشاهان رفته بود. استادباشی حاضر شده بود برای بدیع الملک و برادرش جلایرخان، که قراء دورود را مالک بودند، در مسیر رود قره سو سدی بسازد و ششماهه تحویل دهد.
اما اینک هشت ماه گذشته بود و سه بار پیدرپی سیلابهای تند بهاری سد را از جا کنده و با خود برده بودند. استادباشی با سرسختی و همت، مقداری از خسارت را جبران کرده بود. بهرام که در شهر به دبیرستان میرفت، هنگامی که دید پدرش به ضرورت و برای امرار معاش خانواده، خود را به ده تبعید کرده، ترکتحصیل کرد و از روی وظیفة فرزندی و غیرتمندی راهی دیار غربت شد تا پدرش را یاری برساند.
درباره نویسنده ی کتاب شادکامان دره ی قره سو، علی محمد افغانی
علی محمد افغانی در 21 آذرماه سال 1304 در کرمانشاه متولد شد. وی در خانوادهای نسبتاً فقیر به دنیا آمد. پس از گذراندن دوره متوسطه در زادگاهش، به تهران آمد و وارد دانشکده افسرى شد. چون دانشجوی ممتازی بود، با استفاده از بورس تحصیلی به آمریکا رفت و در همان جا با ادبیات و رمان آشنا شد. در سال 1333 هنگام بازگشت از آمریکا، به اتهام عضویت در حزب دستگیر شد و مدت 4 سال به زندان قصر منتقل گردید.
در زندان نگارش رمان “شوهر آهو خانم” که هفت سال از زندگى یک خانواده را به تصویر میکشید و حکایت ماجراهاى پر کش و قوس و جذاب “سید میران سرابى” با همسرش “آهو” و میهمان ناخوانده همسر دومش “هما” را آغاز کرد. این رمان یکى از مهمترین رمانهاى کلاسیک ایرانى نام گرفت و در سال 1340 از سوى “انجمن کتاب ایران” به عنوان رمان برگزیده انتخاب شد.
بعد از آزادى از زندان در یک شرکت ژاپنى استخدام شد، سپس کتاب “شادکامان دره قرهسو” را نوشت. او انتظار داشت از “شادکامان دره قرهسو” به خوبى “شوهر آهو خانم” استقبال شود که نشد و صرفاً در برخى مجلات اشاراتى به آن داشتند؛ افغانی در این خصوص میگوید: «این کار تعمدى بود و قصد کوبیدن کتابم را داشتند».
پس از آن 10 سال چیزى ننوشت، زیرا برای تأمین هزینههای مالی در شرکت ژاپنى کار میکرد که در آن فضاى سالم کارى وجود داشت و حقوق مناسبى هم مىگرفت و تنها به کار مشغول بود. همچنین او تصور میکرد اگر بخواهد بنویسد در دام روزنامههاى رژیم مىافتد و فضاى ادبى آن زمان روزنامهها نیز با کمکخرج دولت منتشر مىشدند که باید ناگزیر به همکارى با آنها مىشد. افغانى در سالهاى بعد نیز کتابهایى به چاپ رساند، اما دیگر آثار وی به اندازه “شوهر آهو خانم” محبوبیت پیدا نکرد.
افغانی کمتر داستان کوتاه نوشته و معتقد است داستانهای کوتاه او به پای بعضی از داستانهای کوتاه نویسندگان دیگر نمیرسد. افغانی به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا ساکن شد. او همچنین زندگینامه خود را به زبان انگلیسی نوشت.
گزیده ای از کتاب شادکامان دره قره سو
زمین را مىباید قبلا شخم زده و آماده کرده باشند، مىشود جاى گاودانهها که دروش پایان یافته ذرت و ارزن یا لوبیا و شاهدانه کاشت. کشتهاى تشنه زیر جولیان هماکنون دست به دعاى بارانند. هیچیک از اهالى این سامان در خواب هم نمىدید که روزى کشتهاى جولیان آب سوم خود را از قرهسو بگیرد.
در آغاز کتاب شادکامان دره قره سو می خوانیم:
بهرام ساویز که در تاریک و روشن صبح آن روز یعنى لحظهاى که زنگ ساعت مسجد عمادالدوله با پنج ضربه متوالى پایان شب را اعلام مىداشت با مادرش بدرود گفته و شهر را پشت سر نهاده بود پس از شش فرسخ راهپیمایى مداوم اینک موقعى به ده مىرسید که که سه بعدازظهر بود. با این وصف و با آنکه بیش از بیست کیلو بار داشت و تمام راه را در گرماى خرداد ماه پیاده و بهشتاب پیموده بود ابدآ احساس خستگى نمىکرد.
زن کدخدا بوچان سیاهگِلى مهماندار او و پدرش در ده، همین که از دور به همهمه سگهامتوجه ورود وى شد تا جلوى آلاچیقها به استقبالش دوید و با آنکه محسوسآ خلق خوشى نداشت به شیرینترین لفظها و تکیهکلامها قربانصدقهاش رفت و به وى خبر داد که روستاییان هنوز میان رودخانه بر سر سدى که مىخواستند بنا کنند مشغول تلاشند؛
پدرش استادباشى، آن روز بهعلت کار فراوان وقت نکرده ناهار به آلاچیقها بیاورد، تا عصر نیز ممکن است جویبار ده که از رودخانه قرهسو کشیده شده بود آبى بشود و کار چندین ماهه آنان سرانجام به نتیجه برسد. آنگاه به کمک دختر سیزده سالهاش که در سایه پشت یک چیق مشغول کوبیدن نمک بود وسایلى را که فروشنده ده براى عرضه به روستاییان از شهر با خود آورده بود به چادر تجیردار تمیز و اندودشدهاى که دیوانخان ده بهحساب مىآمد برد.
بهرام در سمتى که آفتاب مىتابید و هنوز در اوج گرما و درخشندگى خود بود روى به رودخانه از دست بر چشمان سایبان ساخت و از دور بریدگى ساحل را نگریست. آنجا گروه پنجاه نفرى سدسازان با جنبوجوش مورچگانى که پس از بارانى چندروزه هواى آفتابى بر روزن خود دیدهاند از اینسوى به آنسوى در حرکت بودند. مشگهاى پر باد آنان روى آب بالا آمده سیاهى مىزد و گوسفند حناگرفتهاى که بنا بود هنگام آبى شدن جویباره قربانى گردد در کنارى به درخت بسته شده بود.
بهرام، جوانک نوزده سالهاى بود از اهل شهر که چندى پیش از آغاز این داستان با پدرش همراه موج زندگى به دورود که از محال روستایى شرق کرمانشاهان است پرتاب گشته بود تا براى نان خانواده و آتیهاى که هر کس به حکم ضرورت زیست دلبسته آن است امیدهاى انسانى خود را آبیارى کنند.
پدرش استادباشى، مرد شصتساله تجربه کردهاى بود که با روزگار کشتىها گرفته، زیر و بالاها دیده و اینک که از حاصل عمر جز ناکامىها و سستىهاى دوران پیرى چیزى بهدست نداشت حاضر شده بود براى نیرمخان بدیعى، معروف به بدیعالملک و برادرش جلایرخان، پسران سردار نصرت، که از آن منطقه بهبعد سرتاسر قراء دورود را تا کان و ماکان مالک بودند، در مسیر رود قرهسو سدى بسازد و با جوىکشىهاى زیر آن، تا هرجا که آب افسار مىداد، ششماهه تحویل بدهد.
اینک استاد باشى هشت ماه بود با تلاشهاى سخت شبانروزى در این منطقه کار مىکرد و با اینکه سه بار پیاپى، در همان ماهى که گذشته بود، سیلابهاى تند بهارى سد را از جا کنده و با خود برده بود، مرد دنیادیده نه غمى به دل نه خمى به ابرو راه داده، سرسختتر و با نیرو و تمهیدى ده بار بیشتر از پیش به جنگ با آب سرکش رفته، نیمى از آن را با کندن ترعهاى موقت از مسیر برگردانده، به همت تلاش دورودىها و بیگارىهاى مفت و لایزال آنان از صخرهها سنگهاى صد خروارى غلتانده، از باغها با اره دوسر درختهاى غولآساى عرعر و افرا افکنده، با تیرهاى حمال و دستکهاى دوترکه از چوب زبانگنجشک بر شیارهاى کف و کنار رودخانه در عمق آب ثابت نگهداشته و همچون شبکهاى پولادین چپ و راست همه را با آهنجامه بههم وصل کرده بود.
استادباشى، این مرد سپیدموى کرمانشاهى که در زمان جوانى مدتى میرابى باغها و محلههاى شهر و حومه را مىکرد و به معرفى اهل محل و قبول شهردارى تا همین اواخر شاخص افتخارى آب دولتخانه بود و همیشه در اختلافات بر سر مقسمهاى سهگانه شهر نظرش حجت بود، بدون تردید چنان کسى نبود که به کارى خارج از حیطه صلاحیتش دست بزند. پسران سردار نصرت، مباشرین و کدخدایان آنها و بهطور کلى همه رعایاى دورود این نکته را تصدیق داشتند.
زیرا این مرد که تصادفآ درباره هر چیز زندگى اندیشههاى حکمتآمیزى داشت در عرصه عمل و تطبیق آن با اندیشه داستانش همهجا ضربالمثل بود. دستور داده بود در حدود بیست سبد بزرگ بهقدر بشکههاى نفت، منتهى بدون ته، از ترکههاى بید بسازند و کنار رودخانه آماده نگهدارند. همه در حیرت مانده بودند که آنها را براى چه مىخواهد. در لحظه شروع به بستن سد به کارگران دستور داد هر دو نفر یکى از سبدها را با دستک و پایهاى که مىباید در وسط آن به زمین فرود برود، در عرض رودخانه، محل انتخابشده براى سد، میان آب نگهداشتند. آنگاه نفرات دیگر از سنگ آن را پر کردند ته آب ثابت ماند. (شادکامان دره قره سو)
شکى نبود که بیدها در آب ریشه مىدوانید و پس از سبز شدن و شاخ و برگ بههم زدن نهتنها استحکام بیشترى مىگرفت بلکه هم منظره طبیعى دلپذیرى به رودخانه مهارشده مىداد. با همه این احوال و با تمام تعریفها و تمجیدهایى که دورودىها چه در پیش رو چه در پس سر از استادباشى مىکردند، همه آنان بالاتفاق شک داشتند رشتهجوى کنده شده که از روى باغ زردآلو شروع مىشد و دهکده را دور مىزد و از دامنه تپهها راه بیست و هشت کیلومترى خود را به سمت قراء دوردست کان وماکان و صیمره طى مىکرد شیبش برعکس نباشد.
این مسئله کم داراى اهمیت نبود. رضاعلى خورهتاو، ضابط املاک جلایر، که زبانش جز به ستایش نمىگشت و مانند همه دورودىها براى شهریان احترام فراوان قائل بود مىآمد در دهانه جوى مىایستاد، دستهایش را از هم مىگشود و مىگفت :
ــ استادباشى، خجالت مىکشم بگویم، اما خوب این حرفى است که همه مىزنند؛ درست است که تو براى کندن این جوى غیر از هشت ماه عرق ریختن یکروند تا به حال فقط سیصد تومان پول لقمه کلنگ دادهاى، هیچکس منکر آن نیست، اما سر مرا ببر و نگو که شیب آن روى به کان و ماکان است. مگر آنکه تو بخواهى از صیمره آب به سیاهگل بیاورى که البته امر دیگرى است.
اما استادباشى مانند همه آزمودگانى که به کار خود اطمینان دارند با لبخندى به سیگارش پک مىزد و از روى حوصله و خبرگى ذاتى به این اظهارنظرها و بگومگوها اهمیت نمىداد. حتى بهرام نیز که پسر او بود قلبش از تصور آن روز مىتپید که آب به جوى مىافتاد و خود را نمىکشید. در این صورت علاوه بر آنکه حاصل کار پنجاه نفر در هشت ماه متوالى پاک به هدر رفته بود، آنها امیدها و هم آبروى خود را مانند داوى که در یک قمار مىنهند از دست مىدادند،
سهل است بدیعالملک که مرد سمج و سختگیرى بود و در املاک خود موى را از ماست مىکشید نهتنها زیر بار هزینههاى پیشآمده که استادباشى تا این زمان به حساب آینده از جیب خود کرده بود، نمىرفت بلکه از وى ادعاى خسارت هم مىکرد و از همانجا یکسر تسلیم ژاندارمش مىنمود. در تمام حول و حوش دورود تنها کسى که یقین داشت این اظهارنظرها سطحى و بىاساس است سارابیگ سرمباشر بود که یک روز در همان بهار جارى پس از رگبارى تند و سلابى در دامنه تپهها با اسب بر اثر جوى رفته و همهجا دیده بود که آب به کدام سمت در جریان است.
بارى، بهرام هنگامى که در دیوانخان کدخدا وسایل خود را جابجا مىنمود از ذوق و شتابى که براى دیدار پدر و ملاحظه کار پایان سد داشت حوصله نکرد از اجناسى که وقت رفتن به شهر آنجا نهاده و رویش را بهدقت پوشانده و حتى نشان کرده بود بازدیدى بهعمل آورد. توضیح این نکته لازم است که جوان نوزده ساله این داستان که تا همان یک سال پیش در شهر به مدرسه مىرفت و دوره دوم دبیرستان را مىگذراند هنگامى که دید پدرش بهضرورت ناسازگارىهاى زندگى خود را به ده تبعید کرد، از نظر وظیفه فرزندى خوى غیرتمندش اجازه نداد وى را در دیار غربت تنها بگذارد. (شادکامان دره قره سو)
علیرغم پیشانى گشاده و لب همیشه خندانش، او جوان حساس و بس نازکطبعى بود که قلبش بهمثابه نبض خانواده دائمآ از غمى مجهول مىتپید. در بار دوم سفر پدرش به دورود و قطعى شدن کار آنان در املاک پسران سردار نصرت، یکباره تصمیم به ترک تحصیل گرفت و همراه وى به سیاهگل آمد.
این تصمیم بىسابقه که براى خانواده کوچک آنان خواهناخواه هجرانهاى طولانى را دربر داشت هرچند غم و نگرانى مادر را دوبرابر مىکرد لیکن در وضع و کیفیت حاضر جز آن چاره نبود. زندگى اگر همیشه آنچنان پیش بیاید که خاطرخواه آدمى است پس انتظار و آرزو، این کلمات بزرگى که مانند دم و بازدم جزء اساسى وجود ماست در فرهنگ بشرى چه جایى اشغال مىکرد؟!
بهرام آنگاه پس از چند هفتهاى که در ده ماند و با روستاییان آشنا شد، بهخاطر سرگرمى یا بهاصطلاح دورودىها براى آنکه «دستش در یک و پنجاه باشد» با اجناسى که از شهر آورد کانک نیمهسیارى علم کرد و کار دورهگردى را که تصادفآ مىتوانست در روستا منبع درآمد سرشار براى او باشد پیشه کرد. آیا نه این بود که همان چند قریه مجاور سیاهگل که هریک در صدارِس دیگرى بودند روىهم تشکیل دویست خانوار جمعیت را مىدادند که سال به سال گذارشان به شهر نمىافتاد؟
و آیا نه این بود که این عده هر چقدر هم زندگانى اولیهاى داشتند و در جان کندن حقیقى مىگذرانیدند بالاخره انسان بودند و احتیاجاتى داشتند که مىباید هر طور هست از جایى تأمین سازند؟ قبل از آن از سالها پیش در سیاهنوش قریه زیر سیاهگل که در دره واقع شده بود، یارعلىبیگ نامى از طرف مباشر مالک و هم به سرمایه و زیر نظر مستقیم او دکانى داشت که هنوز بر سر جا بود و با رعایا دادوستد مىکرد. یارعلى در کار خود طبیعتآ از آزادىهاى فراوانى برخوردار بود که هیچکدام آن را هیچ زمان بهرام نمىتوانست داشته باشد.
منتهى او نیز مانند بقال خرزویل دردکان خود بجز اجناس معین و محدودى که مورد نیاز درجه اول دهقانان بود و برایش استفاده سربهسر را تضمین مىکرد چیزى که چیزى باشد نداشت.
نمک را در ترازویى پارچهاى هر سنگ به سه سر گندم مىفروخت و سنگهایش هر یک من ده سیر و هر یک سیر چهار مثقال کم بود. وقتى که مىخواست جنسى را وزن کند، در کفه ترازو ده جور سنگ سیر و نیمسیر مىریخت و صد بار کم و زیاد و اینسر
و آنسر مىکرد. شهرت داشت یکبار که جلایرخان نیز بالاى سرش حضور داشت خواسته بود به رعیتها انگور بفروشد ــ در محال کرمانشاه هر یک پنجاه نصف چارک است ــ نرخ مىگذارد یک من انگور یک من و پنجاه گندم. خریداران چانه مىزنند سربهسر. یارعلى نمىپذیرد و مىگوید :
ــ حال که اینطور است یک من و پنجاه انگور یک من گندم.
خان از خنده دست بر دل مىنهد و او را از این حماقت مسخره مىکند و مرد پاسخ مىدهد:
ــ ارباب، یارعلىبیگ باید دستش در یک و پنجاه باشد.
و این گفته از آن پس در محال دورود ضربالمثل مىگردد. (شادکامان دره قره سو)
لیکن فروشنده جوان و تازهکار که سنگهایش همه بىسنب وسو و غیرقابل سوءظن بود علاوه بر آنکه کم نمىداد و حقهاى در کارش نبود با رعایا به انصاف رفتار مىکرد. و همین امر در زمینه حسنخلق و ادب شهریش سبب شده بود که او ظرف مدت کوتاهى در دهکدههاى حول و حوش سیاهگل به نیکى و نیکمردى معروف شود و سیل محبت بىشائبه از هر سوى به سویش سرازیر گردد.
اینک او در بساط خود از خرما و کشمش گرفته تا پارچههاى ارزانقیمت پیراهنى، نفت یا وسایل ریز خانهدارى و حتى برخى داروها و مرهمها براى درد چشم یا زخم سر، همه چیز داشت. در کار خود بهمرور زمان از آن ذوقى پیروى کرده بود که غالبآ راهنماى جوانان است و مىتواند در صورتى که به مجراى صحیح بیفتد سازنده دوباره زندگى گردد. در این رهگذر البته استقبال صمیمانه روستاییان که گویى هرچه فقیرتر باشند بیشتر با قلب و احساس خود پاسخ به نیکىها مىدهند نقش اساسى در تشویق او داشت.
در محال دورود و بهخصوص املاک پسران سردار نصرت خانههاى روستایى غالبآ در نداشت و از همین روى میان آنان نوعى زندگى اشتراکى یا بهعبارت کُردها مال یکى بودن حکمفرما بود که از صمیمیت فقر ناشى مىشد.
دیگرى چیز برمىداشت بىآن که خود را چندان موظف به اجازه گرفتن از صاحب چیز بداند. اگر چیزى مدتى طولانى نزد کسى مىماند مال خودش مىشد. در یک ده و سهل است سرتاسر دهات یک منطقه همه از جزئیات حال و زندگى هم باخبر بودند و هرکس مىدانست دیگرى چه دارد چه ندارد. اما بهرام و پدرش که هنوز فرصت نکرده بودند با تکتک رعایاى حولوحوش سیاهگل بیامیزند همه آنان را نمىتوانستند جز به یک چشم ببینند.
نهایت آنکه از طبع بلند خویش هر کس را با جرأتى بیشتر و به رقمى درشتتر از آنان خرید مىکرد، هرچند این خرید به وعده سر خرمن بود، دولتمندتر به تصور مىآوردند. یکبار یارعلىبیگ، فروشنده قدیمى، توسط رضاعلى ضابط براى پسر جوان پیغام داده بود: ما اهالى دورود حتى به مارى که زیر سقفمان لانه مىکند و بچه مىگذارد کارى نداریم و آسودهاش مىگذاریم تا خودش برود. اما چه کسى این را نمىداند که شیر میش حق برهاش است؟!
از این یک مورد گذشته هیچکس تا این زمان نتوانسته بود صراحتآ حرفى بزند که بهرام آن را جدى بینگارد و به ریش بگیرد. یکى از آن جهت که همه ملاحظه پدرش را مىکردند که پیرمرد محترمى بود و در آن محال براى آنان دست بهکار طرحى شده بود که اگر به نتیجه مىرسید وضع یک منطقه بزرگ را پاک دگرگون مىساخت. همچنانکه سارابیگ، این مرد پولادینى که به یک دستش شلاق و بهدست دیگرش جاروب بود و تأثیر دژخیمانهاش در روح رعایات مانند مجسمه ابوالهول بر همه دورود سایه افکنده بود، هرگز دیده نشده بود حرفى زده یا اشارهاى کرده باشد که دلیل مخالفتش با کار فروشنده تازه رسیده باشد. (شادکامان دره قره سو)
این بود که یارعلىبیگ یا هریک از نوکران دو خان بهتر مىدانستند پیش از آخوند به منبر نروند؛ سهل است، کموبیش هیچکدام نمىخواستند بىجهت محبت خود را در دل این میهمانان خوشخو و مهربان به کینه بدل سازند. استادباشى در میان روستاییان چنان مىزیست که بخواهد همیشه بزید، نه اینکه پولى جمع کند و بزند به چاک جاده. او دنیا و مردم دنیا را بزرگتر از آنچه ظاهر قضایا حکم مىکرد مىدید.
همچنانکه براى بزرگان احترام خاص قائل بود و صحبت آنان را همیشه نوعى غنیمت مىشمرد، با فقرا و اشخاص بىنام و نشان نیز یکرنگ و بىتکبر بود. چون پسرش تصادفآ ازصوت رسا و خوشى بهره داشت به او تکلیف کرده بود همچنانکه اجناس خود را به بانگ بلند عرضه دهنشینان مىکند و در این رهگذر براى رساندن صداى خود به گوش آنان از گفتن هر نوع بیت و غزل دریغ نمىنماید، شامگاهان هنگام گلگون شدن مغرب و برگشتن احشام ازدشت، روى بلندى جلوى دهکده اذانى بگوید و نورى در دلها روشن سازد.
و الحق نیز پسر جوان و پدرش طى اقامت چندماهه خود در دورود مانند آتشى که شبانکاران به هنگام تاریکى در کوه مىافروزند شعلهاى بودند که گرما و امید و گشودگى دلها را به دور و نزدیک یکسان القا مىکردند. و اگر بخواهیم بالاخص از استادباشى صحبت کرده باشیم، موضوع تنها منحصر به اهالى دورود نبود، این مرد را همه مردم آدم خوبى مىدانستند و درست به همین دلیل نیز بود که او هم همه مردم را خوب مىدانست. (شادکامان دره قره سو)
هنگامى که پسر جوان در چادر مشغول جابجا کردن اجناسش بود، رنگینه، زن کدخدا بوچان سیاهگلى، یک قالى کار کردستان را که تنها زیرانداز قابل اهمیت خانواده بود و در ساعات غیر احتیاج همیشه لولهشده کنار تجیر نهاده شده بود به گمان آنکه مهمان از راه رسیده و خسته ممکن است مایل به استراحت باشد باز کرد و در حالى که مىکوشید افسردگى و غم را از چهره گرفته و بهتزدهاش براند با حرکاتى به نشانه پوزشخواهى دستها را زیر شرابههاى سربند از هم گشود و چنانکه شیوه معمول زنان کُرد است به خوشترین عبارات اینطور با وى آغاز سخن کرد:
ــ رنگینه دور تو بگردد، نمىدانم گناه مرا خواهى بخشید یا نه. به تو اعتراف مىکنم که این بار نه مرغ یا بز بلکه من بودهام که بهسر وسایل تو رفتهام. جانم به فداى بالایت، همان روزى که تو به شهر رفتى، وقت ظهر، زن یاسِم دردش گرفت. کار بر او خیلى سخت شد. هان، گوش فراده، آیا مىشنوى؟ این همان اوست که ناله مىکند. بیچاره دیگر در دم موت است. ببین، قلب آدم را از جا مىکند! به هرحال، من و زن وَفْرى بعد از آنکه همه جا را گشتیم و چیزى نیافتیم آمدیم وسایل ترا بههم زدیم. مرهم سیاه و براقى در یک قوطى بود که مزه خاک مىداد.
یادم مىآید یکبار تو از آن به وَفْرى که دلش درد مىکرد دادى خوبش کرد. آن را به او دادیم بلکه شفا بشود و نشد. گفتند اگر دعاى فرج را بچهاى روى بلندى کولاهاى جلوى ده بخواند افاقه خواهد کرد، در ده هیچکس آن را نمىدانست. به پدرت رجوع کردیم، دعاى دیگرى مىدانست. آن رابر آب گرم خواند با نبات و تربت به حلقش دادیم. استادباشى در یک قوطى کوچک دوایى همراه داشت که مىگفت هنگام در آب رفتن محض جلوگیرى از درد استخوان به پاهایش مىمالد، آن را هم تا آنجا که چیزى ازش بهجاى نماند به کمرش مالیدیم و باز بىتأثیر بود. اکنون پس از گذشت چهار شبانروز زجر زایمان دیگر همه چارهها از دست ما بریده است؛
همه چیز دیگر گذشته است. شوهر بدبختش دیروز به بیگارى رفته بود، اما امروز از همان آغاز سحر بىآن که هیچ کارى ازد ستش برآید بالاى سرش نشسته او را تماشا مىکند. مردهاى ده ترم بستهاند تا امشب او را به شاهزاده محمد ببرند. سر و جانم به فدایش باد، سیزده فرسخ راه کاکاوند و ماهتاب آخر شب، آیا امیدى هست که تا آنجا برسد؟! آه نه، بیچاره کارش تمام است.
زن بیست و هشت ساله که با همه جوانى و تازگى رخسار میلى داشت پیش پسر جوان حرکات خود را پیرانه و مادروار جلوه دهد. از تجسم سرنوشتى که در انتظار یک همجنسش بود از غم و احساس بر خود پیچید. به صداى ناله ضعیفى که مجددآ ازپس چادرها به گوش رسید و آخرین مددخواهى موجودى بىوسیله بود گفتى قلب مادر و همچنین دختر او را که در این موقع به چادر داخل شده بود از سینه بیرون کشیدند. (شادکامان دره قره سو)
هر دو در یک لحظه و بهناگهان از
پسر جوان، که شاید از جهت خلقت مرد بودنش نمىفهمید آن انسان چه مىکشید، روىها را بهطرف تجیر برگرداندند تا اشک شرمى را که بىاختیار از چشمانشان سرازیر مىشد پوشیده بدارند. بهرام دلش مالش رفت. براى اولین بار در عمرش او شاهد مرگ یک انسان شده بود؛ انسانى که همه نیروهاى حیات را هنوز در خود داشت و با کلیه وجود مىخواست زنده بماند، لیکن از اختیارش خارج بود. بهرام آب دهان را بهناراحتى قورت داد و گفت:
ــ من هنوز به شهر نرفته بودم که او دردش گرفت. آن دواى سیاه میان قوطى براى شقاق سم اسب و زخم چاروا است. زن وفرى این موضوع را مىدانست، با این وصف نمىدانم چگونه بود که دلدرد شوهرش را خوب کرد. شاید هم به حال زن زائو نافع باشد.
پسر جوان نمىدانست چه بکند و چه بگوید که خود را از شرم و آنان را از غم برهاند. آنجا در پشت آلاچیق که بوى خاک آفتابخورده از آن مىآمد حیوانى که شاید یک بز بود خود را به تجیر مىمالید و گرد بههوا بلند مىکرد. در فضاى بیرون، جلوى دیوانخان، سگ یاسم که هیکل رشید و چابک و نگاههاى پرصولت داشت و نسبت به سایر سگان در تمام ده به بىباکى و تسلیمناپذیرى معروف بود، و ترازداران قشلاقرو بارها پیشنهاد خریدش را داده بودند و صاحبش راضى نشده بود، پوزه بر دستها نهاده التماسآمیز او را مىنگریست.
گویى پوزش مىخواست که ندانسته با پارس یسلکشانه خود از او استقبال کرده بود. یا اینکه مصیبت قریبالوقوع صاحبش را پیشاپیش احساس کرده و ظاهرآ از آن پیش وى به چاره آمده بود. شاید نیز شب و روزى گرسنه مانده بود و تیکهاى نان مىخواست.
بهرام از چادر بیرون آمد تا هرچه زودتر از آن مکان درد و غم دور بشود. پهلوى یکى از آلونکهاى همان ردیف، بین دو سیاهچادر، چند زن پیر و جوان با چهرههاى ماتمزده و حالات بهتآلود مثل مرغانى که سایه باز را روى سر دیده باشند خاموش کنار هم ایستاده دستها را روى هم گرفته بودند. گویى منتظر پایان ابدى زجرى بودند که خواهناخواه تا چند ثانیه دیگر مثل زنگى در همه ده بهصدا درمىآمد. همهکس مىداند، همانطور که زنان خانهنشین شهرى در ایام سوگوارى هر طور مىخواهند مىتوانند از گریه بهجاى شادى داغ دل بستانند، زنان روستا آمادگى و بلکه وظیفه دارند در لحظهاى منطقهاى را با شیونها بشورانند.
یکى از همان زنان که در میان اندوه خود نگاهش به افق دوردست خیره مانده بود، بىآن که از گفته خود چندان شاد بنماید به دیگران خبر داد که گویا آب رودخانه اینک به جوى افتاده است. (شادکامان دره قره سو)
زیرا کارگران سد، گوسفند حنابسته را به لب آب برده و هماکنون مشغول قربانى کردن آن بودند بهرام به آنسوى نگریست، چند نفر از کودکان نوسال ده که در حوالى رودخانه به بازیگوشى و تماشا مىگذرانیدند بر اثر آبى که بىشک در جوى جریان یافته بود هلهلهکنان جستوخیز مىکردند و بالا و پایین مىدویدند. دهقانى که در کشتزار همان حدود مشغول وجین کردن علفها بود لب جوى رفت و به همرنگى با کودکان با داسغاله دستش دیوانهآسا به هوا پریدن گرفت. آنگاه بهطرف چپقها و چادرها دست تکان داد و مانند کسى که معجزنما شده است به بانگ رسا ندا داد:
هزار هزار گشت باین و دیار ــ آب سیاهگل نمکى قرار ــ
چومانى هاله پى صد فوج سوار.
هزار هزار همه به تماشا آیید ـ آب سیاهگى قرارش نمىگیرد ــ مثل اینکه صدفوج سوار در پى آن است
همزمان با این لحظه ناله زائو که روى به خاموشى رفته بود دو سه بار پیاپى شنیده شد و ناگهان بهکلى برید. دلها همه به هول درآمد که او به خواب ابدى رفته باشد. نگاههاى پرسشآمیز زنها را حلقهاى از وحشت فراگرفت. لیکن بلافاصله ضجه پر زور نوزادى که در دامان جهان افتاده بود آنان را به جنبش درآورد. ولوله زنها و ناله اللهاکبر از چادرهاى عقب برخاست. به معجز آبى شدن جوى سیاهگل یا به شکون آن، سرانجام زائو بار سنگینش را به زمین نهاده و خود نیز از کام مرگ بازگشته بود.
در کنار رودخانه، استادباشى از دیدن پسرش که از شهر آمده بود و پیشانى گشادهاش حاکى از سلامت خانواده بود در دل شاد گشت، لیکن کارش را رها نکرد. روستاییان لخت شده از پیراهنهاى خود به دور کمر لنگ ساخته به کمک مشگهاى پر باد بوتههاى خود روى گون یا بلک را که در دوطرف ساحل روى هم کومه شده بود دسته دسته مىبردند، غوطهزنان در منفذهاى خروشان سد فرو مىکردند و با چینههاى گلى پرریشه محکم مىکوبیدند. هنوز کار سنگریزى پشت سد ادامه داشت. (شادکامان دره قره سو)
جریان آب در ترعه انحرافى پرزورتر شده بود، اگر قوس دویست مترى ترعه را از ابتدا اندکى طولانىتر گرفته بودند که آب هنگام افتادن به مسیر اصلى دوباره پس نمىزد، امکان داشت استادباشى بتواند پشت سد را آنطور که بشود بهقول خودش سجاده انداخت و نماز خواند مطلقآ خشک کند و آنگاه با سنگ و آهک چنانکه دلخواهش بود بالا بیاورد.
او قبلا نیز همیشه تکیهاش روى مسئله سنگ و آهک کردن سد بود و تأکید مىکرد که این کار بلافاصله پس از مهار شدن آب خواهناخواه مىباید انجام بشود. سنگ و آهک، اصولا این بود فرقان یا حجت خللناپذیر مردى که چهل سال از عمرش را با آب و آبادانى سروکار داشت.
بعد از آنکه روستاییان گوسفند قربانى را پوست کندند و تکهتکه کردند، دسته دسته هریک با سهمى به سمت دهکدههاى خویش روان شدند. سرانجام لحظهاى رسید که پدر و پسر هرکدام به نوبه خود خسته از تلاش یک روز طولانى کار و جنبوجوش، راه خودرا صحبتکنان به طرف آلاچیقها بهمنظور استراحت و صرف فنجانى چاى در پیش گرفتند. طبعآ اولین پرسشى که پیرمرد از پسرش مىکرد پیرامون وضع خانه و حال کودکانش بود. بهرام از سلامت یکیک افراد خانواده و معمولى بودن اوضاع او را مطمئن ساخت و چنین ادامه داد:
ــ در شهر هنوز شبها تا حدى خنک است، که بدون لحاف نمىشود خوابید. سعید و مسعود هر دو امتحاناتشان را داده و نتیجه قبولى گرفتهاند. مادرم فورآ آنها را برده در یک کفشدوزى پیش مرد پیرى شاگردى گذارده که هرکدام روزى سى شاهى مزد و چیزى در همین حدود پول ناهار مىگیرند. ساعت هفت صبح مىروند تنگ غروب برمىگردند. صاحب دکان قول داده است اگر نخواهند پس از پایان تعطیلات به درس ادامه دهند هر سه ماه یکبار چیزى بر مزد آنها علاوه کند.
از تنگاب نفتشاه خواهرم نامه داده است حاوى دعا و سلام و احوالپرسىها. با اینکه دور از شهرند و مردمان زیادى دوروبر آنها نیست و از این لحاظ خیلى احساس تنهایى مىکنند کمکم به وضع خود خو گرفتهاند. شوهرش بر اثر وظیفهشناسى و مراقبت در کار متصدى پمپ شده است. آبله بچهها را همین تازگىها کوفتهاند که هر دوتاى آنها خوب شدهاند. زندگى آنها، نوشته است بد نمىگذرد.
ملالى نیست جز دورى از دیدار شما، من و مادر و بچهها و خلاصه یکیک اهل خانه ــ بهعلت نداشتن رفتوآمدهاى فراوان و خرجهاى گوناگون همهماهه مىتوانند نیمى از درآمد خود را پسانداز کنند که اگر خدا بخواهد بعد از مراجعت به کرمانشاه در شهر براى خود آلونکى بسازند مادرم که از دورى او و بهخصوص تأخیر طولانى اخیرش در ارسال نامه نگرانیش اندازه نمىشناخت و اندیشههاى جور بهجور دمى راحتش نمىگذاشت با رسیدن این نامه آشکارا عوض شده بود. نبودن تو و من هم نزد آنها بر بىتابى او مىافزاید.
با این اوصاف بهقول خودش تا دیزى دو سیر و نیم گوشت بچهها گوشه صندوقخانه غلغل مىکند و لقمه نانى هست تا ته دل آنها را بگیرد غمى ندارد؛ تحمل مىکند و روزگار را به هر ترتیب هست از سر مىگذراند. آجیل مشکلگشاى او هم هفتهاى نیست که ترک بشود. وقتى که من رسیدم خرجى آنها دو روز بود تمام شده بود. مسعود که خوشمزگى و لغزگوییش تمامى ندارد مىگفت، مادر در این دو شب براى آنکه شام نخوریم ما را با سر دل سبک زودتر مىخوابانید تا خواب گنج ببینیم و به فردایش برویم دربیاوریم.
یک شب محسن حوالى سحر برمىخیزد در اطاق دنبال تو مىگردد و مىپرسد بابا کو؟ معلوم مىشود خواب دیده است. مادرم به دلش الهام مىشود که بىگفتگو فردا خواهى آمد. روز بعد ناهارى درست مىکنند و تا سه بعدازظهر بهانتظار مىنشیند. در این بین صداى چکش در خانه شنیده مىشود. مادرم آنقدر دستپاچه مىشود که پلههاى طولانى مهتابى را مىخواهد دوتا یکى بکند. پایش درمىرود زمین مىخورد، لبش مىشکافد و یک دندانش مىشکند. بعد هم که در گشوده مىشود مىبینند چوبدار شوهر جیران همسایه ماست که از گیلان غرب بازگشته نه تو.
استادباشى از حیرت خبر ناخوشایند خشکش زد و سر جاى خود ایستاد. حرف پسر جوان را بهتندى قطع کرد :
ــ چى؟ مادرت از پله افتاده لبش شکافته و یک دندانش هم شکسته است؟! آیا صدمهاى دیگر هم دیده است؟ عجب، این چه بداقبالىهاست که به او روى مىآورد؟! آیا خیلى ناراحت شده است؟
ـزن بهره، چیدن پشم گوسفند و بز را گویند.
کتاب های مرتبط شادکامان دره قره سو
1-معرفی کتاب شادکامان دره قره سو در یوتیوب
2- معرفی کتاب شادکامان دره قره سو در آپارات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.