توهم

8.10

عنوان: توهم

نویسنده: حسن شعله سعدی

ناشر: بازتاب فرهنگ

موضوع: داستان های فارسی

رده سنی: بزرگسال

تعداد صفحات: ۸۵

تعداد:
مقایسه
دسته:

توضیحات

معرفی کتاب توهم

توهم مجموعه ای از چهار داستان کوتاه است تحت عناوین: توهم – شیطان – مرداب – باغ وحش.

اولین داستان این مجموعه که نام کتاب هم از آن گرفته شده، توهم نام دارد. از نامش پیداست که قهرمان داستان یا بهتربگویم ضد قهرمان داستان مطالبی در مورد دو روستای قلدران و زورآباد می گوید.کدخدایان این دو روستا با یکدیگر خویشاوندی نزدیکی دارند.راوی اهل روستای زورآباد است.

در روستای قلدران درگیری و اختلافات داخلی روی داده و نیاز به کمک دارند.کدخدای زورآباد،درحالی که اهالی محل بسیار نیاز مند هستند، محصولات زراعی و دارایی های روستای خود را به روستای قلدران ارسال می کند اما این اموال پیش از رسیدن به مقصد غارت شده و به مردم روستای قلدران هم نمی رسد.

به همین علت روستای زورآباد نیز دچار قحطی و مشکلات اقتصادی می شود.وضعیت اقتصادی روستا بشدت خراب می شود کدخدا همواره خرابی های ناشی از مدیریتش را عالی و پیشرفت تبلیغ میکند بنحوی که هرزمان از روستای زورآباد بحث می کند فکر می کنید از سیاره ای دیگر بحث می کند یا اینکه شما آنقدر خل شده اید که نمی توانید وضع موجود را با آنچه کدخدا می گوید مطابقت دهید.

با خود فکر می کنید اگر وضعیت روستا چنین است که کد خدا می گوید چرا من نمی بینم و نمی فهمم.شاید دشمنان کدخدا کاری بر سر عقل و فرهنگ ما آورده اند که همگی احمق شده ایم! او مایل است همه اقداماتش مورد تایید مردم باشد.معمولااین تحمیق با اعمال زور و ارعاب همراه است. مردم از خرابی اوضاع گله ای نمی کنند اما دامنه خرابی ها باندازه ای گسترده است که کد خدا هم نمی تواند از کنار آن براحتی و مانند همیشه بگذرد بنابراین بایستی موضوع را درجمع مردم مطرح کند و با سخنرانی که همیشه هم یک طرفه هست گناه را بگردن کس دیگری بیاندازد.برهمین اساس،روزی اهل محل را درمیدان جمع می کند و می پرسد:

  • علت این وضعیت چیست؟

ضدقهرمان داستان که راوی داستان هم هست تعریف می کند که:

من که مثل همیشه در مواقع حساس حماقتم گل می کند،آن روزهم به همین وضعیت مبتلا شدم و بی هیچ مقدمه ای و بدون اجازه گفتم:

  • علت اصلی این بحران،ارسال آذوقه‌ی ما به روستای قلدران است.

اگرچه همان لحظه متوجه حماقت خود شدم اما کار از کار گذشته بود و کدخدا بشدت عصبانی شد.هرچه عذرخواهی کردم فایده ای نداشت.من را به جرم سوء استفاده از آزادی بیان دستگیر و به اشد مجازات یعنی اعدام محکوم کردند.شماکه می دانید آزادی بیان یک چیز است و استفاده  یا سوء استفاده از آن چیز دیگری است.صفحه22

درهمین آغاز کار معلوم می شود محکوم به اعدام شخصی است که مشکلات جامعه و مسائل مربوط به آن را خوب تشخیص می دهد و برای کشف علت بحران نیاز به تامل و تفکر زیاد ندارد و بسرعت پاسخ می دهد و گفتن حقیقت که درحقیقت افشای سوء مدیریت حاکم است برایش بسیار اسان است.

تفاوت او با سایر هم محلی هایش دراین است که برخلاف او دیگران یا نمی فهمند یا آگر می فهمند جرات بیان آن را ندارند  و خود را به نفهمی می زنند چون با برچسب سوء استفاده از آزادی بیان محاکمه وبه اعدام محکوم می شوند.مشکل اساسی این است که درچنین جامعه ای که خفقان محور اساسی حکومت است برای سهولت کار فکر مردم را تحت تاثیر قرارمی دهند بنحوی که ستم را عدالت و حق را ناحق تلقی کنند.ضدقهرمان باوردارد که آزادی بیان تاحدی قابل اجراست که از آن سوء استفاده نشود و فاجعه آنجاست که بیان حقیقت را سوء استفاده از آزادی بیان تلقی می کند.دستگاه دیکتاتوری در شستشوی مغزی عوام الناس تخصص ویژه ای دارد.

داستان از مراسم اعدام اغاز می شود.محکوم به اعدام تعریف می کند که:

نوبت اعدام که به من رسید، همه چیز آماده بود بجز فرد روحانی که باید مرا ارشاد می کرد تا بلکه بارگناهانم را سبک تر کند.متاسفانه برخلاف تعداد اعدام ها که زیاداست،تعداد روحانیون متخصص دراین کار،بسیار کم است.(راوی معتقداست که فقط روحانیون متخصص اعدام هستند)بخاطر رفاه حال مردم اعم از محکومین و تماشا چیان سکوهای اعدام را به چهارعدد افزایش داده اند و هر سکو را در گوشه ای از روستا مستقر کرده اند تا هیچکس اعتراضی نداشته باشد و همگان درکمال آرامش مراسم را ببینند و به زعم خویش لذت ببرند.صفحه7 توهم

دراینجا عقیده راوی(محکوم به اعدام) را درخلال جملاتی که بیان می کند می توان فهمید.بعقیده او اولا تعداد اعدام ها بسیار زیاد است وبا توجه به سرنوشت خودش زمینه چنین مجازاتی،دیدگاه های سیاسی برخلاف روش حاکم است نه جرائم عمومی. ثانیا برای اجرای آن متخصص لازم است.ثالثابجای کاهش مجازات اعدام، وسائل اجرای اعدام را افزایش می دهند که نشان دهنده میزان سرکوب مردم و بی شعوری حاکم در اداره امور است.راوی می گوید:

(تاهیچکس اعتراضی نداشته باشد و همگان در کمال آرامش مراسم اعدام را ببینند و از آن لذت ببرند).یعنی اینکه آرامش مورد نظر،آرامشی است که برگورستان حاکم است و مردم بجز دیدن صحنه های اعدام موجبی برای شادی ندارند و همه اقدامات انجام شده فقط بخاطر آرام نگاه داشتن مردم از طریق تحمیق آن هاست.

به هرحال چون تعداداعدام ها زیاداست روحانی(متخصص اعدام) بعلت کمبود وقت دیر به گوشه دیگر روستا که محل اعدام راوی است می رسد..

  • به هرحال روحانی هم آرام آرام آمد.بنظر می رسید مراسم اعدام در بخش های سه گانه شهر انبساط خاطری در وی پدید آورده است.

دراین عبارات دو نکته قابل توجه است: اول اینکه راوی بجای روستا از واژه شهر استفاده کرده است .منظور این است که اختناق و تحمیق محدود به روستا نیست بلکه در شهر و فرا تر از آن در کشورهم صادق است بعبارت دیگر هرکجا که حاکمیت دیکتاتوری برقرار است، اینگونه صحنه ها بسیار عادی است.

نکته دوم اینکه متخصص اعدام مانند سلاخی که از کشتن گوسفندان لذت می برد، از اعدام انسان های بیگناه لذت می برد و انبساط خاطر پیدا می کند.

درچنین فضایی مردم تحمیق شده، هر ستمی را عدالت و هر فقری را رفاه تلقی می کنند و بدین ترتیب است که پایه های حکومت پیوسته مستحکم تر و دامنه آزادی های عمومی پیوسته تنگ تر می شود.راوی که آدم احمقی به حساب می آید و خودش نیز به این موضوع اذعان دارد،تفاوت شکل و شمایل روحانیون را درعمل با منبع اعتقاداتشان، تشخیص می دهد و می داند که این ها افراد متظاهر و ریاکاری هستند.به بخش دیگری از داستان توجه کنید:

لباس بلند سیاه و صلیب آهنی که برسینه داشت،شکل و شمایل حضرت مسیح را تداعی می کرداما برخلاف تصاویری که از حضرت عیسی منتشر شده،این روحانی بسیار چاق و چهره اش سرخ وسفید است.بنظر نمی رسد که هیچ یک از مصائب مسیح علیه السلام را تجربه کرده باشد.

به هرحال مدت ها بود که من فکر می کردم اعدام دریچه ای است به یک زندگی بهتر با ماهیتی دیگر اما راستش را بگویم هیجان ناشی از آن نمی گذاشت به چند و چون زندگی جدید بپردازم و مدام جلوی فعالیت ذهنم را می گرفتم تا مبادا بخشی از هیجان اعدام را از دست بدهم.شما بهتر می دانیدکه سفر از یک سرزمین به سرزمینی تازه چقدر هیجان انگیز است چه رسد به این که از دنیایی به دنیای دیگر سفر کنیم.صفحه8

برای فرار از حیطه چنین ستم فراگیری یکی از راه های کم خطر مهاجرت است.البته عده کمی دست به چنین کاری می زنند اما در جاهائی که خفقان بسیار شدید است،کسی از سرزمینش دل کنده نمی شود و بسختی پایبندچنین سرزمینی است.این پایبندی حاصل تبلیغات عمیق و موثر حکومت در طول زمان های درازی است که بصورت یک قانون و یک موضوع مقدس درآمده است.به این قسمت از داستان توجه فرمایید:

متاسفانه هنگام اجرای مراسم مشکلی پیش آمد.هردو پای من به سختی به زمین چسبیده بودند و مامور اعدام و پدر روحانی نمی توانستند مرا از زمین جدا کنند و روی صندلی اعدام قراردهند.آفتاب تا نیمه های آسمان بالا آمده ولی هنوز به وسط آسمان نرسیده بود.

تابستان تمام و کمال اثر خودرا برهمه‌ی ما گذاشته بود.از سر و روی کشیش و مامور اعدام عرق می ریخت.هردو کاملا خیس و کلافه شده بودند.البته من هم خیس شده بودم ولی نه از گرما بلکه از شدت هیجان.شماکه بهتر می دانید خیلی ها ترس را هیجان می نامند زیرا ترس در مردم ما و در فرهنگ ما محلی از اعراب ندارد.مردمی که از گوشه و کنار روستا برای دیدن مراسم آمده بودندگروه گروه در اطراف چوبه دار نشسته و به شکستن تخمه و خوردن هندوانه و سایر تنقلات مشغول بودند،به باز تعریف داستان هایی که از اعدام های قبلی برسر زبان ها بود می پرداختند و همچنین به گونه ای تمسخر آمیز به خیس شدن شلوار من از شدت هیجان، می خندیدند.صفحه8/9

در چنین جامعه ای همه ساختار ها بخصوص ساختار خانواده، پوشالی و تهی از عناصری است که دوام و بقای ساختار مذکور را تضمین می کند. مثلا در خانواده عشق و عاطفه که ارکان اصلی پیوندهای طولانی و مقدس است وجود ندارد و یکی از عوامل ناهنجاری جوامع همین وضعیت خانواده است. توجه بفرمایید:

بیچاره همسرم عجله داشت زیرا با تاخیری که در اجرای حکم پیش آمده بود، وقت آرایشگاهش را کم کم از دست می داد.او بارها به این معضل گرفتار شده بود نه بخاطر تاخیر در اجرای حکم اعدام بلکه به دلیل تاخیر در پرواز هواپیما و رسیدن تاکسی تلفنی یا مستخدم سوپر مارکت.همه اعدام ها ظرف یک ساعت انجام می شد ولی از بخت بد همسرم چسبیدن پاهایم به سطح زمین ، دوسه ساعتی کار را به تاخیر انداخته بود.

از دوماه پیش که حکم اعدام من قطعی شدهمسرم لباس سیاه خرید و هرجا که می رفت آن را می پوشید.کم کم به فکر زندگی بدون من افتاد و با پسر همسایه که در زمان تحصیل با او سر و سری داشت روابطی برقرار کرد..این اواخر یک شب که من به مرخصی آمده بودم اورا با خود به خانه آورد و سر میز شام گفت که تصمیم گرفته اند بعداز من باهم ازدواج کنند.من هم از سر حماقت برایشان آرزوی خوش بختی کردم.می دانید که من به حماقت مشهورم!صفحه10/11 توهم

مسئله مهم دیگری که دراین داستان مورد بحث قرارگرفته است این است که حاکم مستبد برای حل معضلات و مشکلات جامعه همیشه احمقانه ترین راه حل ها را انتخاب و اجراء می کند و درنتیجه مشکل که حل نمی شود هیچ، مشکلات تازه تری هم بوجود می آید.البته می دانید که دیکتاتوری و استبداد، احمقانه ترین روش حکومتی است و از حاکم مستبد غیراز تصمیمات احمقانه نمی توان انتظار دیگری داشت!

کشیش چاره ای نداشت جز اینکه از گور کن تقاضای کمک کند.به همین دلیل کسی را به گورستان فرستاد تا گورکن را بیاورد.ساعتی طول کشید تا آن مرد بازگشت.اما تنها بود.کیسه بزرگی را برپشت خود می کشید.وقتی به زیر چوبه دار رسید کیسه را برزمین گذاشت و آن راگشود.

ناگهان جانور سیاه و بزرگی از کیسه بیرون آمدو خیلی متبحرانه شروع کرد به بوییدن زمین.مردم شروع کردند به جیغ کشیدن.آخرنام چنین حیوانی را بارها شنیده اما خودش(گورکن) را تا آن لحظه ندیده بودند.واقعیت این است که در روستای ما پس از مراسم اعدام هیچ کس به گورستان نمی رود. همین که مراسم اعدام تمام می شود،همه‌ی مردم از جمله بستگان متوفی به کارهای روزانه خود مشغول می شوند.شاید به این علت است که زندگی در این روستا تفاوتی بامرگ ندارد.صفحات11/12

ملاحظه می کنید که ماموران اجرای دستور دیکتاتور هم مانند خودش احمقانه کار می کند و حاصل چنین ساز و کاری این است که برای مردم مرگ و زندگی در چنین جامعه ای تفاوتی ندارد.دراین جامعه مردم عادت داده شده اند که از دنیا انتظار زندگی انسانی و سایر فرایندهایش را نداشته باشند و از مسئولین چنین درخواست هایی نکنند. بدین ترتیب فقر و خفقان را امری طبیعی و از مختصات دنیا و تقدیر الهی می دانند و انتظار دارند زندگی خوب و راحت و مرفه را در جهان پس از مرگ داشته باشند.

  • پدر! ایا زندگی جدیدمن بهتراز این زندگی است که 45 سالش را تا کنون تحمل کرده ام؟

  • آری فرزندم!زندگی جدید با زندگی فعلی تفاوت اساسی دارد.

پرسیدم:

آن جا فرصت و مجالی برای غم و اندوه،فقر و بی عدالتی هم هست؟

  • نه فرزندم! همه شادند و اساس زندگی خوشحالی، رفاه و آسایش است هیچ تفاوتی بین مردم نیست.زن،مرد، مومن، کافر، عالم و جاهل برابر و یک سانند.عدالت واقعی در آن جا قابل اجراست.

کمی فکر کردم و گفتم:

  • ما به این امور عادت کرده ایم.اگر این امور نباشند در دنیای جدید حوصله مان سر می رود!صفحه13 توهم

پدرروحانی مانند بیشتر روحانیون مذاهب دیگر به آنچه می گوید و تبلیغ می کند،اعتقادی ندارد و بشدت از مرگ و جهان پس از آن می ترسد.بهانه این اعراض از جهان  و توجه به جهان پس از مرگ را انجام وظیفه در دنیای حاضر اعلام می کنند.توجه کنید:

  • پدر خوب است شماهم با من بیایید تا هم من تنها نباشم و هم شما از این زندگی کسالت بار و دشوار رها شوید…

کشیش بشدت عصبانی شد.درکسری از ثانیه با چهره ای افروخته چنان خشم گرفت که از روی صندلی اعدام به زمین افتاد.هنگام برخاستن که با کمک ماموراعدام انجام می شد،چپ چپ بمن و صندلی اعدام نگاه می کرد.حتما به این فکر می کرد که طناب دار و صندلی مربوطه،سزای احمقی مانند من است.بالاخره برخشم خود فائق امد و گفت:

فرزند! نمی بینی چقدر محکوم به اعدام دراین روستا منتظر اجرای حکمشان هستند؟اگر این ها بدون اصلاح روحشان به زندگی جدید وارد شوند، مطرود و بی اعتبار می شوند.طبعا در چنین شرایطی زندگی جدیدشان بسیار غم انگیز تر از زندگی فعلی شان خواهد بود و همانطور که همه می دانند این وظیفه دشوار به عهده‌ی من گذاشته شده است.

هنگامی که مشکل حل نمی شود،مسئولین کار را به افراد متخصص واگذار نمی کنند.چون معمولا چنین افرادی اهل تمکین و مجیز گویی نیستند و به همین علت در حلقه یاران حکام جایگاهی ندارند.بنابراین کار را به یکی دیگر از هم مسلکان خود می سپارند.

مقنی با بیل و کلنگش وارد شد و حاضرین به افتخارش هورا کشیدند.او حفره بزرگی در اطراف پاهای من ایجاد کرد.بخاطر هیجان توقف ناپذیر من، زمین خیس و سست شده بود و ایجاد حفره به سرعت انجام می شد.اما هرچه حفره عمیق تر می شد من بیشتر در زمین فرو می رفتم.مقنی بخاطر بوی بد ناشی از ادرار که در اطراف پاهای من متصاعد بود، حال خوشی نداشت اما مسئولیت پذیری و صد البته ترس از کشیش وادارش می کرد هر جوری که هست به کارش ادامه دهد.ص17 توهم

حالا دیگر گودالی که مقنی دور پاهای من کنده بود پر شده بود از مایعی که رنگی زرد و بویی کشنده داشت.

خاخام رمل و اسطرلابش را از جیبش در آورد.سپس وردی خواند و به من ، چوبه دار و کشیش فوت کرد.بالا تنه اش را مانند پاندول ساعت به حرکت در آورد.اقدامات خاخام یک ساعتی طول کشید.اگر چه مامور اعدام ساعتم را باز کرده و در جیبش گذاشته بود اما متوجه بودم که ساعت کمی از 3 بعد از ظهر گذشته است.صفحه19 توهم

 

نا کار آمدی مسئولین بیش از هر نقیصه دیگری در مدیریت تاثیر منفی دارد.حتی حکومت هائی که با زور شمشیر برسر کار آمده اند اگر کارآمد باشند، مردم با آن تعامل می کنند و کم کم دشمنی هارا کنار می گذارند.اما ناکار آمدی حتی در حکومت های مشروع و قانونی، بالاخره به طغیان عمومی منجر می شود.

بلاخره کار خاخام پایان یافت بدون اینکه کوچکترین نتیجه ای حاصل شده باشد.وقتی مردم فهمیدند خاخام هم ناتوان است اعصابشان به هم ریخت.بنحوی که کنترل خود را از دست دادند.یکی از میان جمعیت فریادزد:

این ها را بکشید.این ها حقه باز،دروغ گو و بی کفایت هستند.

در یک لحظه چنان موجی از خشونت و عصبانیت به راه افتاد که من و سایر افرادی که روی سکوی اعدام ایستاده بودیم را در برگرفت.ظرف 10 دقیقه همه‌ی ما توسط مردم کشته شدیم.

 

شیطان

دومین داستان از این مجموعه(توهم)، شیطان نام دارد.بحث در مورد زنی است که در طول مدت زناشویی مورد آزار و ضرب و شتم شوهرش قرار داشته است.شوهری که باید یارش باشد، مانند دشمنی خونخوار بجانش افتاده مانع هرنوع آسایش و پیشرفت اوست.

بالاخره باکمک دوستان از شرچنین شوهری رها می شود و موفق به طلاق از طریق دادگاه می گردد.برای اینکه راه هرگونه بازگشت به زندگی سابق را ببند قصد اقامت در خارج از کشور را دارد. در فرودگاه امام خمینی منتظرپرواز است اما تصور زندگی زناشویی گذشته و احتمال بازگشت به آن، مانند کابوسی وحشتناک، رهایش نمی کند.

آرامش نداشت.تا پیش از این چیزی برای از دست دادن برایش باقی نمانده بود.برای هر حادثه ای آمادگی داشت چون هزاران بار در نقطه کور نابودی قرارگرفته و در نهایت، فاجعه را پشت سر گذاشته بود.اگرچه جبران خسارات روحی و جسمی فاجعه،مدت ها طول کشیده بوداما درحقیقت این حوادث از او انسانی آب دیده و با اراده ساخت.درهرماجرایی اگر نقطه مثبتی می یافت و امتیازی به دست می آورد غرور له شده اش را کمی تسکین می داد و اگر چیزی بدست نمی آورد بر نداشته هایش می افزود.در نتیجه غمی تازه در وجودش بیدار نمی گشت چون دلش جای غم دیگری نداشت.صفحه‌ی26 توهم

زنی فرهیخته و ظریف نباید همسرمردی خشن و بی عاطفه و خودخواه،بی فرهنگ و حسود می شد.این فاجعه ناشی از تصمیم غلط خانواده و بخت بد خودش بود که سال های مهم زندگی یعنی جوانی اش را در اختیار شیطان قرارداده بود.به گوشه دیگری از این زندگی نگاه کنید:

غم و تالم خاطر مستمر زندگی با چنین موجودی آن قدر عظیم و غیر قابل تحمل بود که دیگر در دلش فضایی برای غم تازه ای وجود نداشت که اورا آزرده سازد اما حالا در سالن فرودگاه بشدت نگران بود.برای اولین بار بعداز سال ها، تشویش و دلهره را در اعماق جانش احساس می کرد و او را به مرزهای استیصال و درماندگی می کشاند.غمی نو به جانش چنگ انداخته بود.غم بازگشت به گذشته!صفحه‌ی27 توهم

با این حال زن از پانمی نشیند و دست از تلاش برنمی دارد.همه‌ی امور دست به دست هم داده اند تا زن را نا امید کنند اما او همچنان جنگنده وعلیرغم دلشوره ای که دارد با چنگ و دندان از آنچه که دریک نبرد طولانی و نا برابر با شیطان بدست آورده است دفاع می کند.

حالا چیز بس گران بهائی برای از دست دادن دارم.آزادی ام را ! وای اگر در این لحظات آخر حادثه ای رخ دهد و این موهبت الهی، این آزادی گران قیمت و گران سنگ را از من بگیرند و دوباره به قهقرا بروم.صفحه29 توهم

یک حس و حال متفاوت و نوعی نوسان و بی قراری مدام را در ژرفنای و جودش در می یافت.سرش را میان دست هایش می گرفت.چشمانش می بست تا هیچ کس و هیچ جارا نبیند.چه خوشبخت بود بودا که توانست همه عمر چشمانش را بر روزگار و مردمان گوناگون ببندد.دلشوره مثل یک گله اسب وحشی دشت سینه اش را به تاخت در می نوردید و براعصاب و مغزش می کوبید. بخودش می گفت:

  • می ترسم! از این شیطان وحشی افسار گسیخته می ترسم.برای رسیدن به اهداف شومش همه را افسون می کند.مبادا دوباره همه چیز خراب شود.مبادا آن شیطان بی رحم و بی وجدان در سالن فرودگاه ظاهر شود و با ماموری که بارها خواسته هایش را اجرا کرده بود مرا بجای اولم باز گرداند.من که قادر نیستم یک بار دیگر آن دوران جهنمی را تکرار کنم مگرچقدر فرصت دارم و درازای عمر من چقدر است؟در همین عمر کوتاه به اندازه یک جنگ جهانی، با زندگی ناخواسته و شریک کثیف و نابکارم درگیر بوده ام.نه…. دیگر مرا یارای آن نیست و توانش را ندارم.صفحه 31

زن خود را روی لبه جهنم احساس می کرد.لغزش کوچکی کافی بود که پیروزی بدست آمده در یک نبرد طولانی و نا برابر را از دست بدهد.اگر چنین شود آیا هنوز هم دوستانی هستند که به یاریش بشتابند؟

بیادش آمد:

  • ها….چی شده؟دوباره عازمی!کجاخانم بااین عجله؟

  • امتحان دارم.باید برم سرجلسه امتحان.این آخرین امتحانه…

  • به من نگفته بودی!

  • نپرسیده بودی….

  • خب حالا لازم نیست بری! امروز ظهر مهمان دارم…همکارام میان اینجا باید همه چیز مرتب باشه.

همین جابود که درگیری شروع شد.ابتدا کتابش را پاره کرد و سپس لباسش را…بعد سراسیمه از خانه خارج شد و درب خروجی راقفل کرد.(زن) به یاد آورد که چگونه با سر و صورت زخمی و لباس پاره شده از روی دیوار به داخل کوچه پریده و به محل امتحان رسید.این، تنها صحنه‌ی کوچکی از لجن زاری بنام زندگی اش بود.صفحه‌ی32 توهم

برای رهائی باید تلاش کرد و نا امید نشد و هزینه اش را نیز پرداخت.بالاخره راهی به آزادی گشوده خواهد شد!

برخلاف همه‌ی زن ها که از همسر جدید شوهرشان متنفرند، من چقدر ویدا را دوست دارم؛آخر او فرشته‌ی نجاتم شد.قد متوسط و لهجه‌ی روستائی اش انسان را به اشتباه می انداخت.وقتی با شیطان به خانه ام آمد، یک آن فکر کردم مستخدم جدید است.به محض ورود، شروع کرد به بازرسی اتاق ها و اثاثیه منزل.اتاق خواب بچه ها، اتاق کار من و خلاصه همه جا و همه چیز را از نظر گذراند.قدری با اکراه پرسیدم:

  • خانم کی باشند؟

لبخندی زد و رو به شیطان کرد و گفت:

  • لطفا خودت توضیح بده

شیطان گفت:

  • ببین ویولا….بی تعارف من و تو به آخر خط رسیده ایم.فکر کردم با تغییراتی در زندگی،می شود روال آن را تغییر داد.ویدا قرار است بامن ازدواج کند.من که در شهرستان مشغول به کارم.اوهم با من خواهد بود و تو هم با بچه ها همین جازندگی کنید.

نگاه تحقیر آمیزی به هر دوی آن ها انداخت و پس از سکوتی نه چندان طولانی گفت:

  • تو از پس مخارج زندگی فعلی هم بر نمی آیی چطور یک نفر دیگر را اضافه می کنی؟

کم کم عصبانیت بر مرد غالب می شد و قلبش را می فشرد.رفته رفته صدایش را بلند تر می کرد که ویدا مداخله کرد:

  • خانم! من قصد ندارم زندگی شما رو به هم بریزم ولی شوهرتان مرا مجبور می کند اما از آنجا که می دانم چنین وضعیتی برای شما قابل تحمل نیست پیشنهاد می کنم اول شما ازهم جدا شوید و بعد ما ازدواج کنیم.

این پیشنهاد برایم از وعده‌ی بهشتی که پیامبران هم داده اند شیرین تر بود..صفحه‌ی33/34 توهم

آخرین مکالمه‌ی بین آن ها تشویشی در جان زن پدید آورد که تاکنون تجربه نکرده بود.اگر به گفته شیطان ورق بر گردد چه خواهد شد؟فکر بازگشت به زندگی نکبت بار گذشته پس از آن همه تلاش و در حقیقت جنگ نابرابر و پرداخت هزینه های گزاف مادی و معنوی، تمام وجودش را به آتش می کشید.صفحه‌ی36

زن کم کم دچار تردیدشد:

خواب نمی ببینم؟ آیا واقعا شیطان می خواهد مرا رهاکند و دست از سرم بردارد؟صفحه37 توهم

تشویش و تردید باعث شده بود هر حادثه ساده و هر صدای معمولی جانش را به لب برساند:

سر و صدای مسافران، اعلام ورود و خروج هواپیماها توسط یک خانم مسن که صدایش اورا صدساله نشان می داد و جیغ و داد مستمر کودکانی که بر سر یک بازیچه باهم دعوا می کردند عرصه را بر او تنگ کرده بود.حالت تهوع اورا به سمت سرویس بهداشتی هل می داد.

بچه که بود به دستور پدر نماز می خواند.برخاستن از تختخواب در سرمای صبحگاهی کویر برایش تحمل ناپذیر بود اما فرمان پدر هرنوع اعتراضی را در نطفه خفه می کرد.عرف پدر سالاری تنها بر زنان شوهر دار حاکم نبود بلکه همه‌ی اعضای یک خانواده را در بر می گرفت.معلوم نبود چند نفر از خواهران و برادران با میل و رغبت و بدون ترس از پدر نماز می خواندند اما قطعا مادر با خواسته قلبی و طیب خاطر و بدون توجه به فرامین پدر و قبل از همه از خواب برمی خاست نماز می خواند و صبحانه را آماده می کرد.صفحه38 توهم

زن درچنین خانواده ای پرورش یافته و از آغاز تولد اجبار و فرمان برداری را با گوشت و پوست خود احساس و تجربه کرده بود.هنگام ازدواج که خود باآن موافق نبود فکر میکرد که شوهر مهربان تر از پدر خواهد بود اما اشتباه کرده بود.مردها همه سر و ته یک کرباسند!بنا براین برای رهائی باید به خدا پناه برد چون از بندگان خدا جز ستم و نادرستی چیز دیگری ندیده بود:فقط تعداد کمی از خانم ها نماز نمی خواندند که حتما هرکدام دلیلی داشتند.اما او بدون هیچ عذری به نماز نایستاد.

مشاهده حالات نمازگزاران او را کم کم به دنیاهای تازه ای می برد.به فضائی که همه جایش نور بود و عدالت.فضائی که فارغ از هر تبعیض و تسلطی بی هیچ وسیله و واسطه ای می شد با عدالت مطلق، روح مطلق و خدای مطلق مواجه شد ….فضائی که در آن هیچ کس به نمایندگی از قدرت مطلق، قدرت نمائی نمی کند.فضائی که همه چیز در آن به رنگ انسان و طعم عدالت است.صفحه40 توهم

درچنین شرایطی زن گرفتار بی کسی محض می شود.اگر بنیان اعتقاداتش سست باشد،نه خلق را پشتیبان خود می داند نه خدارا.اما او حالا مبارزه اش را به انتها رسانده بود و ترس از دست دادن نتیجه این مبارزه طولانی آزارش می داد.نگرانی اش این بود که بارها تا آستانه پیروزی پیش رفته بود اما بخاطر اظهار نظر یکی از نزدیکان یا وقوع یک حادثه غیر قابل پیش بینی،همه چیز از دست رفته بود.مانند کوهنوردی که در نزدیکی های قله طنابش گسسته شده و بجای اولش سقوط کرده باشد.

مشکل مهمی که اورا پیوسته آزار می داد،پاسداری زن ها از مردسالاری تاریخی در جامعه بود.کادرش می گفت باید بسازی.دوستش از وی تحمل و بردباری می خواست اما همیشه یک حادثه کوچک در نظام مرد سالاری نفوذ می کند و به حوادث و نتایج بزرگی منتهی می شود.دراین جا ازدواج مرد با ویدا همان حادثه ای بود که در حصار مستحکم مرد سالاری رخنه ایجاد کرد و راه رهایی زن را هموار ساخت.

احساس خوبی به زن دست داد و دوستش را در آغوش گرفت.مسافران استانبول برای سوارشدن به هواپیما فراخوانده شدند.نیم ساعت بعد ویولا،شیما و صدها نقشه برای آینده،آسمان ایران را ترک کردند…

 

مرداب

این سومین داستان از مجموعه توهم است. محور قصه مسائل روانی است اما نه بصورتی که مستقیما وضعیت روحی و روانی پرسناژ داستان را تشریح کند و صرحتا اتفاقاتی که برای وی رخ داده است را ناشی از همین وضعیت معرفی کند.

دراینجا هم قهرمانی وجود ندارد .شخص اول ماجرا آنسانی است که از کودکی در فضاهای غیر متعارف و بعضا ترسناک رفت و آمد می کرده است.با آنکه مطالب وحشتناکی در اطراف فضا و محل زندگی او بر سر زبان هاست اما یک نیروی مبهم،مدام اورا بسمت این فضا سوق می دهد.تا اینجای داستان مشکلی پیش نمی آید اما از زمانی که با شخص دیگری که فکرمی کند بسیارکمتر و ناچیز تر از اوست مورد مقایسه قزرار می گیرد،مشکلات روانی اش عامل تصمیماتی می شوند که چهارچوب داستان را تشکیل می دهد.

شخص اول داستان به وضع موجود عادت کرده و از آن راضی است و اگر کم و کسری در زندگی خود مشاهده می کند،آن را طبیعی و ناشی از خواست خداوند می داند و بهمین علت هیچ تلاشی برای تغییر اوضاع و احوال زندگی به عمل نمی آورد.کاری که دیگران معتقداند از او ساخته است و برای عدم اقدام سرزنشش می کنند.

(فکر می کردم چون سالم هستم و می توانم کار کنم انسان خوشبختی هستم و بنا براین کم و کسری های زندگی و ناکامی های ناشی از آن تقصیر هیچکس نیست بجز سرنوشت و آن را هم لابد خداوند تشخیص داده که اینگونه باشد و از این رو جای هیچ گله و شکایتی باقی نمی ماند(صفحه56 توهم

این آدم بعلت عدم ثبات روانی دائم در حال تغییر تصورات و دیدگاه های خویش است.از مشکلات زندگی و کمبود های آن عاصی شده خود را سرزنش می کند.اوکه بعلت توانائی کارکردن خودرا خوشبخت می دید،حالا دیگر کسری های زندگی مایوسش کرده و احساس بدبختی می کند و فرا تراز آن خوشبختی را ناشی از حماقت آدم ها می داند.با این حال احساس نمی کند که باید قدرت کارکردنش را باید بکار اندازد تا زندگی اش را به روال بهتری هدایت کند.اما تا این جای کارهم مشکل خاصی پیش نمی آید.هیجان داستان از آنجا شروع می شود که ا همسرش بر سر ناچیز بودن دستمزدش در گیر می شود.

(اما حالا دیگر به این نتیجه رسیده ام که اکثر قریب به اتفاق افراد خوشبخت،آدم های احمقی هستند.فکر می کنم حماقت زیر بنای واقعی خوشبختی است…………. یکی از زمینه های در گیری های من و همسرم همین ناچیز بودن دستمزدم بود و هرشب بابت این مقدار دستمزد کلی سرکوفت می زد.صفحه57 توهم

این سرکوفت زدن ها در خانواده های ایرانی به یک رسم عجیب تبدیل شده که سرکوفت زننده با تعریف وضع زندگی کسی که آشناست و مقایسه آن با وضع زندگی خود همسرش را که مقصر این تفاوت وضعیت است را به حد اکثر جنون می کشد.مرد بیشتراز آنکه کار کند و مزد بیشتری بگیرد فقط فکر می کند اما همسرش نقد معامله می کند و زندگی بهتری در حد زندگی همسایه و نه کمتر را انتظار می کشد و برای اینکه درخواستش را منطقی جلوه دهد می گوید:

برو از چراغعلی یاد بگیر.قدش نصف قد تو و سنش دوبرابر سن تو است اما بایک بنگاه معاملات ملکی در زیرپله‌ی یک ساختمان قدیمی ببین چه بهشتی برای زن و فرزندانش ساخته است.هرساله سفر خارج شان که بجاست.زیر پای رقیه که همسر دومش هم هست مرسد بنز است.وقتی از خیابان عبور می کند فکر می کنی ژاکلین کندی بعداز ازدواج با اوناسیس است که بر زمین و آسمان فخر می فروشد.صفحه57 توهم

او انتظار دارد که همین گونه که هست درک شود و مورد احترام قرارگیرد.تاییدش کنند و بعنوان یک مرد قابل اعتماد و یک همسر خوب پذیرفته شود اما چنین نمی شود و تمامیت فکری و وجودیش مورد بی اعتنائی و بی احترامی قرارمی گیرد و نه تنها افراد محله بلکه همسرش پیوسته اورا به باد استهزاء می گیرد.

او این همه تحقیر را بر نمی تابد.پثل همیشه کار نادرست را انجام می دهد و کسی را از سر راه بر می دارد که معیار ناتوانی،بی عرضگی و خفت و خواری اوست.حتی حقایقی را که برای بازپرس شرح می دهد،نه تنها کافی و قابل قبول نیست بلکه از نظر بازپرس چیزی جز پرت و پلا گویی نیست.

_ بیش از این پرت و پلا نگو.فقط بگو ببینم چرا چراغعلی را کشتی؟!

 

باغ وحش

آخرین داستان کوتاه این مجموعه، باغ وحش نام دارد.دست مایه اش، ویروس کروناست.بنظر می رسد درایران اولین داستانی است که با مضمون این ویروس نوشته و چاپ شده است.داستان مربوط به یک مشاور خانوادگی است که بیش از آنکه روی حرفه اصلی اش تمرکز کند، اهل مطالعه است.

با وسواس کتاب هایی را برای مطالعه انتخاب می کند که چندین بار تجدید چاپ شده است. به طرح روی جلد و عنوان کتاب که از اساسی ترین عوامل خرید کتاب است توجهی ندارد.فکر می کند کتابی که چندین بار تجدید چاپ شده است حتما ارزشمند و فاخر بوده که دراین شرایط بحرانی بازار کتاب، مورد اقبال عمومی قرار گرفته است.

او ادعا می کند که حتی از بوی اوراق کتاب تشخیص می دهدآفتی درآن نفوذ کرده یا نه.کتابی را که در دست مطالعه دارد تا سال 1385 نوزده بار تجدیدچاپ شده است و فکر می کند که حالا که سال 1399می باشد حتما به دفعات بیشتری چاپ و روانه بازار گردیده است.

درمورد کتاب توهم می گوید:

ناگهان متوجه شدم که آلوده به ویروس کروناست.شاید بعلت جذابیتش بوده که این ویروس حقه باز لابه لای صفحاتش مخفی شده و لابد هنگامی که از آلوده کردن و قتل عام مردم فارغ می شده و بقصد استراحت به دنبال گوشه دنجی می گشته، لابه لای برگ های این کتاب را به جاهای دیگر ترجیح داده است.

مشاور اشاره ای هم دارد به آمارهای غالبا دروغی که رسانه های دولتی از تعداد مبتلایان و فوتی های ناشی از این ویروس اعلام می شود.از آغاز همه گیری کرونا عقیده رایج در بیشتر کشور های جهان این بوده و هست که رسانه های دولتی میزان دقیق مبتلایان و فوتی هارا بسیار کمتر از آنچه که هست اعلام می کنند.علت آن مهم نیست مهم این است که اینگونه رسانه ها از دولت هایشان دستور می گیرند و مجبور به اطاعت اند.

مشاور نگاهی هم به واهی بودن مشکلاتی دارد که اساس خانواده هارا برهم می ریزد و موجب طلاق می شوند.او نتیجه می گیرد بعلت ساده اندیشی مردم، می توان آن هارا به هرکاری واداشت و مورد استفاده یا سوء استفاده قرار داد.او می گوید:

همه می دانند که کار با مردمی که با ساده ترین مشکلات زندگی کنار نمی اینداساس یک خانواده را به هم می ریزند و اگر توفیق یابند اساس یک کشور را متلاشی می کنندبسیار ساده است.صفحه71 و نتیجه می گیرد که چنین جامعه و مردمی را که براساس نهادینه شدن یک فرهنگ منفعلانه بجای حل مسئله صورت آن را پاک می کنند به سرعت و بدون دغدغه می توان به استثمار کشید،نابود کرد یا به کار های عجیب و غریب واداشت.صفحه72 توهم

مشاور دچار مشکل تمدید پروانه کارش هم هست و اشاره ای دارد به تشریفت تقریبا امنیتی آن:

مثل اینکه مرا صدا می کنند.پیشتر گفتم که اعتبار پروانه‌ی کارم به زودی منقضی می شود.درخواست تمدیدآنرا تقدیم کرده بودم.امروز روز مصاحبه،تفتیش عقاید و دادن آمار و اطلاعات آباء و اجدادی ام بود…صفحه76 توهم

 

 

کتاب های مرتبط

1-معرفی کتاب توهم در یوتیوب

2- معرفی کتاب توهم در آپارات

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “توهم”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.