از شب که بگذریم

8.10

عنوان: از شب که بگذریم

نویسنده: حسن شعله سعدی

ناشر: بازتاب فرهنگ

موضوع: داستان های کوتاه فارسی

رده سنی: بزرگسال

تعداد صفحات: 102

تعداد:
مقایسه

توضیحات

معرفی کتاب از شب که بگذریم نوشته حسن شلعه سعدی

این کتاب نیز مجموعه ای از 7 داستان کوتاه است به نام های (از شب که بگذریم – زیر زمین – آرامش سن ها – از جای دیگری – میچکا – دیدار باشبح و پنجم فروردین) که به ترتیب در مورد هریک از آن ها توضیحاتی می دهم :

اولین داستان این مجموعه که نام کتاب هم از آن گرفته شده است، از شب که بگذریم نام دارد.

راوی داستان از شب دل خوشی ندارد و آن را نمود ظلم و ستمی فراگیر می داند و امید واراست که با پشت سر گذاشتن شب، صبح عدالت بدمد و فاجعه ظلم پایان یابد. شب هر مزیتی هم که داشته باشد که البته از نظر بسیاری افراد بخصوص فلاسفه و عرفاء مزایای بسیاری دارد، راوی نمی تواند با آن کنار بیاید.

درهمین آغاز کار تکلیفش را با شب روشن کرده است.اومی گوید:به هرحال شب هرچه که باشد من نتوانسته ام با آن کناربیایم!همیشه  بحران های زندگی ام را به تاریکی شب تشبیه کرده ام.ظلم وستم فراگیر را هم همین طور.صفحه8

از همین ابتدا می توان تصورکرد که راوی دارای گرایشات سیاسی است. یکی از آشنایان قدیمش را در شیراز کنار فلکه شهر داری می بیند که قصد خرید خانه ای دارد. نام این آشنا صنم بوده اما در مدارک و فرم هائی که ذکر نامش الزامی است، صنم را بجای صنم، با واژه‌ی سین و بصورت سنم نوشته است.

اینگونه نوشتن آن هم توسط کسی که اهل فرهنگ و ادب است و همین ویژگی عامل اصلی آشنائی شان بوده برای مرد عجیب است.می پرسد:

  • صنم را با صاد می نویسند چرا با سین نوشته ای؟

پاسخ می دهد:

  • صنم نامی است که مادرم برایم انتخاب کرده اما سنم را خودم انتخاب کرده ام.

مرد فکر می کند:

  • شناخت زیادی از او نداشتم اما باهمین صحبت کوتاه شخصیتی از او درذهنم شکل گرفت که هرگز فراموش نمی شود.شخصیت زنی شجاع با اراده ای پولادین،تابو شکن و درعین حال مودب.‌صفحه‌ی9

درکشور ما زنان زیادی واجد چنین شرایطی هستند.آن ها درحالی که ناهنجاری های اجتماع را تحمل می کنند و اساس خانواده رامستحکم نگه می دارند،مردان بی عاطفه ای بنام شوهر را نیز تحمل می کنند و عجیب این این است که درهیچیک از این موارد منفعل نیستند و پیوسته درحال تلاش برای بهبود شرایط هستند.

در ملاقات بعدی زن زبان به گلایه باز می کند و می گوید:

  • تو این خراب شده همه چی خرابه اما خراب تر از همه چی،خرابی مسئولاست.

گرفتاری زن مربوط به کار ساده ای در شهرداری است.خانه ای خریده و جهت صدور سند انتقال از شهرداری استعلام شده ولی شهرداری در دادن پاسخ تعلل می کند.

مرد که باشهردتر دوستی دیرینه دارد بلحاظ سوابق سیاسی َ مایل نیست به شهردار مراجعه کند زیرا می ترسد اگر کسی شهر دار را با او ببیند شهردار زیر سوال برود.با این حال زن را نیز نمی تواند تنها رهاکند و با او قرار می گذارد که با هم به دیدار شهر دار بروند.

ساعت 8 صبح پنجشنبه جلو میز شهردار نشسته بودیم. شهردار بعداز احوالپرسی گفت:

  • درخدمتم حسینی چه کاری باید بکنم.؟

من از این همه محبت شرمنده شدم. بعداز کمی تامل گفتم:

  • خانم دکتر خانه ای خریده، برای انتقال سند آن از شما استعلام شده؛ شما پاسخ نداده اید. اگراشکال قانونی نداره در پاسخ تسریع کنید.

سنم با یک سرعت عجیب و پیش و پیش از پاسخ شهردار از وی پرسید:

  • آقا چرا درست کار نمی کنید؟ این پاسخ ده دقیقه بیشتر کار نداره!چرا معطل می کنید؟ شهردار پاسخ می دهد:

بسیاری از امور را باید از مقام مافوق اجازه بگیریم.اگر بدون اجازه کاری کنیم خطر ناک است.

اظهارات شهردار نشان می دهد که مقامات در نظام حکومتی هیچگونه اختیاری از خود ندارند و همه تصمیمات باید از سوی مقامات بالادستی اتخاذ شود.اگر مقامی درحیطه ماموریت خود و براساس تخصص و مشاهدات خود اما بدون اجازه از مقامات، اگر انجام وظیفه کنند یرای شان خطر ناک است.

دراینگونه نظام های سیاسی بالاتراین مقام کشور برای همه ملت به تنهائی تصمیم می گیرد و همه مجبور به اجرای آن هستند و حداقل خطری که انجام وظیفه بدون اجازه در پی دارد، اخراج از محل کار و به عبارت دیگرقطع ارتباط با حکومت است. شهردار وضعیت را پذیرفته و رعایت می کند اما نظر شخصی خودرا هم کتمان نمی کند:

لامصب این صندلی ریاست چیز بسیاربدی هست.آدم رو منفعل و محافظه کار می کنه.این صندلی محور شغل، درآمد و قدرت است.خلاصه  بسیار بدی هست.بدست آوردنش مصیبت و از دست دادنش فاجعه است.صفحه‌ی11

البته قوانین مصوب در چنین جامعه ای برخلاف این رفتار است.

 

زیرزمین

دومین داستان این مجموعه، زیرزمین نام دارد.دراین داستان، آخرین سال های زندگی یک مرد بازنشسته را بررسی می کند که سرخورده و سرگردان است.انسانی که برای خود کسی بوده، مقامی داشته، قدرتی داشته و نسبت به خدمتی که می کرده احساس سربلندی داشته است.

او هم مانند بسیاری از افرادی که بلافاصله پس از بازنشستگی دچار یاس و سرخوردگی می شوند و اداره ذیربط برای مامورین خود پس از بازنشستگی وآثار منفی ناشی از آن برنامه ای ندارد؛ دچار افسردگی و شاید پشیمانی است.چنین فردی با هرقدمی که از محیط اداری اش فاصله می گیرد،به انواع و اقسام بیماری ها بویژ بیماری های روانی نزدیک تر می شوند.

مهمترین اثرروانی که بر یک بازنشسته تحمیل می شود افسردگی است.بسیاری از بیماری هائی که هیچ نشانی از آن ها در وجود یک کارمند نداشته؛ بمحض قطع رابطه با قدرت،(اداره فقط یک محل ساده کار نیست بلکه چون بخشی از حکومت است از قدرت عمومی سرچشمه می گیرد و کارمند به تناسب درجه و مقام خود از پشتوانه این قدرت برخوردار است.یکی یکی چنگ و دندان نشان می دهد و مهمترین آن ها بیماری سرطان است.

راوی این داستان همسرکارمندی است که بازنشسته شده و درمورد شوهرش، برای فرزندش توضیح می دهد.

مادر می گوید:پس ازیک عمر زندگی مشترک بالاخره پدربزرگ بازنشسته شد.یک ماهی که گذشت آثار افسردگی در چهره و حرکاتش آشکارشد.من می دانستم دلیلش چیست!آدمی که ازهفت سالگی کارکرده و با کارکردن زندگی خود را تامین کرده، بیکاری اورا ابتدا بی حوصله و سپس بتدریج افسرده می کند.صفحه‌ی13

بسیاری از کارمندان به امید بازنشستگی و دریافت حقوق ماهانه ثابت در ایامی که دیگر پیر شده و قادر به انجام کار نیست.بعضی هم معتقدند کار دولتی برای انسان قدرت و رفاه در زمان کار و مزایای اجتماعی در تمام مدت عمر بهمراه دارد.اما برای بسیاری از این افراد،مشکلات روانی و اجتماعی را پیش بینی نمی کنند و حتی ادارات ذیربط که بارها با چنین وضعیتی در کارمندانشان مواجه شده اند راهکاری نداشته اند.

اصولا کارهای رسمی و نیمه رسمی،کارمند را قائم بذات کار بار می آورد و کمتر مقامی است که قائم به ذات خود باشد.بمحض بازنشستگی و قطع رابطه کارمند با اداره اش؛ افرادی که زیر دست وی بودند دیگر اعتنائی به آن ها نمی کنند و تحویلشان نمی گیرند. این درحالی است که کارمند در سال های کار به اداره، همکاران، ارباب رجوع و خلاصه فضای کار دلبستگی پیدا کرده و قادرنیست خاطرات آن سال هار فراموش کند.

مادر از شوهرش نقل قول می کند که:

آن ها نان را به نرخ روز می خورند.عاطفه ندارند و جز پول به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنند.مشکل اساسی این است که تا بر سر کاری با تو احترام آمیز رفتار می کنند.چاپلوسی می کنند.ادعای دوستی و فداکاری هدیه می کنند اما بمحض این که به نحوی کار را ترک کردی، نزدیک ترین افرادی که حتی زیر دست تو بودند و به کمک تو کار می کردند تورا نمی شناسند.صفحه‌ی15

دراین میان همسر این کارمند، وظیفه اداره را به عهده می گیرد و دفتر کاری در زیر زمین خانه اش برای شوهرش تدارک دید.این کار باعث تجدید قوا و تجدید و تحکیم روحیه شوهرش گردید اما اشتغال دائمی شوهر؛ زن را به ستوه  آورد و حالا دیگر این زن هست که شروع به ناراحتی و دلخوری می کند اما بطور کامل از شوهرش که در زیر زمین خانه اش کار می کند ندارد.بازنشستگی مهمترین تاثیرش را برکارمند گذاشته و اورا به بیماری سرطان مبتلا کرده است و این زن بسیار دیر متوجه بیماری شوهرش می شود.

با صدای بریده بریده حرف می زد.ضربان قلبش نا منظم شده بود.من نمی فهمیدم چه اتفاقی درحال رخ دادن است.می خواستم سرم را از روی سینه اش بردارم که نگذاشت.عقب عقب می رفت و مرا هم با خودش می برد.باهم نشستیم.او روی صندلی و من روی زانوانش.او کاملا می لرزید.حس می کردم همه جهان می لرزد……  قلبش پس از یک عمر انتشار عشق و امید در آغوش من از کار افتاد…صفحه‌ی 17

 

آرامش سنگ ها

 

یک قانون نانوشته قدیمی وجود دارد که نامش خون بس است.محتوی این قانون این است که مناقشات بین طایفه ها را با یک ازدواج به صلحی پایدارخاتمه می دهند.پیشتر درگیری ها برسر مسائل آب،کشاورزی،ارث،اموال و املاک و قدرت نمایی و مهمتر از همه؛م

سائل اخلاقی رخ میداد و دراین میان اگر یک یا چند نفر کشته میشد،طایفه مقتول به قصد انتقام،می کوشید تا به تعداد مساوی یا بیشتراز مردان طرف مقابل را بکشد و این ماجرا گاهی سال ها بطول می انجامید تا اینکه با پادرمیانی ریش سفیدان دختری از خانواده قاتل را به عقد نکاح مردی از خانواده مقتول درمی آوردند و بدین سان  نوعی خویشاوندی ایجاد و براساس آن جنگ و درگیری میان دو طایفه را به صلح خاتمه می دادند.متاسفانه اگرچه منازعه پایان می یافت اما بدبختی عروس تازه آغاز می شد و باید مانند یک یرده یا اسیر جنگی به تمام اعضای خانواده شوهر خدمت کند و با بد رفتاری شوهر نیز همیشه کنار بیاید.چنین ازدواجی مرگ تدریجی عروس را شکل می داد.

آرامش سنگ ها براساس همین قانون نوشته شده است اما عروس این داستان چندان سیه بخت نیست.

بین فرهاد و سیامک بحثی آغاز می شود:

می شه راحت و شفاف حرفتو بزنی؟

آره..منظورم خواهرت مرضیه……من چند روزپیش دیدم با رحمان پسر حسین بنا حرف می زد

همین بحث بین طرفین ادامه پیدا کرد تا به دعوی و زد و خورد انجامید و در یک حرکت تند و ناشی از عصبانیت، سیامک چاقوی خودرا در سینه فرهاد دید.صفحه‌ی22

راوی داستان برادر مقتول است.او توضیح می دهد که مراجعه به دادگستری و توسل به قانون به نتیجه نرسیده اند.وکیل هم نتوانسته برای نجات سیامک کاری انجام دهد اما ریش سفیدان توانسته اند ترتیب از دواج او را با دل آرا بدهند.

نکته مهمی که دراین ماجرا قابل توجه است این است که هردو نفر( عروس و داماد)با این قاعده عرفی(خون بس) مخالف اند. آن ها درپی راه حلی هستند که هم این ازدواج سر نگیرد،هم برخلاف عرف جامعه عمل نکنند.

من به مجسمه سازی علاقه شدیدی دارم. مجسمه ها با سکوتی معنا دار، درآرامشی مداوم به سر می برند.برخلاف ما آدم ها که باغوره ای ترش و با مویزی شیرین می شویم.طبق توافقی که کرده بودیم،برای تکمیل تحصیلات با دل آرا به فلورانس ایتالیا رفتیم………این سفر،آزادی من و دل آرا از کابوس سنت های غلط را امکان پذیر می ساخت.صفحه‌ی27

نوبت به مجسمه من رسید.پرده را که از رویش برداشتند،ناگهان دل آرا جیغی بلند کشید و به سرعت روی سن رفت و کنار مجسمه قرارگرفت. همه مات مانده بودند.شباهت بین دل آرا و مجسمه تحسین برانگیز بود.مجسمه آرام ایستاده و من اما بسیار نا آرام بودم.همه به مجسمه چشم دوخته بودند و من به دل آرا…

 

ازجای دیگری

رفت و آمد فرازمینی ها به سیاره‌ی ما به زمان های بسیار دور برمی گردد. زمینی ها کمتر به فضا رفته اندولی فرازمینی ها بیشتر به زمین آمده اند.بطور رسمی سفر زمینی ها به فضا کمتراز 80 سال سابقه دارد.ابتدا با گردش به دور زمین و سپس سفر به کره ماه فصل جدیدی در پرونده این رفت و آمد ها گشوده شد.اما داستان ما ارتباطی با تاریخ سفرهای فضائی ندارد.

کارمندی که دریک شرکت خصوصی استخدام شده و براساس وضعیت اقتصادی و اجتماعی برای زندگی آینده خود طرح و نقشه هائی دارد اما دوسال از استخدامش نگذشته، اخراج می شود.این موضوع از دوجهت برای او مشکل ساز شده.

مشکل اول نظر دوستان و اشنایان است که ممکن است تصور کنند او تخلفی کرده که اخراجش کرده اند و مشکل دوم این است که همه نقشه هایش برای زندگی آینده نقش بر آب شده است.این وضعیت چندان دوام نیاورد زیرا زلزله ای شدید در شهرستان بم که موجب ویرانی های عظیم از جمله ارگ تاریخی آن شهر و جان باختن عده کثیری از مردم شد،اخراج و پیامد های آن را بسیار کم رنگ کرد. مرد که مجرد است و بامادرش زندگی میکند.باصدای سگ ها از خواب بیدار می شود.5/4 صبح است.از پشت پنجره با منظره عجیبی روبرو می شود:

نوری بصورت استوانه از آسمان به زمین می تابید.ابتدای نور یک دایره بسیار نورانی تر وجود داشت که با رنگ های مختلف می درخشید.استوانه نور نارنجی رنگ از زیر دایره نورانی مذکور از آسمان تا زمین امتداد داشت.درمیان این استوانه،پدیده هایی می چرخیدند. یکی از آن پدیده ها به زمین رسید، ناگهان همه جا تاریک شدصفحه‌ی32.

پس نوری که مشاهده کرد یک سفینه فضایی بود و یک فرازمینی از درون نورها به زمین می رسد.

نکته جالب این است که از میان نورهای رنگارنگ یک سفینه و یک موجود فرازمینی به زمین آمده اند.این موضوع نشان می دهد که فرازمینی ها نمی توانند ذات بدی داشته باشند و قصد سویی داشته باشند.اما پیش از ساعت 6 صبح همین روز زلزله ای رخ داد و بر اثر آن در ساعت 6 صبح بجز یک مسجد،چند اصله درخت سرو،همه چیز نابود شد.مرد می گوید: کسی که از میان نورها آمده بود کنارم ایستاد.خانم بلند قدی که اورا تاکنون ندیده بودم.سلامی کرد و گفت مادرت پشت آشپزخانه زیر آواراست.او مرده متاسفم.ازش پرسید ازکجا آمده ای؟ پاسخ داد از جای دیگری.صفحه‌ی33

فرازمینی نگفت از کجاآمده است.حتی نامش را هم نگفت و برای شناسائی اش به یک شماره اکتفا کرد.مرد اگرچه گرفتار مصائب زلزله بویژه مرگ مادرش شده اما کنجکاویش درباره 246 را نمی تواند مسکوت بگذارد. می گوید:

حالا با سوال های گوناگونی در مورد او روبه رو بودم.مهم ترین سوال ها این اس است که چهره واقعی 246 چگونه است؟ او کیست؟از کجا آمده؟چه می خواهد؟دوست است یا دشمن؟ و ابهام های بسیار دیگری که پیوسته در ذهنم رژه می رفتند و پاسخی برای هیچ یک نداشتم.همیشه ترس مانع عملکرد درست ذهن و عقل است و ناآگاهی و عدم شناخت از پدیده ها مهمترین زمینه اهای ترس هستند.

فرازمینی هم مانند همه قدرت ها و ابر قدرت ها که به هر کشوری می روند،انگیزه خود را کمک به رفاه و آبادانی آن کشور ها اعلام می کنند اما در حقیقت به قصد حفظ و توسعه منافع مشرو نامشروع خود اقدام می کنند؛به صراحت می گوید:

من از سیاره ای آمده ام که درست شبیه زمین است اما با شرایط زیستی متفاوت.این سیاره در نطدیکی زمین قرار دارد.دانشمندان شما هنوز آن را کشف نکرده اند.ما می ترسیم که اگر زمین منفجر شود،تکه های آن به سیاره ما اصابت کند و آن هم منفجر شود!بنابراین هرچند گاه یک بار مامورینی از سیاره ما به زمین می آیند تا اوضاع را بررسی کرده و از سلامت زمین مطمئن شویم.صفحه‌ی‌38

اطلاعات فرازمینی از اهل زمین در مورد سیاره بیشتر است.دردهای زمین را بهتر از زمینی ها می شناسد و علت آن را هم می داند.وقتی که مرد از درد ها و غصه هایش می گوید،246 پاسخ می دهد:

این ها که گفتی بسیار طبیعی و در زمین رایج است.شما به سادگی هم نوعان خودرا به بهانه های واهی می کشید و زمین را آلوده و تخریب می کنید و ضروریات زندگی را از یکدیگر می ستانید و برای توجیه این فجایع اسامی گمراه کننده ای به کار می برید!مثلا جنگ راه می اندازید و میلیون ها موجود هم نوع خودرا نابود می کنید و می گویید برای استقرار صلح می جنگیم.از این استدلال احمقانه تر و جنایتکارانه تر در هیچ سیاره ای وجود ندارد.

هیچ موجودی هم نوع خودرا نمی کشد،حق هم نوع خود را ضایع نمی کند و محل سکونتش را ویران نمی سازد.اما شما همه این کارهارا انجام می دهید.زمین را آلوده کرده اید؛ آلودگی بوسیله صدا،آلودگی خاک،آلودگی آب،تخریب جنگل ها.با این وضعیت محل سکونت شما یعنی سیاره زمین نابود می شود.

 

میچکا

یکی دیگر از داستان های این مجموعه، میچکا نام دارد که درمورد دو پرنده در حال انقراض است. درناها پرندگان بزرگی هستند که نوعی از آن ها در سیبری روسیه زندگی می کنند و هنگام بهار به شمال ایران یعنی شهری بنام فریدون کنار می آیند.فقط یک جفت از آن ها باقی مانده اند که یکی از آن ها توسط یک شکار چی شکار می شود.شکارچی بخاطر بیکاری، و ناتوانی در تامین دارو برای پدرش که بشدت بیماراست دست به شکار درنا می زند اما با این حال پدر هم از این بیماری جان سالم به در نمی برد.

 

دیدار با شبح

ششمین داستان این مجموعه، دیدار با شبح نام دارد.شخصی بعلت مشکلات توانفرسا نهایتا دست به خود کشی می زند.وسائل خود کشی را چک می کند تا ار کار کرد درستش اطمینان یابد.دخالت یک شبح که روح یکی از اجداد اوست اورا در کار خود کشی ناکام می گذارد.

این شخص تعریف می کند که:

من آدم ضعیفی نبودم، اما آنقدر مشکلات کلافه ام کرده بود که قصد خودکشی داشتم. فکر میکردم مرگ بهتر از زندگی با شرایط موجود است.همه چیز طبق برنامه پیش می رفت.پدر و مادرم برای دیدن مادر بزرگ که بعد از یک بیماری خطرناک جان به در برده بود به اصفهان رفته بودندجزمن کس دیگری درخانه نبود.

درحالی که به سوی صندلی پیش میرفت تا روی آن قرار گیرد و طناب را بگردن اندازد:

هرچیزی که در انبار بود از جمله صندلی شروع کردند به تکان خوردن.صندلی خود به خود افتاد.من کمی تردید کردم اما باتوجه به سختی هایی که تحمل کرده بودم برخود نهیب زدم و صندلی را زیر طناب قرار دادمکه ناگهان صدایی در انبار پیچید.

این شخص قصد داشته خودرا با طناب حلق آویز کند.از نظر او زندگی با شرایطی که داشته بسیار سخت تر از مرگ است.چرا در یک کشور، چنان دشواری هایی برای مردم ایجاد شود که مرگ را آسان تر از زندگی نشان دهد.

دراین داستان هدف اصلی این است که نشان دهیم حافظه تاریخی مردم مان بسیار فقیر است.در کشور ما در طول تاریخ نام آورانی بوده اند که هریک الگویی برای یک ملت هستند.تنها مشکل این نیست.

مشکل بزرگ تر این است که متاسفانه یک اراده عمومی سعی در محو آثار و اندیشه های آنان دارد.البته گاهی از سوی مسئولین امر نسبت به بعضی از این چهر ها اظهار ارادتی می شود اما بصورت گزینشی و نسبت به افراد خاصی که در راستای اهداف و سیاست های جاری تلاش کرده اند.دولت فعلی ترکیه علیه امپراتوری عثمانی کودتا کرد اما نام اکثر میادین و خیابان های مهم ترکیه نام امپراتورهای عثمانی است.بخصوص در استانبول .

صدایی که در انبار پیچید خود را چنین معرفی می کند:

من پدر پدر پدر بزرگ نیای تو هستم. در جنگ زرقان فرمانده یکی از واحدهای ارتش نادرقلی که بعدا شد نادرشاه بودم.درسال1142قمری حدود 398 سال پیش من مردی 50 ساله بودم.حدود 7 سال بود که افغان ها اصفهان پایتخت صفویه را اشغال و قتل عام ایرانی هارا به اوج رسانده بودند.نادر شهر به شهر،دشت به دشت، و صحنه به صحنه افغانی هارا تعقیب می کرد.تا اینکه آن ها به رهبری اشرف افغان در زرقان در شمال شیرازبرای آخرین نبرد منتظرسپاه نادر ماندند.این نبردسرنوشت ساز بود هرکدام از طرفین که پیروز می شد جنگ خاتمه می یافت.

  جنگی سخت بین طرفین درگرفت.از آغاز صبح تا نزدیکی های ظهرمی جنگیدیم.نادر که روی تپه ای سوار براسب ، میدان جنگ را تماشا می کرد، توجهش به من جلب شده بود.

من می جنگیدم و افغانی هارا تار و مار می کردم خسته می شدم به اردو گاه باز می گشتم نفسی تازه می کردم و دوباره راهی میدان می شدم.باز می جنگیدم و افغانی ها از مقابلم فرار می کردند یا کشته می شدند.نادر مرا به حضور خود فراخواند.نزد او رفتم.پس از اینکه مرا مورد تفقد و لطف قرار داد از من پرسید:

سردار…هنگام حمله این ارازل و اوباش مگر تو نبودی؟

  • قربان …من بودم شما نبودید.

این فرمانده اهمیت رهبری را در یک جمله بخوبی بیان می کند.درتاریخ ثبت شده که شکست ایرانی ها از افغانی ها ناشی از بی کفایتی پادشاه و سرداران او بوده است.

 

پنجم فروردین

آخرین بخش این کتاب،داستان پنجم فروردین است.در تاریخ پنجم فروردین سال 1398 براثر ادامه بارندگی های شدید از کنار دروازه قرآن شیراز سیلی عظیم براه افتاد که موجب ویرانی بسیار و جان باختن عده ای از هموطنان گردید.عامل اصلی اینهمه ویرانی،بی کفایتی مدیران شهری و غفلت از پاک نگه داشتن مسیل و فقدان قدرت پیش بینی آنان بود. این داستان زندگی بعضی از آدم هائی را شرح می دهد که سیل مذکور مسیر زندگی شان را تغییر داد.

 

 

 

تاب های مرتبط

1-معرفی کتاب از شب که بگذریم در یوتیوب

2- معرفی کتاب از شب که بگذریم در آپارات

اطلاعات بیشتر

نویسنده

حسن شعله سعدی

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “از شب که بگذریم”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.