ویلیام سامرست موآم
ویلیام سامرست موآم (William Somerset Maugham) در دهه ۳۰ قرن بیستم همان محبوبیتی را داشت که امروزه جی. کی. رولینگ یا استیفن کینگ دارند. او جز اولین نویسندگانی است که توانست تنها با حقالتالیف آثارش ثروتی کلان به دست آورد.
زندگینامه ویلیام سامرست موآم
ویلیام سامرست موآم (William Somerset Maugham) در سال ۱۸۷۴ در کنسولگری انگلستان به دنیا آمد و از همان اول انتظار میرفت که یک روز تبدیل به وکیل ماهری شود، چون این شغل آبا و اجدادیش بود. هرچند که موآم لکنت زبان داشت و این باعث شد تا از حرف زدن بترسد و از سنت خانوادگی پیروی نکند.
در سن ۱۰ سالگی به خانه عمویش در انگلستان فرستاده شد تا ادامه تحصیل دهد و این اتفاق هم مزید بر علت شد که ویلیام فردی خجالتی شود اما به هر حال توانست که این نقطه ضعفش را تبدیل به یک مزیت کند و بیشتر بنویسد.
امروزه موآم را بیشتر به دلیل داستانهای کوتاه و رمانهایش میشناسند اما خیلیها نمیدانند که اولین موفقیت او در دنیای نویسندگی برای نوشتن نمایشنامه بوده است. در واقع بعد از رمان لیزا لمبث، موآم به مدت ۱۰ سال رمانها و داستانهای ناموفقی را نوشت.
در نهایت با راهنمایی ایبسن، موآم شروع کرد به نوشتن درامهایی کرد که برگرفته از موضوعات اجتماعی روز بودند.
اولین اثر وی در این زمینه نمایشنامه مرد باعزت بود. یک درام واقع گرایانه در رابطه با عواقب گمراهی که موفقیت چندانی را دربر نداشت، اما برای خود موآم به نسبت کتابهای قبلیش این یک موفقیت هرچند کوچک محسوب میشد، بعدها او این نمایشنامه را یک اثر ناپخته شمرد و میشود گفت که محبوبترین اثر او در این دوره از نویسندگی رمان بانو کراداک بود.
سرانجام موآم در اواخر دهه ۱۹۱۰ به هدف خود که تبدیل شدن به نویسندهای محبوب بود رسید. و با نوشتن کتاب اسارت بشری، موفقیت او دو چندان شد. سپس او تصمیم گرفت تا ماجراجوییهای جدیدی را شروع کند که کتابهای زیبای ماه و شش پشیز، بر پردهای چینی، سفرنامه دن فرناندو، مجموعه داستان لرزش برگ و نمایشنامه نامه که قالب آن برگرفته از فرهنگ چینی است حاصل سفرهای او میباشد.
داستان باران به عنوان شناخته شدهترین داستان سامرست شناخته میشود که در سالهای حضورش در امریکا سه فیلم از روی آن ساخته شد.
بعد از دستیابی به شهرت، موآم برای تشکیل زندگی به فرانسه رفت و به نویسندگی به طور جدی ادامه داد و از آنجایی که خیلی سفر کردن را دوست داشت به نقاط زیادی از دنیا رفت، که نشان از علاقه این نویسنده به شهر داشت طوری که برخی از داستانهایش در این شهر جریان دارند مثل رمان لبه تیغ.
در طول جنگ جهانی دوم به امریکا رفت و تبدیل به یک چهره محبوب برای امریکاییها شد و خیلی از کارهایش توسط هالیود و تأترهای مختلف تبدیل به نمایش و فیلم شدند. ویلیام بعد از جنگ به فرانسه برگشت و باقی زندگیش را به نوشتن گذراند تا در سال ۱۹۶۵ در سن ۹۱ سالگی از دنیا رفت و کتابهای زیبایش را برای ما به یادگار گذاشت.
جملات برگزیده کتاب ویلیام سامرست موآم:
– سنت یک راهنماست نه یک نگهبان.
– اگر ملتی چیزی را بر آزادی ترجیح دهند. همهچیز را از دست خواهند داد.
– درد پیری. انحطاط روحی و جسمانی آن نیست. بلکه بار خاطرات آن است.
– فاجعه بزرگ زندگی در مرگ انسان نیست. در دست شستن از عشق ورزیدن است.
– مردم حتی زمانی هم که از شما میخواهند معایبشان را آشکارا به آنها بگویید. انتظار ستایش و تحسین دارند.
– یک چیز جالب در مورد زندگی این است که بیشتر زمانها، چیزهایی را که از آنها دوری میکنید. به اندازه فراوان به شما میدهد.
کتابهای ویلیام سامرست موآم:
لیزای لمبث (۱۸۹۷) (Liza of Lambeth)
بانو کراداک (۱۹۰۲) (Mrs Craddock)
پیرامون اسارت بشری یا پایبندیهای انسانی (۱۹۱۵)
ماه و شش پشیز
مرد با عزت (نمایشنامه)
شپی (نمایشنامه) (۱۹۳۳)
لرزش برگ (داستان کوتاه) (۱۹۲۱)
بر پردهای چینی (سفر نامه)
دن فرناندو (سفرنامه)
حاصل عمر
یادداشتهای نویسنده
شادیهای زندگی
بادبادک
گنج
هفتمین گناه
کاتالینا
پرواز در تنهایی (۱۹۳۰) (Cakes and Ale)
معرفی کتاب جادوگر
کتاب جادوگر رمانی ماوراءالطبیعه اثر ویلیام سامرست موآم، داستان تخیلی و هیجانانگیز یک شخصیت انگلیسی را روایت میکند.
در سال 1908 ویلیام سامرست موآم (William Somerset Maugham)، کتاب ماورایی خود را بنام جادوگر (The Magician) تألیف کرد. شخصیت اصلی داستان به نام الیور هادو بر اساس یک فرد انگیسی با شهرتی نه چندان مطلوب به نام الستر کرالی بنا شده بود.
کرالی از چاپ این کتاب ناخشنود شد و موآم را سرزنش و تهدید به ارجاع او به دادگاه کرد. اما موآم از این جدال بدون تحمل زیان فراوان جان سالم به در برد.
موآم برای نوشتن این کتاب ماهها در کتابخانه موزه بریتانیا سرگرم مطالعه بوده است و از این اثر یک فیلم صامت هم تهیه شد که بسیار مورد استقبال قرار گرفت. غالب تصاویر متن کتاب از این فیلم صامت برگرفته شده است.
همانطور که سامرست موآم در ادامه شرح حال خودش مینویسد در نوشتن کتاب جادوگر این شخص را همیشه در نظر داشته است. خوانندگان این کتاب به موقع خود توجه خواهند کرد که چگونه اتفاقات معمولی که در زندگی یک نفر رخ میدهد میتواند دستمایه و شالوده یک کتاب موفق باشد.
موآم یک نویسنده و نمایشنامهنویس انگلیسی بود که در زمان خود از محبوبترین نویسندگان انگلیسی زبان محسوب میشد.
او ثروت زیادی از طریق نویسندگی به دست آورد. موآم در ده سالگی پدر و مادرش را از دست داد و توسط عموی خود بزرگ شد. اغلب اولاد ذکور خانوادهی او وکیل دادگستری بودند ولی او به این کار علاقهای نداشت.
او در مدرسهی پزشکی ثبت نام کرد و به عنوان یک طبیب فارغالتحصیل شد. اولین کتاب او به نام (لیزای لامبت) در سال 1897 طوری سریع به فروش رفت که موآم تصمیم گرفت که حرفه پزشکی را کنار گذاشته و تمام وقت خود را به نوشتن صرف کند.
در بخشی از کتاب جادوگر میخوانیم:
برای یک هفته مارگارت از جایش نمیتوانست تکان بخورد. در این مدت آرتور یک خانه کوچک زیبا در همپشایر روبروی (آیل آو وایت) اجاره کرد به این امید که در زیباترین و آرامترین مکان در انگلستان مارگارت به سرعت سلامتی خودش را باز یابد.
به محض اینکه مارگارت حالش کمی بهتر شد سوزی او را به این خانه زیبا منتقل کرد. ولی سوزی از یک قضیه احساس نگرانی میکرد و آن اینکه مارگارت بشاشت خود را به کلی از دست داده و به همان نسبت در ارادهاش هم تزلزلی ایجاد شده بود.
با وجودی که مریضی مارگارت نه طولانی و نه خیلی سخت بود او تمام انرژی خودش را از دست داده و از لحاظ روانی هم دست کمی از فرسودگی بدنی نداشت.
او مثل این بود که برای ماهها در یک قدمی مرگ ایستاده بود. مارگارت علاقهای به اطراف خود نشان نمیداد.
خیابانهای پر درخت و سبزهزاران زیبا نظر او را جلب نمیکرد. او عشق و علاقه به زیباییهای طبیعت را از دست داده بود. گلهای بسیار زیبای باغچه خودشان را نمیدید و آواز بهشتی پرندگان را در آن جا نمیشنید. ولی در هر صورت در باره آینده مذاکره میکردند.
مارگارت در تمام این مذاکرات با میل قبول میکرد که اولین و مهمترین کاری که بایستی انجام بدهد این بود که خود را از شر الیور هادو نجات دهد. ظاهرا هادو تلاشی برای پیدا کردن مارگارت انجام نداده و هیچ خبری هم از او بگوش نخورده بود.
او نمیدانست که مارگارت کجاست ولی لابد میتوانست حدس بزند که فرار مارگارت کار آرتور بوده است. البته پیدا کردن آرتور کار بسیار سادهای بود چون آرتور معروفیت شغلی زیادی در لندن داشت. سوزی از اینکه کوچکترین خبری از هادو نبود متوحش بود و آرزو میکرد که ایکاش آرتور تمام مدت میتوانست با آنها بماند.